#پارت_۳۹۹
بلند میشوم و برایش چای میریزم.
_ امروز کسی نیومد؟
سینی در دستم میلرزد. نگاهش روی دستم میخکوب است، اخم درهم میکند.
_ نه، یهکم با باغچه ور رفتیم، حیاط رو شستم، حوضو آب کردیم.
چای را جلویش میگذارم.
دروغ نگفتهام، کسی نیامد، اما دیدن سرهنگ را مخفی میکنم، نگفتنش بهتر است تا گفتن.
_ تنها نری بیرون، جهان و بابات دستکمی از اژدر و نوچههاش ندارن... تا یه فکری کنم.
اخم بین دو ابرویش کم نمیشود.
با لیوان چای بازی میکند، میچرخاند.
_ نه آقا! بیرون نمیرم، ولی میشه با حاجبابا ببرینمون بهشتزهرا؟ هوام خوبه، بوی بهار میاد، اگر حاجبابا راضی بودن یهسر ببرینشون مسجد، یا اصلاً... دوستاشونو دعوت کنین...
پرحرفی میکنم.
حسم میگوید انگار میداند چیزی مخفی میکنم.
_ اومدنی، دم مغازه یهآن فکر کردم شوهر سمیرا رو تو یه تویوتا دیدم... ولی اون یه زانتیا داره.
قاشقی که غذا را هم میزنم از دستم رها میشود.
_ چیزی هست که نمیگی به من؟!
خیلی آرام میپرسد.
اگر بگویم نه دروغ گفتهام، اگر هم بگویم من هم همان که دیدی را دیدم ممکن است شر شود.
خودم را سرگرم خورشت میکنم، دستپختم هر بار بهتر میشود.
دستش را دور کمرم میگذارد. از جا میپرم.
_ یهکم کمردرد دارم، آقامحراب... همین.
موهایم را کنار میزند و گردنم را میبوسد.
_ برو دراز بکش. من برم پیش آقاجون، وقت ناهاره، آقای بحرایی رو نگه میدارم اگر بمونه.
کمرم درد نمیکند، از دروغی که گفتهام بیشتر حالم بد است.
وسایل ناهار را حاضر میکنم.
روی میز میچینم، صدای حرف زدن آنها میآید، محراب تن صدای بلندی دارد.#پارت_۴۰۰
خودم را مشغول میکنم.
سر فرصت از حاج بابا سربسته بپرسم که بهترین کار چیست.
_ دراز نکشیدی؟
لرزش لبخندم را کنترل میکنم، نگاهم را بیشتر، که به چشمانش نرسد.
_ خوبم، وسایلو حاضر کردم... آقا؟!
یاد خواب حاجاکبر دربارهٔ سمیرا میافتم.
سینی حاضرشده را بلند میکند.
_ اگر مهمونتون رفت، گوشی رو بدین آقاجون زنگ بزنن سمیراخانم. به من گفتن، ولی مهمون اومد، نشد.
وسایل را میبرد.
غذا را میکشم.
حس کرختی دوباره به سراغم میآید.
داروهای تقویتی را فراموش میکنم که استفاده کنم.
اشتهایم کم شده بهجای زیاد شدن، اما سمیه میگوید تا ماه سوم عادیست بهخاطر تهوع و تغییر هورمونها.
بالشت میگذارم کنار بخاری و نمیفهمم کی چشمانم گرم میشود.
از اینکه محراب خانه است خاطرم جمع است.
_ حالش خوبه؟!
صدای غریب در سکوت خانه میپیچد.
کمی طول میکشد تا چشم باز کنم.
شاید صدای محراب که آمد خیالم جمع شد که او هست.