2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26583 بازدید | 885 پست
#پارت_۳۸۴_ خدا بهت عزت بده، عاقبت به‌خیر بشی، باباجان._ من دارم می‌رم... امری نیست؟به پایش بلند می‌ش ...

#پارت_۳۸۶
به چهارچوب در تکیه داده و در نور محو چراغ‌خواب پذیرایی فقط یک حجم سیاه‌رنگ دیده می‌شود.

_ قهر نیستم به ارواح خاک طوبی‌خانم. از خودم دلگیرم، آقا! حرف بی‌ربط زیاد می‌زنم، دست خودم نیست به خدا.

_ این که می‌پرسی من واقعاً دوستت دارم، بهم برمی‌خوره یاسی! یعنی من دغل‌بازم که این‌همه محبت و حرفای خوب بهت می‌گم؟ مگه آدم به زنش از سر دروغ و دغل محبت می‌کنه؟

از جایش تکان نمی‌خورد.

صدایش گرفته و ناراحت است...

و من اشک‌هایم را پاک می‌کنم تا نبیند گریه می‌کنم.

حرفم را بد زدم.

_ نه آقا... نه که شما دغل‌بازین خدای نکرده... تا حالا کسی واقعی من‌و دوست نداشته.

_ پا شو بیا بخوابیم. بی تو خوابم نمی‌بره.

صدایش آرام و مهربان است.

من هم بی او خواب به چشمانم نمی‌رود.

سایه می‌رود.
سکوت ترس‌آور می‌شود بی او.

من هم بلند می‌شوم، او خسته است.

سر روی بازویش می‌گذارم.

مدتی‌ست که بی‌اختیار جذب تنش می‌شوم؛

چسبیده به او فقط خوابم می‌برد.

سر می‌کشانم زیر چانه‌اش.#پارت_۳۸۷

دست روی سرم می‌کشد به نوازش، پیشانی‌ام را با لب‌هایش مهر می‌زند.

_ آقا؟!

_ جانِ آقا!

صدایش می‌خندد. زیر چانه‌اش را می‌بوسم، گلویش را هم، همان سیب آدم.

_ با من هیچ‌وقت قهر نکنین.
.................


_ خب، خب! ببینم مامان خوشگل... این نی‌نی چند وقتشه.

از لزجی و سرمای ژل احساس مورمور شدن می‌کنم، اولین‌بار است به چنین جایی می‌آیم.

نگاهم پی محراب است که به تلویزیون روبه‌روی من زل زده؛ تصویر سیاه و سفیدی که با گردش آن شیء دست دکتر تغییر می‌کند.

مثانه‌ام درد می‌گیرد از پر بودن. دست محراب پاهایم را نوازش می‌کند.

_ خب ایناهاش، ببین لوبیا کوچولو رو.

خانم مهربانی‌ست، خنده‌رو. چشم به تلویزیون می‌دوزم. گفته بود می‌توانم از آن صفحه همه‌چیز را ببینم.

روی یک نقطه گوشهٔ سمت چپ متوقف می‌شود.

_ شش هفته و چهار روز طبق اندازه‌هاش... خب ببینیم ساک حاملگی، اینم جنین... و... گوش کن.

و یک لحظه اتاق پر می‌شود از صدای ضربان قلب؛ صدایی عجیب که انگار از دور دست و از خیالات است.

_ یاسی؟! قلبشه.

پایم را از شدت هیجان فشار می‌دهد. مطمئنم برق اشک را در نگاهش می‌بینم.#پارت_۳۸۸

من انگار هنوز باور نکرده‌ام این موجود را درون خودم... ترس و هیجان.

_ اون زنده‌ست؟

خانم دکتر ریزجثه‌، خندان وسایلش را مرتب می‌کند.

_ معلومه که زنده‌ست، مامان‌جان! صدای قلبش‌و نشنیدی؟ بلند شو، عزیزم.

محراب بالاخره نگاه از صفحه می‌گیرد. چشمانش برق می‌زند؛ او پدر خوبی‌ست.

_ بیاین کمکش کنین، آقای پدر.

از روی صندلی بلند می‌شود. صندلی را کنار می‌زند و محراب جایش را می‌گیرد.

_ ای به چشم... نوکر یاسی‌خانمم هستم. شنیدی صدای قلبش‌و؟ مطمئنم دختره.

کمک می‌کند آن مایع نیمه خشک شده را پاک کنم.

لباس‌هایم را مرتب می‌کند، از شدت پری مثانه قدرت فکر کردن ندارم. خجالت‌زده می‌گويم باید به دستشویی بروم.

...........

_ ای قربون دختر نازم برم.

دنده عوض می‌کند و دستش را بی‌تعارف روی شکمم می‌گذارد.

دلم برای این پدرانه‌اش و آن لبخند پر از مهرش می‌رود. دستم را محکم می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند.

_ قربون مامان قشنگشم برم که می‌خواد یه ریزه‌میزه عین خودش بده به من.

انگار همه‌جا نور می‌گیرد و دلم را روشن می‌کند.

#پارت_۳۸۶به چهارچوب در تکیه داده و در نور محو چراغ‌خواب پذیرایی فقط یک حجم سیاه‌رنگ دیده می‌شود._ قه ...

#پارت_۳۸۹


محراب کوچک و خواهرش جلوی در خانه بازی می‌کنند. با دیدن ما سریع به خانه می‌روند.

_ دلم برای محراب می‌سوزه...

_ برای من؟

نگاهش پر از شیطنت می‌شود.

لب می‌گزم.

_ شما محرابید؟

آرام می‌خندد و کمربندش را باز می‌کند.

_ والا مامانم می‌گفت محراب، تو شناسنامه‌م محرابم، حالا اینکه شما اسم محراب‌و به زبون میاری و من منظورت نیستم معنیش این نیست که بنده محراب نیستم، یاسمن‌خانم.

در را باز می‌کنم تا پیاده شوم.

گرمای ماشین و خنکی بیرون حس خوبی به آدم می‌دهد، اما هنوز دلم شور می‌زند.

_ شما آقا محرابید، حاج محرابید، اون بچه‌ست... حسودی نکنین.

در را که باز می‌کند به‌سمت خانه می‌دوم، حتی به «ندو»ی او توجه نمی‌کنم.

قبل از رفتن برای سونوگرافی همه‌ٔ کارهای حاج‌بابا را کردم.#پارت_۳۸۹



صبحانه‌اش را دادم، محراب تمیز و مرتبش کرد.

سمیه نمی‌توانست بیاید، امین هم کشیک بود.

حاج‌اکبر گفت که می‌تواند یک ساعت را بدون مشکل سر کند. کارمان زیاد طول نکشید.

_ بابا؟!

از دم در صدایش می‌کنم بداند آمده‌ایم.

_ چرا می‌دویی؟

محراب پشت‌سرم است.

_ دلم شور می‌زنه.

حق هم دارم‌.
از دیدن او روی زمین، افتاده روی بالشت‌ها جیغ می‌زنم.

چشمانش اول بسته است.

خستگی در چشمانش موج می‌زند، اما آنها را باز می‌کند.

او را بغل می‌کنم که محراب دستم را می‌کشد.

_ برو کنار، یه‌کم آب بیار... من فداتون بشم، آقاجون.

زار می‌زنم، میان هق‌هقم گریه‌های پیرمرد بیشتر دلم را کباب می‌کند.

_ برو بیرون، یاسمن.

فریاد می‌زند.

اما پاهایم سست می‌شود و روی زمین می‌نشینم.

سر پدرش را به سینه می‌فشارد و کنار گوشش آرام نجوا می‌کند.

محراب او را بغل می‌زند و روی تخت می‌گذارد.#پارت_۳۹۰

زانو بغل می‌کنم، خیره به آن دو. نباید می‌رفتیم.

_ یاسی‌جان... پا شو! چیزی نیست. آقاجون حالشون خوبه.

نگاه من و حاج‌بابا به هم گره می‌خورد. لبخند می‌زند، اما غم نگاهش اشک به چشمانم اضافه می‌کند.

_ به خدا دیگه جایی نمی‌رم. نمی‌گین یه چیزی بشه من چکار کنم؟

یک لیوان جلوی صورتم می‌آید؛ آب‌قند!

_ بخور عزیزم... برو آب به صورتت بزن منم به آقام برسم.

دست زیر بازویم می‌برد.

_ برو بابا‌جان.

آب‌قند حالم را بهتر می‌کند، اما نه دردی که در کمر و زیر شکم حس می‌کنم را.

در را پشت‌سرم می‌بندم. دردی آشناست.

بچه‌ای که از اژدر بود و سقط شد را به‌یاد دارم. درد وحشتناکی بود.

نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده، بعداً هم از افتادنش خوشحال بودم، اما حالا...

فقط التماس خدا و معصومین را می‌کنم که چیزی نباشد. از ترس به اتاقمان پناه می‌برم، شاید دراز کشیدن مؤثر باشد.

بوی حمام می‌آید، حتماً حاج‌بابا را به حمام برده. باید حوله ببرم.

حس می‌کنم اگر تکان بخورم بچه را از دست می‌دهم. زیرلب «وان یکاد» می‌خوانم، «آیت‌الکرسی» می‌خوانم، نذر می‌کنم.

کمرم تیر می‌کشد و می‌دانم هیچ کاری از من برنمی‌آید. صدایم می‌کند.  

با احتیاط و آرام قدم برمی‌دارم، انگار این‌گونه می‌شود مانع اتفاق شد. احمقانه است، اما...

_ حالت خوب نیست؟

زیرپوش و شلوارک به تن دارد، خیس شده.  

_ من... درد دارم.

زمزمه می‌کنم، حاج بابا نشنود. اخم‌هایش درهم می‌رود. حوله را می‌گیرد.

_ ان‌شاءالله که خیره. برو دراز بکش تا بیام. زنگ می‌زنم سمیه.

زیرلب صلوات می‌فرستد، من هم. به اتاق می‌روم و دراز می‌کشم.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۳۸۹محراب کوچک و خواهرش جلوی در خانه بازی می‌کنند. با دیدن ما سریع به خانه می‌روند._ دلم برای م ...

#پارت_۳۹۱

به اتاق می‌روم و دراز می‌کشم. خودم را جمع می‌کنم شاید بتوانم از آن موجود خفته در درونم محافظت کنم.

از دیدن حاج‌بابا با آن وضع ترسیدم، همان به جانم درد انداخت.

_عزیزم! بیا با سمیه حرف بزن.

کنارم می‌نشیند. نگاهش آرام است، دست روی سرم می‌کشد.

_ سلام، سمیه‌خانم.

_ کجات درد داری، یاسمن‌جان؟ برام توضیح می‌دی؟ دارم راه می‌‌افتم بیام اونجا.

صدایش می‌لرزد.

_ کمرم تیر می‌کشه، زیر شکم یه‌کم درد دارم... دراز کشیدم بهتر شدم، نیاید.

_ به‌خاطر حاج بابام ترسیدی؟ من فدات بشم.

دستش روی گونه‌ام می‌آید. نگاهش نگران است. لبخند می‌زنم و با دست آزادم انگشتانش را می‌گیرم، شاید کمی آرام شود.

_ خدا نکنه. استراحت کنم بهتر می‌شم، الانم خوبم.

_ لکه‌بینی نداری؟

_ نرفتم دستشویی...

_ راه افتادم. برو ببین خونریزی یا لکه نداری؟ ان‌شاءالله که چیزی نیست.#پارت_۳۹۳

نگاه نگران حاج‌اکبر سرتاپایم را رصد می‌کند.

_ خوبی باباجان؟ ترسوندمت؟

کنار او روی تخت می‌نشینم. دستش را می‌گیرم و می‌بوسم.

می‌دانم باورش برای هرکسی سخت است که من این پیر‌مرد را عزیزتر از جانم می‌دانم.

_ من‌و سکته دادین. ارواح خاک طوبی‌خانم این کارو دیگه نکنین، دیگه جایی نمی‌رم به‌ خدا...

سر تکیه می‌دهد به بالشت، چشم می‌بندد.

_ خدا ببخشه که یک‌دفعه بی‌تاب شدم، صبرم سر اومد، کفر گفتم.

سر روی سینه‌اش می‌گذارم. حس عجیبی‌ست، در آغوش گرفتن پدر.

_ این روزام می‌گذره، خدا بد نمی‌خواد حاج‌بابا! من‌و ببینین... یه زمانی تو خونه اژدر از بس کتک می‌خوردم جون نداشتم راه برم. همیشه می‌گفتم خدا نمی‌ذاره این‌جور بمونه. کی فکر می‌کرد من بشم عروس شما...؟

دستش را روی سرم می‌گذارد، سنگین است، اما همین که کمی حرکت دارد، شکر.

_ شدم دردسرت، بابا... الان باید...

سر بلند می‌کنم، دستش روی تنش می‌افتد.
 
_ هیچ وقت نگین این‌و. تا آخر عمرمم بشه ازتون مراقبت می‌کنم، نه که وظیفه بدونما! من عاشقتونم، حاج‌بابا. شما که مثل من یاسر باباتون نبود که بدونین یه دختر مثل من از اینکه شما شدین باباش چه حالی داره. به خدا الان بگن یاسمن قلبت‌و بده تا حاج‌بابا زنده بمونه، نه نمی‌گم... این روزا می‌رن، نمی‌مونن که...

لبخند می‌زند. نگاهش به پشت‌سرم است. نفهمیدم کی محراب در آستانهٔ در ایستاده.

_ آقاجون! این نیم‌وجبی رو عصبانی نکنین کتکتون می‌زنه‌ها.

#پارت_۳۹۴




فقط زمزمه‌ها و بعد یک خواب عمیق.


خواب می‌بینم که وقت زایمان نوزادی را که به دنیا می‌آورم او را میان آغوشم می‌گذارند اما مردی طفلم را از میان آغوشم می‌کشد و با خود می‌برد.


سمیه و سمیرا بالای سرم هستند، نگاهم پی کودکم می‌رود‌.


می‌خواهم او را به من بدهند، اما کسی می‌گوید کار تو تمام شد، به تو دیگر نیازی نیست...


نفسم انگار قطع می‌شود.

این خواب را دوباره دیدم.


کسی صدایم می کند.

احساس می‌کنم درحال غرق شدنم.


_ یاسمن؟! عزیزم، خوابه... بلند شو... داری خواب می‌بینی... پا شو...


داغی سیلی که به صورتم می‌خورد من را از آن حال بیرون می‌آورد.


_ ببرمش بیمارستان؟!


صدای محراب است.

چشم باز می‌کنم.


جلوی چشمانم است، با رنگی پریده و صورتی خیس از عرق.


_ خواب دیدم...


سرم میان بازوهای سمیه است، شانه‌ام را ماساژ می‌دهد.


نبضم را می‌گیرد.


_ فشارش افتاده، نباید گرسنه می‌خوابید‌ همینجوری‌شم جون نداره، چرا به این چیزا توجه نمی‌کنی، محراب؟

#پارت_۳۹۵


یک مایع شیرین به دهانم می‌ریزد. این خواب را دیشب هم دیدم.


نگاهم میخکوب اوست.


_ خواب دیدم بچه‌مو ازم گرفتن... گفتن برم، بهم نیاز ندارن...


بغضم می‌ترکد.


_ این‌جوری می‌کنی به خودت و بچه آسیب می‌زنی، یاسمن‌جان! اینا خوابه، عادیه به خدا... آروم باش... محراب داشت سکته می‌کرد...


_ سکته؟ به خدا نبودی، قبض روح می‌شدم. گفتم داره خفه می‌شه تو خواب.


یک ساعت بعد به‌جای املت، کبابی که محراب خریده بود را با نان تازه به‌زور به خورد من می‌داد و سمیه از خواب‌های بارداری‌اش می‌گفت برای آنکه آرام‌تر شوم، از مراجعینش و مادرهای دیگر...


اما آن درد عمیق حین خواب را نمی‌توانستم فراموش کنم.


_ چرا نمی‌خوابی، عزیزم؟


چشم بسته بودم، اما باز فهمید که نخوابیده‌ام.‌


امین و بچه‌ها آمدند تا چند روزی کنارمان باشند.


_ شما چه‌جور می‌فهمین نخوابیدم؟!


بیشتر من را به خودش نزدیک می‌کند. نوازش دستش از سرم شروع می‌شود تا کمرم، آرام و بی‌عجله.


_ مگه می‌شه نفهمید؟ اول که وول نمی‌خوری، بعدم نفس درست نمی‌کشی.


سر روی شانه‌اش می‌گذارم. فکر آن خواب رهایم نمی‌کند؛ فکر امروز و وحشت از نداشتن این بچه...


فکر حاج‌بابا که وقتی سمیه به دکتر گفت متوجه دفع شده و خوشحالی بعد از آن، فکر محراب...


_ شما چرا نمی‌خوابید؟


به کمر می‌خوابد و به سقف خیره می‌شود.


_ راستش حال امروزت خیلی به‌همم ریخت. فکر کردم اگر چیزی بشه، برای بچه اتفاقی بیفته، ما چکار می‌کنیم؟


از پاسخش می‌ترسم، نشنیده. می‌نشینم و چشم به دهانش می‌دوزم، دستش را روی کمرم می‌کشد.


_ دوستم بچه‌ش سقط شد، همین شد پایهٔ اختلاف. سر یک سال با جنگ و دعوا جدا شدن از هم.#پارت_۳۹۶

_ دوستم بچه‌ش سقط شد، همین شد پایهٔ اختلاف. سر یک سال با جنگ و دعوا جدا شدن از هم.

سکوت بینمان سنگین است. یعنی اگر برای بچه اتفاقی بیفتد ما هم...

_ شمام من‌و طلاق می‌دین؟

به‌سختی این سؤال را می‌پرسم.

لبخندش را می‌بینم و نگاه مهربانش.

_ خل شدم؟ اون‌وقت یه نیم‌وجبی که اشکش دم مشکه رو از کجا پیدا کنم؟

من را به‌سمت خودش می‌کشد و رویم خیمه می‌زند.

دستانم روی سینه‌اش می‌رود و نگاه خجالت‌زده‌ام سیبک گلویش را نشانه می‌گیرد، به آن قسمت حساس است.

_ الکی فکر و خیال نکن! دلتم صابون نزن! تهش یه هفت هشت ده تایی بوست کنم.

لب گاز می‌گیرم و می‌خندم. محراب که به بوسه راضی شود؟! نگاه از گردنش نمی‌گیرم. هرگز!

هرگز فکر نمی‌کردم روزی من مشتاق یک رابطه باشم. رابطه هم نه، من مشتاق محرابم، تک‌تک لحظه‌های با او بودن.

_ واقعاً؟!

تندتند صورت و لب‌هایم را می‌بوسد.

_ پس چی؟

باز کنارم دراز می‌کشد و باز من سر روی بازو و شانه‌اش دارم.

_ فکر کردی چی؟ سعی نکن من‌و از راه به‌در کنی.

کنار گوشش آرام می‌خندم. انگار تمام درد و افکارم دود می‌شود. او برای خوب شدن حالم کافی‌ست.

#پارت_۳۹۷



هنوز حسی از جنین داخل شکمم ندارم، دکتر گفت زود است.


اولین غربالگری را رفتیم، همه‌چیز عادی بود، سمیه هم با من آمد.


_ می‌گم حاج‌باباجون، تو باغچه چندتام گل بکاریم؟ قشنگ می‌شه. آقامحراب گفتن فردا باغبون بیاد، این قسمت که آفتاب هست و کاشیا رو بردارن... راستی سفارش چندتا درخت میوه دادن به اسم بچه بکاریم ته حیاط.


من بیشتر حرف می‌زنم تا فکرش را مشغول کنم.


از صبح کلافه به‌نظر می‌رسد.


_ خوبه دخترم... می‌شه گوشی من‌و بیاری؟ دیشب خواب سمیرا رو دیدم، اولاد بی‌وفایی نبود.


دست‌هایم را با پارچهٔ آویزان به جیب سارافونم پاک می‌کنم.


بالاخره دلیلش را گفت.


این مدت سمیرا حتی سر نزده، حاج‌اکبر زنگ می‌زند و احوال می‌پرسد.


می‌دانم دلیل نیامدنش من هستم.


_ چشم. الان میارم.


زنگ در زده می‌شود.


حتماً آقای بحرایی‌ست، فیزیوتراب حاج‌بابا.


_ درو باز کن، بابا.


چادر گل‌دارم را سر می‌کنم.


دوان‌دوان به‌سمت در می‌روم.


از چشمی در نگاه می‌کنم، خودش است.


_ بفرمایید. سلام.


آقای بحرایی مرد ورزیده و مهربانی‌ست که سمیه‌خانم معرفی‌اش کرده است، به‌تازگی ازدواج کرده.#پارت_۳۹۷


_ فکر کنم باید جدا بخوابیم...

_ نه!

از پاسخ فوری و بلندم ابروهایش بالا می‌پرد.

_ اوه! چه کارا ؟ اخم که می‌کنی، رو حرفمم حرف میاری، از راه به‌درم می‌کنی، دیگه چیا بلدی؟

زیر گلویش، روی نبضش را می‌بوسم، مثل همیشه.

_ قول دادین از من دور نخوابید، آقا! وقتی نباشین انگار هیچی نیست. وقتی هستین دنیام پر از نور و خوشحالیه.


_ به نظرتون کی سبز می‌شن، بابا؟

لبخند روی لب‌هایش می‌نشیند.

_ فعلاً بکار. چی هست؟

_ شنبلیله، برای چربی خوبه، باغبون گفت. نعنا و تره و ریحونم هست، گفت الان وقتشه بکاری.

بذرها را داخل شیارهای خاک می‌ریزم.

اولین بار است چیزی با دست‌های خودم می‌کارم.
ذوق‌زده‌ام.

حاج‌بابا زیر نور ملایم خورشید داخل ویلچرش نشسته.

منتظر فیزیوتراپش هستیم.

_ دستت سبز. امسال بهار سبزیای دخترم‌و تو سفره داریم.

#پارت_۳۹۸


_ سلام یاسمن‌خانم...


کنار می‌ایستم تا داخل بیاید. مابقی احوالپرسی‌اش را نمی‌شنوم.


از کنارم می‌گذرد و من خیره به تویوتای شاسی‌بلند هستم، نه آن که ماشین آشنا باشد، راننده اما...


_ یاسمن، بابا؟!


در را می‌بندم. نه سرنشین و نه راننده من را ندیدند، شاید اگر شیشهٔ دودی پایین نبود من هم راننده را نمی‌دیدم و آن که پیاده شد را.


نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. امکان ندارد! ضربان قلبم بالا می‌رود.


حتماً یک تشابه است. نباید گمان بد به دل راه بدهم. با عجله به سمت حیاط می‌روم.


آقای بحرایی کمک می‌کند و حاج‌بابا را به داخل می‌برد.


برایشان چای می‌ریزم و میوه می‌برم.


بعد از جلسات فیزیوتراپی گاهی با هم گپ می‌زنند، اما از شدت افکار درهم و برهم تهوع می‌گیرم.


می‌دانم باید سکوت کنم. به من ارتباطی ندارد، شاید هم اشتباه دید من بود.


از شدت فکر می‌خواهم دیوانه شوم.


_ رونما چی بدم یاسی‌خانم که روی ماهتون‌و ببینم؟#پارت_۳۹۸


حتی متوجه آمدنش نشدم، همیشه به استقبالش می‌روم. نایلون‌های میوه و خریدها را روی میز می‌گذارد.

_ سلام آقا! به خدا اصلاً متوجه نشدم اومدین.

بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند. بعد نگاهی به شکم نه‌چندان مشخصم می‌کند.

_ چه خبر از جوجه؟ خوبید هر دو؟ رنگت چرا پریده؟

دستم را می‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند. برایش امروز دمپختک با پیاز داغ فراوان درست کرده‌ام.

_خوبم، امروز زودتر نیومدین؟

کتش را پشت صندلی می‌اندازد. بلوز قهوه‌ای‌اش رنگ چشمانش را قهوه‌ای روشن کرده، با مژه‌هایی که انگار سرمه کشیده است، قشنگ‌تر شده.

عاشق رنگ چشمانش هستم که با هر رنگ لباسی تغییر می‌کند، مثل چشمان حاج‌بابا.

_ غرفه بودم، خرید کردم. آقای بحرایی کی تموم می‌شه کارش؟

دستش را می‌گیرم و ساعت نگاه می‌کنم، زمان چه سریع می‌گذرد.

_ دیگه باید تموم بشه.

#پارت_۳۹۹


بلند می‌شوم و برایش چای می‌ریزم.


_ امروز کسی نیومد؟


سینی در دستم می‌لرزد. نگاهش روی دستم میخکوب است، اخم در‌هم می‌کند.


_ نه، یه‌کم با باغچه ور رفتیم، حیاط رو شستم، حوض‌و آب کردیم.


چای را جلویش می‌گذارم.

دروغ نگفته‌ام، کسی نیامد، اما دیدن سرهنگ را مخفی می‌کنم، نگفتنش بهتر است تا گفتن.


_ تنها نری بیرون، جهان و بابات دست‌کمی از اژدر و نوچه‌هاش ندارن... تا یه فکری کنم.


اخم بین دو ابرویش کم نمی‌شود.


با لیوان چای بازی می‌کند، می‌چرخاند.


_ نه آقا! بیرون نمی‌رم، ولی می‌شه با حاج‌بابا ببرینمون بهشت‌زهرا؟ هوام خوبه، بوی بهار میاد، اگر حاج‌بابا راضی بودن یه‌سر ببرینشون مسجد، یا اصلاً... دوستاشون‌و دعوت کنین...


پرحرفی می‌کنم.

حسم می‌گوید انگار می‌داند چیزی مخفی می‌کنم.


_ اومدنی، دم مغازه یه‌آن فکر کردم شوهر سمیرا رو تو یه تویوتا دیدم... ولی اون یه زانتیا داره.


قاشقی که غذا را هم می‌زنم از دستم رها می‌شود.


_ چیزی هست که نمی‌گی به من؟!


خیلی آرام می‌پرسد.


اگر بگویم نه دروغ گفته‌ام، اگر هم بگویم من هم همان که دیدی را دیدم ممکن است شر شود.


خودم را سرگرم خورشت می‌کنم، دستپختم هر بار بهتر می‌شود.


دستش را دور کمرم می‌گذارد. از جا می‌پرم.


_ یه‌کم کمردرد دارم، آقامحراب... همین.


موهایم را کنار می‌زند و گردنم را می‌بوسد.


_ برو دراز بکش. من برم پیش آقاجون، وقت ناهاره، آقای بحرایی رو نگه می‌دارم اگر بمونه.


کمرم درد نمی‌کند، از دروغی که گفته‌ام بیشتر حالم بد است.


وسایل ناهار را حاضر می‌کنم.


روی میز می‌چینم، صدای حرف زدن آنها می‌آید، محراب تن صدای بلندی دارد.#پارت_۴۰۰


خودم را مشغول می‌کنم.
سر فرصت از حاج بابا سربسته بپرسم که بهترین کار چیست.

_ دراز نکشیدی؟

لرزش لبخندم را کنترل می‌کنم، نگاهم را بیشتر، که به چشمانش نرسد.

_ خوبم، وسایل‌و حاضر کردم... آقا؟!

یاد خواب حاج‌اکبر دربارهٔ سمیرا می‌افتم.

سینی حاضرشده را بلند می‌کند.

_ اگر مهمونتون رفت، گوشی رو بدین آقاجون زنگ بزنن سمیراخانم. به من گفتن، ولی مهمون اومد، نشد.

وسایل را می‌برد.
غذا را می‌کشم.

حس کرختی دوباره به سراغم می‌آید.

داروهای تقویتی را فراموش می‌کنم که استفاده کنم.

اشتهایم کم شده به‌جای زیاد شدن، اما سمیه می‌گوید تا ماه سوم عادی‌ست به‌خاطر تهوع و تغییر هورمون‌ها.

بالشت می‌گذارم کنار بخاری و نمی‌فهمم کی چشمانم گرم می‌شود.

از اینکه محراب خانه است خاطرم جمع است.

_ حالش خوبه؟!

صدای غریب در سکوت خانه می‌پیچد.

کمی طول می‌کشد تا چشم باز کنم.

شاید صدای محراب که آمد خیالم جمع شد که او هست.

#پارت_۳۹۹بلند می‌شوم و برایش چای می‌ریزم._ امروز کسی نیومد؟سینی در دستم می‌لرزد. نگاهش روی دستم میخک ...

#پارت_۴۰۰


_ بله، خسته بود .

_ بیدارش نکن، پسر حاجی...

صدای خش‌دار و زمخت جمیله است.
همین هوشیارم می‌کند.

_ جمیله؟!

از دیدنش در آستانهٔ در خوشحال می‌شوم.

تنها آدمی از گذشتهٔ من که می‌توانم بگویم در حقم مادری کرد.

_ بخواب دختر! خوب نیست زن حامله با هول پا شه.

محراب پشت‌سر او ایستاده، می‌داند جمیله را دوست دارم و از دیدنش خوشحال می‌شوم، اشک به چشمانم می‌آید.

_ بفرمایید تو اتاق، جمیله‌خانم.

دعوتش می‌کند، بالشت تکیه به پشتی می‌دهم.

مثل همیشه نیست، چادرش انگار نو شده، بوی عطر خوبی می‌دهد.

معمولاً عطر نمی‌زند.
کمی رنگش روشن‌تر و شاید پُرتر شده.

_ ممنون پسر حاجی... نمی‌مونم. شنیدم یاسمن مادر می‌شه، گفتم براش گندم شادونه بو بدم. بچه بود دوست داشت.

بازویش را می‌گیرم و به‌زور می‌نشانمش.

یادش هست! عاشق گندم و شاهدانه بودم.

جیب‌هایم را گاهی پر می‌کرد، خودش دوست نداشت.

_ یادته؟ همیشه عاشق گندم و شاهدونه بودم، فقط اونی که تو درست می‌کردی خوشمزه بود.#پارت_۴۰۱


محراب می‌رود و من بی هیچ تعارفی او را بغل می‌کنم.

_ خیلی خوب کردی اومدی، دلم تنگ شده بود.

من را عقب می‌زند. می‌خواهد لبخند و آن برق نگاهش را مخفی کند، اما من می‌بینمشان.

_ خب حالا، دختر... نذر کردم این پدرسگِ حرومی رو حکم اعدام بدن، کل محل‌و از همینا بدم.

_ یاالله...

دیدن محراب با سینی چای و میوه چیزی‌ست که انتظار نداشتم، به پایش بلند می‌شوم.

_ بشین، یاسی.

با تحکم می‌گوید و منِ نیم‌خیز را سر جایم می‌نشاند.

بشقاب جلوی جمیله می‌گذارم.

یک ظرف کوچک میوه، چای و پولکی و سوهان و گز.

هرچه را خودش دوست دارد داخل سینی گذاشته.

بیرون می‌رود و در را روی هم می‌گذارد.

نگاه جمیله به در، پشت‌سر او خیره است.

_ مرد خوبیه برات؟ دوسش داری؟

خارج شدن این سؤال از دهان او عجیب است.

سال‌ها که کنار اژدر بودم هیچ‌وقت از من چیزی نپرسید.

_ از خوب بیشتر، خدا رو شکر. یه زمانی فکر می‌کردم یعنی یه روز خلاص می‌شم از اون خونه و اژدر...؟! حالا انگار اصلاً اون روزا نبودن.

چشمان کشیده و نگاه تیزش خیره‌ام می‌شود.

شناختن جمیله سخت است.

گاهی فکر می‌کنی قلبی در سینه ندارد، اما...

#پارت_۴۰۲


_ یه روز بیاد که نه یاسر مفنگی، نه اون جهان چش‌دریدهٔ بی‌ناموس، نه اون گور‌به‌گور اژدر، دیگه یادت نیاد... از این محل برو دختر! سایه‌تم نیفته این‌جا، نمک رو زخمتن این آدما... کوکب زن خوبی بود، خواهرم شد وقتی اومد، برو جای اونم خوشبخت شو با پسر حاجی.


بیشترین کلماتی‌ست که در این‌همه سال از زبان او می‌شنوم.


حرف زدن جمیله را کمتر کسی می‌شنود.


اینکه از مادرم می‌گوید عجیب‌تر است.


_ من که مادرم‌و ندیدم ولی حاج‌بابا گفت چقدر زحمتم‌و کشیدی... حق مادری به گردنم داری. من یادمه چقدر ازم مراقبت می‌کردی.


از کیسه‌اش یک نایلون درمی‌آورد با یک کیسهٔ پارچه‌ای.


بوی گندم و شاهدانه بلند می‌شود.


_ ول کن این حرفا رو، دختر‌جون! بخور اینا رو، برای بچه خوبه. نمک کم زدم، لیمو زدم، زن حامله ترش دوست داره... دیگه برم، کارم داشتی بگو پسر حاجی نوچه‌شو بفرسته دم خونه. یاسر از ترس گیر و گرفتاری تپیده تو اون بلاخونه، ببینم کی اونقدر بکشه که سقط بشه... بی‌ شوهرت تو محل نیا، واسه این جماعت تو دختر یاسری نه عروس معتمدی.


ایستاده، من هم روبه‌رویش.


حرفش که تمام می‌شود نمی‌توانم او را بغل نکنم.


کودکی‌هایم از او گاهی می‌ترسیدم، اما بیشتر حساب می‌بردم.


هیچ‌وقت دست روی من بلند نکرد، حتی حرف بد هم نزد یا یک داد بزند.


جمیله فقط ساکت بود.


همیشه یاسر وقتی او نبود من را کبود می‌کرد.


چند بار دیده بودم اتفاقی جمیله رویش چای می‌ریخت، یا زغال گداخته را جایی می‌گذاشت که او بسوزد، نمی‌دانم واقعاً اتفاق بود یا...#پارت_۴۰۳



نگاه به لب‌های پر و مردانه‌اش می‌دوزم...

_ اصلاً هیچ‌کدوم.

به‌سمت خروجی می‌روم.

یاد پسر حاجی گفتن جمیله می‌افتم.

درد خواستن بعد از بوسه و کنار کشیدن را نمی‌دانم چگونه تحمل می‌کند.

بازویم را می‌گیرد.

_ یعنی چی، یاسی؟ اصلاً من‌و بگو حق انتخاب می‌دم. زنمی، هرجا بخوام بوست می‌کنم...

از ان اداهای الکی‌اش خنده‌ام می‌گیرد.

محراب خود مهربانی‌ست.

سفت و محکم من را بین بازویش می‌گیرد.

با دکمهٔ بلوزش حرف می‌زنم.

انقدر بودن با او را کم دارم که دیگر خجالت را کنار می‌گذارم.

سر پایین می‌آورد به طمع لب‌هایم، دست روی لبش می‌گذارم.

_ یه لحظه صبر کنین! فقط نگین چه بی‌حیا شدما.

سر عقب می‌برد.

دستش را شل می‌کند.

_ بی‌حیا شدی دیگه، بوس که نمی‌دی، نه که میاری... دیگه چی؟

آرام می‌خندد، گرمای تنش را طالبم.

خجالت می‌کشم از آنچه می‌خواهم بگویم.

خودم را به سینه‌اش می‌چسبانم.

_ شوخی نکنین خب! آخه من یه‌جوری می‌شم با شما... یه‌کم سخته بگم چه‌جور.

#پارت_۴۰۲ _ یه روز بیاد که نه یاسر مفنگی، نه اون جهان چش‌دریدهٔ بی‌ناموس، نه اون گور‌به‌گور اژدر ...

پارت_۴۰۴#
نفس عمیقی می‌کشد، دستش روی کمرم نوازشگر است و پیشانی‌ام محل بوسه‌اش.

_ چه‌جوری می‌شی؟ جور خوب یا جور بد؟

به‌سمت حیاط می‌کشاندم.

قدم می‌زنیم، هر دو آرام می‌گیریم.

حسی که به او دارم عجیب است.

نمی‌دانم عشق چیست، نمی‌دانم عاشقی چگونه است، اما می‌دانم نمی‌خواهم اگر روزی نباشد، من باشم.

_ اصلاً ولش کنین، زشته... بریم شام بدم بهتون. آقاجون نباید سنگین باشه معده‌شون.

می‌خواهم از او فاصله بگیرم...

_ بری و نگی حرفت‌و حلالت نمی‌کنم، یاسی.

دیگر پای رفتنم نیست.

نگاه و کلامش دلخور است.

هیچ‌وقت در این مدت او را چنین ندیده‌ام.

دلم می‌ریزد از دیدن مرد ناراحتم داخل حیاط که ایستاده و خیره به دهان من است.

_ اونقدرم مهم نیست، آقا.

سعی می‌کنم لبخند بزنم، اما بیشتر شبیه کج و معوج کردن دهان است تا لبخند
پلک می‌بندد و چیزی زیر‌لب می‌گوید.
_ یا حرفی رو نزن یا کامل بزن. یعنی یه بوسیدن من اینقدر آزارت می‌ده که بخوای سرم‌و شیره بمالی؟ جوری حرف بزنی که من‌و سنگ‌قلاب کنی؟ من چه‌جور باهات تا کردم که... برو شام آقاجون رو بده، من کار دارم می‌رم بیرون.

دست‌‌و‌‌پایم شل می‌شود.
سر پایین می‌اندازد و به‌سمت دالان می‌رود.

فقط پا تند می‌کنم که جلویش را بگیرم، نمی‌گذارم برود.

دست‌هایم را روی سینه‌اش مانع می‌کنم، درست دم دالان.

_ یاسی بمیره. نمی‌ذارم برید، تو رو خدا وایسین من حرف بزنم.

به عقب هولش می‌دهم، قدمی عقب می‌رود.

_ برو تو، نمی‌خوام بگی. من‌و مسخره کردی؟

تند است، عجول است این هوای بهاری من.

خودم را این‌بار مانع می‌کنم.

درست وسط تنش دست دورش می‌پیچم.

خودم را اینبار مانع می‌کنم، درست وسط تنش دست دورش می‌پیچم.

_ من فقط بوسیدن نمی‌خوام. شما آدم محکمی هستین، من نیستم. تنم درد می‌گیره، کمرم، شکمم. دلم می‌خواد گریه کنم وقتی می‌گین فعلاً بسه. من دلم خیلی بیشتر از یه بوسیدنتون رو می‌خواد، ولی شما بعدش می‌گین بگیر بخواب، یا می‌ذارید می‌رید

پارت_۴۰۴# نفس عمیقی می‌کشد، دستش روی کمرم نوازشگر است و پیشانی‌ام محل بوسه‌اش._ چه‌جوری می‌شی؟ جور خ ...


تند حرفم را می‌زنم.

از خجالت بمیرم بهتر از این است که این روز بهاری برایم غرش رعد را داشته باشد.

از وقتی بی او نفس کشیدن را نمی‌خواهم ترسو شده‌ام، ترس از رفتنش.

_ یاسی!

آوای تعجبی که یاسی گفتنش دارد، باعث می‌شود رهایش کنم و به‌سمت پله‌ها بدوم.

روی پله‌ها سکندری می‌خورم، یاد آن روز که موهایم رها شد می‌‌افتم.

همان اوایل که نمی‌خواستمش، که من را نمی‌خواست.

شام حاج‌اکبر را ساده درست می‌کنم. دکترش گفته بود سعی کنیم معده‌اش سنگین نباشد.

از ظرفی که برایش حاضر کرده‌ام مرغ‌های تکه‌شده که داخل پیاز و ماست خوابانده‌ام را درمی‌آورم، صبح درستش کردم طعمش را دوست دارد.

کمی روغن زیتون و چند تکه کدو و پیاز، فقط چند دقیقه برای پختش کافی‌ست، خوشمزه است، با کمی ادویهٔ کاری.

محراب داخل نیامد، همین می‌شود بغض که بخواهد خفه‌ام کند.

یک تکه کدو را رنده می‌کنم داخل ماست، کمی شنبلیله جای نمک، نفسم از بغض می‌گیرد. توضیحم قانعش نکرد.

غذا حاضر می‌شود. سمیه برایش نان سبوس‌دار می‌آورد. هر بار از فریزر درمی‌آورم تا تازه باشد.

_ چرا چشمات قرمزه؟#پارت_۴۰۵

روی تخت کنار پایش می‌نشینم. کمکش کردم وضو گرفت.

این روزها متوجه دفعش می‌شود و این خیلی کار محراب را راحت‌تر کرده، اگر باشد او را دستشویی می‌برد.

_ پیاز خرد کردم، بابا.

خسته است بعد از کاردرمانی. بعدازظهر هم نخوابید.

_ محراب اذیتت کرده؟

سر به‌سرعت بالا می‌آورم.

_ نه! من اذیتشون کردم... فکر کنم قهر کردن.

تکه‌های کوچک مرغ را کوچک‌تر می‌کنم. جایم را عوض می‌کنم.

سینی روی پاهایش است، به سمتی می‌روم که دستش را حرکت می‌دهد.

_ محراب بچه که نیست.

بالشتش را درست می‌کنم. قاشق را بین انگشتانش می‌گذارم، مشت می‌کند، من هم مشتش را می‌گیرم.

تکه‌های نان را داخل سس غذا خرد کرده‌ام، بوی خوبی می‌دهد.

_ مقصر منم، آقاجون! نمی‌فهمم یه چیزی از دهنم میاد می‌گم.

بفضم سر باز می‌کند. غذا را زهر پیرمرد می‌کنم.

_ ببخشین حاج‌بابا... غذا بخورید، من بعدش زنگ بزنم ببینم کجان.

در سکوت آرام‌آرام غذا را دهانش می‌گذارم.

_ خیلی خوشمزه‌ست این غذا، خودت نخوردی؟

گرسنه‌ام، اما فکر محراب نمی‌گذارد لب به چیزی بزنم.

_ رو گاز هست. حاج بابا؟! می‌خواین بریم حیاط؟ هوا خوبه، آب حوض رو باز کنم یه‌کمم آبپاشی کنم، چای میارم با هم بخوریم. آقا‌محرابم میان شام می‌خورم.

هوای خانه گرفته است.

پتوی مسافرتی را روی پایش مرتب می‌کنم، تمام در و پنجره‌های خانه را باز کرده‌ام تا هوا عوض شود.

حیاط به‌لطف چراغ‌ها روشن است. صدای فواره و بوی  خاک و برگ‌های آب‌خورده...

نسیم خنک شب، قطره‌های گریزان آب که با نسیم به صورتمان می‌پاشد.

با ظرف از آب حوض، روی موزائیک‌ها می‌پاشم.

تند حرفم را می‌زنم.از خجالت بمیرم بهتر از این است که این روز بهاری برایم غرش رعد را داشته باشد.از وق ...

#پارت_۴۰۶

_ برم چای بیارم. جمیله گندم‌ شادونه آورده، دوست دارین بیارم؟

خیره به حوض آب است.

نگاهم می‌کند و می‌خندد.

_ از وقت گندم شادونه خوردنم گذشته، دختر! خدا رحمت کنه کوکب...

نگاهش مات می‌شود و حرفش را می‌خورد.

_ به نظرت سمیرا خوبه؟

غم صدایش و اینکه این‌قدر از صبح ذهنش درگیر سمیراست حتی من را هم ناراحت می‌کند.

حاج اکبر چند بار زنگ زد، اما جواب نداد.

_ شاید گوشیشون رو جایی گم کردن یا جا گذاشتن.

لبخند محزونی روی لبش می‌آورد.

تصویر آن ماشین و مرد شبیه سرهنگ و آنچه محراب گفت...

....................

#محراب

_ میل خودته، محراب! تو من‌و می‌شناسی، آدم کینه‌ای و خودخواهی‌ام. یا یاسی رو طلاق بده یا عکسا رو می‌دم خواهرت، زندگی تو یا خواهرت؟ البته فقط اینا نیست...

به عکس‌های در دستم خیره‌ام.

پس واقعیت بود؟ حرف‌های او را یک‌درمیان می‌شنوم.

سمیرا نابود می‌شود، اما...

_ خودم عکسا رو می‌دم سمیرا. جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته، حمیرا! اما اینکه فکر می‌کنی برای دو تا آدم خائن و خدانشناس میام زن مثل دسته‌گلم رو ول می‌کنم خیالت خامه... می‌دونی مثل چی هستی؟ استفراغ! من تو رو بالا آوردم، حالا به هر دلیل تغییری تو وجود تو ایجاد نمی‌کنه...

آنچه اتفاق می‌افتد فقط چند لحظه است.

داخل کوچه‌، در یک قسمت تاریک که سرو‌کله‌اش پیدا شد...

یک دستم شیرینی و گلی که برای یاسی گرفته‌ام و دست دیگر آن عکس‌ها.

فقط چند لحظه، انگار زمان متوقف می‌شود، حمیرا دسته‌گل را برمی‌دارد.

می‌خواهم مانع شوم، عکس‌ها روی زمین می‌افتد و حمیرا خودش را به سینه‌ام می‌چسباند.

محکم می‌چسبد و یک نور و باز تکرار... یک عکاس...#پارت_۴۰۷

_ من که گفتم کینه‌شتری‌ام، محراب! ببینم زن دسته‌گلت...

_ مامان؟!

شیرینی‌ها روی زمین افتاده، عکس‌ها و منی که نفسم بند می‌آید از آنچه قرار است اتفاق بیفتد...

_ اومدم، مامان. حاج محراب معتمد! به خواهراتون بگید. آسیاب به نوبت، مادرتون که خلاص شد، اما من یادم نمی‌ره چکار کردن باهام.

آرام حرف می‌زند. این‌بار فریاد محراب است که او را دور می‌کند.

چقدر یک انسان می‌تواند کثیف باشد و حقه‌باز؟ همه‌چیز را برنامه‌ریزی کرده بود.

به خودم که می‌آیم. عکس‌ها را برده، قلبم درد می‌گیرد.

یاسمنم باردار است. خدایا امان بده.

نباید برای شنیدن حرفش می‌ایستادم. نفهمیدم برایم تله گذاشته...

تکیه به دیوار می‌نشینم. فقط چند قدم آن طرف‌تر خانهٔ حاج‌باباست و من نای رفتن ندارم.

..................

#یاسمن

_سلام، آقامحراب؟! نمیاین خونه؟

سعی می‌کنم جلوی گریه‌ام را بگیرم. بعد از چند بار که زنگ زدم و بالاخره جوابم را داد.

_ تو راهم.

نگاهم به چشمان غم‌زدهٔ حاج اکبر خیره می‌شود، خداحافظی هم نمی‌کند.

الکی لبخند می‌زنم بگذار دل او خوش باشد.

_ فکر کردم قهرید نیومدین تا الان.

یک مکالمهٔ یک‌طرفه... حاج‌بابا لبخند می‌زند و من گوشی به دست از اتاق بیرون می‌روم تا اشک‌هایم را نبیند.

امروز به‌خاطر سمیرا آنقدر ناراحتی کشید که نمی‌خواهم درد ما بیشترش کند.

ساعت نزدیک ۱۲ است. به اتاق او برمی‌گردم.

_ انگار بار بی‌موقع داشتن. لعنت به شیطون که چه فکرایی به سر آدم می‌ندازه... بخوابین، از ساعت خوابتون گذشته، اذیت می‌شید.

_ خدا به دلت راه بیاد، بابا. تو نعمت خونه‌می، یاسمن.
 

#پارت_۴۰۶_ برم چای بیارم. جمیله گندم‌ شادونه آورده، دوست دارین بیارم؟خیره به حوض آب است.نگاهم می‌کند ...

#پارت_۴۰۸

سر روی بالشت می‌گذارد.

کمک می‌کنم به پهلو شود، کمر و پهلو و پاهایش را ماساژ می‌دهم.

_ دستشویی ندارین، بابا؟ خیلی وقته نرفتین‌. قبل از خواب بیاین کمک کنم برید، شاید کار آقامحراب طول بکشه.

_ نه بابا. محراب خودش میاد.

دست از کارم می‌کشم. پس دستشویی دارد؟

_ دستشویی‌تون رو نگه داشتین؟ خدا از من نگذره، بهتون چایم دادم. می‌دونم روتون نمی‌شه، اما من دخترتونم. ای خدا...

ویلچرش را می‌آورم. بالشت‌هایی که گذاشته‌ام را جمع می‌کنم.

می‌گوید نمی‌خواهد، حتی ملحفه‌اش را نمی‌خواهد بردارم.

_ نکن یاسمن! برو بیرون.

فریاد می‌زند و من هاج ‌و واج نگاهش می‌کنم. صدایش در سکوت شب می‌پیچد.

صدای بسته شدن در حیاط می‌آید. حاج‌بابا رو از من می‌گیرد. یک لحظه انگار قلبم نمی‌زند.

_ ببخش، باباجانم.

_ اشکال نداره، آقامحراب اومدن.

اتاق را ترک می‌کنم، با دست و پایی لرزان.

_ هنوز بیداری؟

دیگر ذوقی از آمدنش ندارم. نگاهش هم نمی‌کنم.

_ سلام. برید آقاجون دستشویی دارن.

از کنارش به‌سرعت می‌گذرم. جواب صدا کردن اسمم را نمی‌دهم.

نفسم از غم و ناراحتی تنگ می‌شود. تشک می‌اندازم؛ سنگین است، به جهنم.

در اتاق را قفل می‌کنم. نمی‌خواهم نه او را ببینم و نه اصلاً بدانم آن بیرون چه خبر است.

فقط می‌خواستم کمک کنم. فشاری که به خود می‌آورم نفس‌بر است. اشکی در کار نیست، دلم می‌خواهد به همه‌چیز و همه‌کس آسیب بزنم.

انگار یک هیولا درونم وجود دارد.

راه می‌روم، با لگد به بالشت می‌زنم، اما دلم فریاد زدن می‌خواهد، دلم ویرانی می‌خواهد.#پارت_۴۰۹

تهش این رختخواب است که به آن پناه می‌برم. بالشتی روی سرم می‌گذارم تا کر شوم و کور.

از خودم عصبانی‌ام.

از اینکه این‌قدر همهٔ آدم‌های این خانه را دوست دارم، که دلم نمی‌آید حاج‌بابا اذیت شود، که محراب قهر کند، که سمیرا اگر سرهنگ واقعاً بود امروز، چه بر سرش می‌آید.

فقط یک لحظه است، حسش می‌کنم، درست میان آشفتگی، انگار ماهی در آب تکان می‌خورد، شالاپ!

اولین تجربه از حرکت آن موجود کوچک. شگفت‌زده می‌نشینم. انگار همه‌چیز رنگ می‌گیرد.

بچه تکان خورد!

یک بار دیگر، و من هیجان‌زده می‌شوم.

اشک‌ها جاری می‌شود، مثل باران که آسمان را تمیز می‌کند، مثل یک نسیم که تن داغ از خورشید را خنک می‌کند.

صدای ضربه زدن به شیشهٔ اتاق من را از حال خودم خارج می‌کند.

حتماً محراب است. پرده‌ها را کشیده‌ام.

_ یاسی؟

همه‌چیز دود می‌شود، لبخند جایش را به آن خشم می‌دهد.

«بابات، کوچولو»

اولین کلام من با موجودی که از من است، برای من.

بلند می‌شوم تا در ایوان را باز کنم. از دیدنش با دسته‌گل و جعبهٔ شیرینی شوکه نگاهش می‌کنم.

_ قهری؟ درو قفل کردی، قرارمون ولی این نبود.

گل و جعبه را به سمتم می‌گیرد. خجالت‌زده نگاهم را می‌دزدم.
برای من گل و شیرینی خریده؟

_ برای منه؟ صبر کنین الان درو باز می‌کنم.

#پارت_۴۰۸سر روی بالشت می‌گذارد.کمک می‌کنم به پهلو شود، کمر و پهلو و پاهایش را ماساژ می‌دهم._ دستشویی ...

#پارت_۴۱۰

گل و شیرینی را می‌گیرم و روی زمین می‌گذارم.

_ نمی‌خواد، از همین‌جا مزاحمت می‌شم، خانم بداخلاق.

لامپ اتاق را روشن می‌کنم. لباسش فرق کرده، یک شلوار جین و تیشرت. باورم نمی‌شود چیزی جز کت و شلوار پارچه‌ای تنش باشد.

_ این مدل خوشت میاد؟ اسپرت؟

نمی‌توانم لبخند نزنم، نمی‌توانم جذاب شدنش را نبینم.

_ فرق کردین، مثل پسرای جوون شدین.

ابرو بالا می‌برد. تازه متوجه حرفم می‌شوم.

_ من پیرم؟

خجالت‌زده صورت می‌پوشانم. نیمه‌شب است و این مرد برای من تیپ عوض کرده، برای خوش‌آمد من.

_ نه به خدا، منظورم...

محکم من را به‌سمت خود می‌کشد.

_ دیگه فایده نداره. یه چند وقتی رعایت کردم ازم حساب نمی‌بری دیگه...

دست دور کمرم می‌گذارد و من را تا روبه‌روی صورتش بالا می‌برد.

آرام جیغ می‌زنم. پاهایم روی هواست.

_ فکر کردی پیرم؟ ناتوان شدم؟ ها؟

به برق چشمانش خیره می‌شوم، با شوق.

_ اون تکون می‌خوره... انگار ماهی تو شکممه.

این‌بار واقعاً شگفت‌زده است، در یک لحظه چند حالت را در صورتش می‌بینم. هیجان‌زده من را روی زمین می‌گذارد.

_ به ‌نظرت می‌تونم منم حس کنم؟

شوقش زلال است، تمام دلخوری‌ام را می‌برد با خود.

_ نمی‌دونم، من یه‌کم شالاپ‌شالاپ حس می‌کنم، الان نه، ولی خیلی قشنگ بود.

زانو می‌زند و بغلم می‌کند. گوش روی شکمم می‌چسباند. این‌همه احساسات اشک آدم را درمی‌آورد.

_ هی کوچولو! من باباتم. عاشق تو و مامان بداخلاقتم.#پارت_۴۱۱

انگشتانم میان موهایش می‌گردد.

_ اگه بداخلاق بودم ببخشید. حاج‌بابا رو اذیت کردم، ناراحت شدن داد زدن سرم. نباید می‌رفتین این‌همه طولانی، به‌ خدا گناه دارن.

روی تشک می‌نشیند و من را روبه‌روی خودش می‌نشاند.

غمگین است، این را از چشمانش می‌خوانم.

_ آقام گفت. یه چیزی شد... برای بابام گفتم، از اینجا رفتم گل و شیرینی برات خریدم، ولی یه اتفاقی افتاد، باید بهت بگم. به آقام کامل نگفتم، یاسی.

دلم آشوب می‌شود.

حس بدی دارم، اما جایش دست مردانه‌اش را می‌گیرم.

گفت رفته برایم گل و شیرینی خریده، اما این‌همه مدت؟

_ می‌شه با من بیای بیرون؟ تو کوچه؟

هرچه می‌گویم چه شده، فقط می‌گوید بیا.

کوچه تاریک است، فقط یک چراغ نزدیک خانهٔ حمیراست که آنجا و جلوی خانهٔ ما را روشن کرده.

روی زمین گل‌های له‌شده و یک جعبهٔ شیرینی‌ست، لگد مال شده.

لرز می‌کنم، نه از خنکی هوا، از آنچه قصد گفتنش را دارد.

_ آقا...؟!

دست دور شانه‌ام می‌اندازد و به‌سمت خانه هدایتم می‌کند.

_ یاسی؟ یادته گفتم امروز راننده یه ماشین شبیه شوهر سمیرا دیدم؟ 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792