۱۳۸
لطفا قبل خوندن لایک کنید🤍
تقصیر خودشم بود اگر پا پیش میذاشت شاید اینجوری نمیشد ...
ولی من میگم الان برو و بزار اتیشش بخوابه ، بخدا میترسم چیزی بگه که دلخور بشی .
آهسته لب زدم نمیشه .
هما کلافه از حرف زدن باهام رفت بیرون ، صدای سمیه اومد که گفت یعنی چی نمیره ؟
باید بره اگر همایون بیاد و شر بشه چی ؟
بزارید بره و شرش برای همیشه کم بشه .
صدای شمسی خانم اومد که گفت شاهگل رو بدری به من سپرده تا هر وقت که بخواد اینجا میمونه .
نشستم یه گوشه و رفتم سراغ انگشتری که همایون برام خریده بود
بهش نگاه کردم و اشک ریختم
کاش حسن بره و گم بشه ، بره و لعنت خدا بهش بباره ولی جلوی روی همایون نباشه .
وقتی به همایون بگم حسن چیکار کرده حتما میخواد بلایی سرش بیاره ...
نگاه به سنجاق سینه ای که توی لاله زار برام خریده بود انداختم ...
همایون که بیاد سرمو میزارم رو پاش و اشک میریزم ، اونقدر اشک میریزم تا سبک بشم
ولی یه چیزی مثل خوره افتاده بود تو جونم ، نکنه همایون خودشو نبخشه بخاطر بلایی که سر من اومده ...
طلا با یه ظرف آب و غذا بالا اومد. گفت حداقل یک قاشق غذا بخور نگاه به خودت تو آینه بکن
شکل میت شدی دور از جون
گفتم طلا اگر همایون بفهمه چی به سر من اومده چیکار میکنه ؟
طلا گفت نمیدونم ولی میفهمه بخاطر اون از خودت گذشتی ، میفهمه چقدر خاطرشو میخوای
گفتم مثل یه خواب بد بود نه ؟
تموم میشه ، فراموش میشه نه ؟
طلا بغلم کرد و گریه میکرد
گفتم چرا گریه میکنی ؟
طلا زار میزد و من دلداریش میدادم.
پتو آورد دورم پیچید و گفت داری میلرزی خانم جان
بیا یکم بخواب آقا صبح که برسه با این وضع شما رو ببینه حالش بد میشه
توروخدا یکم بخواب
دراز کشیدم نفهمیدم کی از خواب بیدار شدم که همایون بالا سرم بود
لبخند زد و گفت بیدار شدی قربونت برم ؟
سر تکون دادم و گفتم همایون نمیدونی وقتی نبودی چه بلایی سر شاهگل اومد
دستمو گرفت و گفت میدونم شاهگل
تو بخاطر من از خودت گذشتی ؟
من میمردم بهتر بود تا تو اینجوری بشی .
یهو در اتاق زدن و حسن اومد داخل ، موهای بافته مو پرت کرد سمت همایون و پیرهن خونیمو بالا گرفت و گفت زن منه
داد زدم دروغ میگه ، داره دروغ میگه
با تکونای طلا بیدار شدم
صبح شده بود ،