2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 489673 بازدید | 2850 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۳۹


لطفا قبل خوندن لایک کنید🤍


یه لیوان آب داد دستم و گفت بخور خانم جان . نشستم و گفتم هنوز همایون نیومده ؟ طلا سری تکون داد و گفت اومده خانم خواستم برم که گفت نه نرو گفته کسی نیاد تو اتاقم گفتم دلتنگ منه طلا هراسون اومد دستمو گرفت و گفت همون اول صبح شهرزاد رفت و همه چیو براش تعریف کرد همایون باور نکرد و اومد از شمسی خانم پرسید ، بازم باور نکرد که سمیه هم تایید کرد خواست بیاد اتاق شما از شما بپرسه که واقعیه یا نه که هما خانم دستشو گرفت و برد تو اتاق و گفت باید باهات حرف بزنم صدای عربده هاشو نشنیدی ؟ سری تکون دادم و گفتم نه هیچی دیگه گفت تا خودم امر نکردم کسی نیاد تو اتاقم مخصوصا شاهگل . طلا رو کنار زدم و رفتم در زدم چند تقه زدم ولی کسی جواب نداد درو باز کردم و دود غلیظ سیگار به ریه هام زد سرفه کردم و نگاه به همایون کردم که کف زمین تکیه داده بود به دیوار با دیدنش انگاری همه غما یادم رفت لبخند زدم و گفتم بالاخره برگشتی ؟ همایون پک عمیقی به سیگارش زد و گفت چی میخوای شاهگل _می‌خوام بشنوی ، از دیشب منتظرم تا بیای و باهات حرف بزنم + شنیدنی ها رو شنیدم شاهگل ، الان برو حوصله کسی رو ندارم _ من کسی نیستم + تو همونی که نشستی سر سفره عقد با حسن ، می‌دونم تو هر کسی نیستی _ نشستم روبروش دستشو گرفتم و گفتم می‌دونی چیا به سر من اومد که نشستم پای اون سفره عقد ؟ همایون دستمو پس زد و داد زد به من دست نزن هرزه از شنیدن این کلمه قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رفت گفتم تو حق نداری به من بگی هرزه همایون داد زد میگم چون هرزه ای چون تو بغل من بودی و تو فکر اون مرتیکه از روز اولم تو فکرش بودی ، همونجا که تو باغ باهاش سر و سری داشتی همونجا که می‌رفتی ته باغ تا دستمالیت کنه جیغ کشیدم خفه شو همایون بزار بگم چه به سر شاهگل بی نوا اومده بعد دهنتو باز کن همایون سیگارشو آورد جلو و گفت ببین شاهگل ، گذاشتش پشت دستش و گفت من دیگه پشت دستمو داغ کردم که به کلفت و نوکر جماعت رو بدم . چون لیاقت ندارن ، لیاقت توهم همون فلک شدن بود همون بدری تو رو خوب میشناخت الآنم برو بیرون

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۴۰



همون بدری تو رو خوب میشناخت

الآنم برو بیرون...

اشکام تند تند میچکیدن

با پشت دست پاک کردم و گفتم میرم برای همیشه میرم ولی باید گوش کنی چرا نشستم سرسفره عقد ، باید گوش کنی تا بفهمی چقدر بی غیرتی که به من این حرفا رو میزنی

همایون دستشو برد بالا بزنه ولی نزد

تفی جلو پام انداخت و گفت حتی ارزش نداری دستم بهت بخوره ، من حاضر بودم جونمو برای تو بدم ‌. تو حتی اگر قرار بود بمیری هم نباید مینشستی پای سفره عقد فهمیدی ؟

گفتم تو حاضر بودی جونتو بدی ، من حاضر شدم ذره ذره جون بدم فرق داره اینا . من حاضر بودم بمیرم ولی نشینم پای سفره عقد ولی حاضر نبودم یه تار مو از سر تو کم بشه

همایون کلافه نفسشو داد بیرون و گفت برو بیرون شاهگل ، زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین بیاد دیگه باورت ندارم .

گفتم نمیرم

باید به حرفام  گوش بدی

همایون دستمو گرفت و گفت من دارم زن میگیرم همونی که خودت برام در نظر گرفتی ، همون که گفتی من خاطرشو می‌خوام .

توان نداشتم روی پام باشم ، منو گرفت و پرت کرد از اتاق بیرون .

طلا گریه کنان اومد از رو زمین جمعم کرد و گفت خانم پاشو برو ، اینجا دیگه جات نیست .

داد زدم کجا برم ؟

من برای این آدم شرفمو دادم حالا حتی حاضر نیست حرفامو بشنوه

باید بشنوی همایون

باید بدونی چی به سر من اومد .

هیچکس حتی از اتاقش در نیومد .

طلا منو برد تو اتاق و گفت خانم جان تو رو به خدا بزار آروم بشه ، بعدش همه چیو بهش بگو

گفتم میگه می‌خوام زن بگیرم ، میخواد بره پریسا رو بگیره

اگر بگیره چی ؟

طلا اشک می‌ریخت و گفت می‌دونم ، حتی شمسی خانم رو هم بزور فرستاد خواستگاری

شمسی راضی نمیشد اما گفت اگر نری و همین یکی دو روزه وصلت سرنگیره من دیگه مادر ندارم .

سرمو به دیوار تکیه داده بودم و گریه میکردم ، طلا گفت نمیری خونتون؟

گفتم نه ، باید حرفامو بشنوه بعدش میرم .

طلا رو تخت درازم کرد و گفت آروم باش .

یهو دستام شروع کردن به سوختن ، بدنم می‌سوخت گلوم می‌سوخت . میخواستم حرف بزنم ولی نمیتونستم

میخواستم پاشم ولی نمیتونستم

حتی نفس کشیدن برام سخت بود

طلا هم متوجه حالتم نبود ، با چشای باز انگاری داشتم جون میدادم

یکی دو دقیقه بود ولی اندازه صد ساعت حالم بد بود تا کم کم تونستم حرف بزنم و نفس بکشم . بار اولی بود اینجوری میشدم ، با خودم فکر کردم نکنه دارم میمیرم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۴۱



پاشدم گفتم می‌خوام برم با همایون صحبت کنم ، همین الانشم دیر شده .

رفتم در زدم ، درو باز کردم و دیدم نیست .

چشمم به تخت همایون که افتاد حالم بد شد ، اومدم تو اتاقم نشستم که طلا گفت مادرت اومده بود دنبالت می‌گفت باید برگردی خونه .

با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم من مادر ندارم .

طلا گفت خانم اونروز چی به سرت اومد ؟

نگاهش کردم ، از به یاد آوردنش دستام میلرزید .

طلا بغلم کرد و گفت کاش میشد برای دلت بمیرم شاهگل ، آهسته اشک میریختم

دلم برای فروغ تنگ شده بود ، حتی برای روزایی که بدری خانم منو فلک میکرد . دلم برای همه روزایی که قلبم هزار تیکه نبود تنگ شده بود .

طلا گفت چرا میخوای بمونی ؟

گفتم تا از شرفم دفاع کنم .

دستمو گرفت و گفت خودش بالاخره متوجه میشه ، ماه پشت ابر نمیمونه .

_ اگر متوجه شد و اومد گفت چرا بهم نگفتی ؟ چرا نموندی چی ؟

+ باید الان بفهمه ، باید بدونه چی به سر من اومده .

_آقا گمون نکنم امروز بیاد ، اما شمسی خانم برگشته ، دختراش امروز صبح اصرار داشتن تو رو بفرستن بری ولی شمسی خانم گفت به بدرالملوک قول دادم و این دختر جایی نمیری ولی خودشم تو فکر بود به گمانم بدش نمیومد که شما بری من میگم قبل این که بیرونت کنن خودت برو .

گفتم نمیرم تا با همایون صحبت نکنم پامو از این خونه بیرون نمیزارم .

غروب بود که طلا گفت بیا یکم غذا بخور ولی بازم نتونستم ، همایون نیومده بود .

اون شب همایون نیومد و صبح روز بعد وقتی بیدار شدم طلا گفت اومده لباس عوض کرده و رفته به شمسی خانم هم گفته شب شما برین خونه عمه من خودم میام .

باورم نمیشد که داره تلافی نمیکنه ، حال زار من میدید و براش مهم نبودم

اصلا شاید از اول نبودم ، یه هوس گذرا بودم ، شاید اگر زنش میشدم بعد چند هفته تکلیفم همین بود.

شبش شمسی خانم همه دختراشو شام دعوت کرده بود ، صداشونو می‌شنیدم ولی نرفتم پایین ، طلا برام خبر آورد خلعتی دارن میبرن برای پریسا .

قلبم می‌لرزید از هر لحظه اتفاقات اون خونه ، رو کردم به طلا و گفتم همش الکیه . میخواد تلافی کنه و تا سر عقد با پریسا بره ، اصلا شایدم حتی خواستگاری نرفته .

طلا گفت خانم جان آقا همایون حسن نیست که فرار کنه و بره ، شما هم پریسا نیستید

بابای قلچماقش و برادرشن و همین یه خواهر ، بعید می‌دونم همش الکی و برای تلافی باشه.

ولی من ته قلبم ایمان داشتم میخواد تلافی کنه و واقعی نیست .

با این فکر قلبم آروم تر شد ، رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم .

دستی به موهام کشیدم ، چقدر زشت شده بودم ..

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۴۲



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


چقدر زشت شده بودم ...

هر کدومش یه طرف بود ، لبام اونقدر خشکیده بود که انگاری کویرِ

صورتم از گریه ورم کرده بود و زیر چشام به وضوح سیاه بود

این حال منو میدید و فکر میکرد من بی وفام؟

روی بالکن نگاه به خانواده شمسی کردم  که با سینی های کادو تو دست از در بیرون میرفتن ، روی هر کدوم یه چیزی بود

یکی خوردنی ، یکی لباس ، یکی شیرینی و میوه ، یکی هم طلا

چقدر طلا براش خریده بودن ...

بهش حسودیم شد ، حتی اگر دروغی بود نباید انقد بهش توجه میکردن .

همشون رنگ وارنگ لباس پوشیده بودن غیر شمسی و هووش هیچکس روسری و چادر نداشت .

همشون با کفشای پاشنه دار و موهای پفکی سوار ماشین شدن و رفتن .

دیدن دف تو دستای شهرزاد جیگرمو آتیش میزد .

طلا گفت خانم هنوزم باور نداری ؟

فردا شب عقد کنونه و هفته دیگه عروسی ، هنوزم نمیخوای باور کنی ؟

شمسی خانم کلی مهمون دعوت کرده ، حتی مادرت و فروغ و بقیه رو هم برای فردا شب دعوت کرد .

رفتم سراغ وسایلم ، کاغذایی که همایون برام نقاشی کشیده بود ، گردنبند ، گوشواره ها و اون انگشتر

لباسا و سنجاق سینه ها و حتی کفشا

زیاد بودن ...

همه رو مرتب کردم و گذاشتم یه گوشه

از لای کتاب پولایی که همایون بهم داده بود رو هم گذاشتم روی وسایل ، ولی دلم نیومد اون کاغذ ها رو همون‌جوری بزارم .

برداشتمشون و با وسایل خودم جمع کردم .

طلا گفت خانم جان الان میری ؟

گفتم هروقت همایون بیاد ، حرف آخر میزنم و میرم .

رفتم تو بالکن اتاق همایون و طلاهامو برداشتم و گذاشتم تو کیفم ...

همه چیو برای رفتن آماده کرده بودم جز دلم .

منتظر موندم تا برگردن ، خیلی دیر کرده بودن . رو بالکن منتظر بودم هوا اونقدر سرد بود که استخونام می‌سوخت .

طلا هم با من غصه میخورد

بهش نگاه کردم و گفتم من میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه اما طلا ، تو واقعا جنست از طلاس

آدمای زیادی دیدم که حتی اندازه یه پول سیاه ارزش ندارن ولی تو فرق داری .

طلا بغلم کرد و گفت کاش میشد نری ، کاش میشد خانوم خونه ای باشی که بهش خدمت میکنم .

لبخندی زدم و گفتم اگر ندیدمت یادت نره چقدر خوب بودی و چقدر مرهم بودی برای من .

۱۴۳



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


‌صدای باز شدن در اومد رفتم رو بالکن ، شمسی خانم و هووش همراه میترا تنها برگشتن ...

همایون نیومده بود ، به طلا گفتم باید قبل عقد ببینمش

حتما برای فردا شب میاد لباس بپوشه ، تو رو به قرآن منو بیدار کن .

اون شب اصلا تا صبح خوابم نبرد ، خروس خون صبح بود که رفتم رو بالکن ، برف باریده بود

تمام زمین سفید پوش بود ، چقدر غم رو دلم بود .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم همش فراموش میشه ، شاهگل بهت قول میدم دوباره سرپا میشی ...

درسته تو مردی ، الان جنازه ای ، ولی وقتی سر پابشی اینبار کنیز نیستی ...

این بار خانم خونه دنیا میای .

اومدم داخل و منتظر همایون بودم ولی خبری ازش نبود ، کم کم دخترای شمسی میومدن ، با بزک دوزک و لباسایی که تو تن هر کسی نمیشد ببینی ، با حسرت بهشون نگاه میکردم ...

همه یکی یکی اومدن جز همایون

ته دلم یه امیدی بود که همایون نمیاد اگرم بیاد بهم میگه دیدی من چقدر اذیت شدم ؟

پایین سر و صدایی بود ، در اتاق باز گذاشته بودم و منتظر بودم که ببینم چخبره

یهو صدای کل کشیدن اومد ، شمسی خانم گفت طلا اسپند دود کن برای دومادی شاه پسرم ، بغض داشت چنگ مینداخت تو گلوم .

صدای همایون اومد که گفت الان لباس می‌پوشم بریم ...

وقتی اومد بالا سیگار تو دستش بود ، انگار منو ندید . رفت تو اتاقش و پشت سرش وارد شدم .

از تو کمدش کت و شلوار کرمی رو درآورد ، کراوات قهوه ای رو انداخت روش و گفت نمیری ؟

می‌خوام لباس عوض کنم ، البته تو که حیا نداری برای خودم میگم .

آب دهنمو قورت دادم و گفتم نمیخوای حرفامو بشنوی ؟

_شنیدی ها رو شنیدم

_ شنیدنی ها رو شنیدم الان دیگه دلیلی نمی‌بینم موندنت تو این خونه رو ، پریسا ببینه اینجایی دلخور میشی

+ چیزی که شنیدی با چیزی که برای من اتفاق افتاده فرق داره

_ میری بیرون ؟

اشکام راه خودشونو پیدا کردن

گفتم ببین امروز منو از این بیرون کردی ، من میرم جایی که دست هیچکس بهم نرسه اما اینو بدون ،  میبینم روزیو که همه جا بگردی دنبالم

فکر روز و شبت این باشه هنوز مهرت تو دلم هست ؟

همایون اونجا اگر آسمون به زمین بیاد نمیخوامت

روزی که فهمیدی چی به سر من اومده  فکر کن چی از تو برای من مونده ...

به جان خودت که هنوز عزیز ترین آدمی برام قسم تا آخر عمر حتی کلمه ای از حرفاتو نمیشنوم .

همایون بی تفاوت گفت تموم شد؟ دیر میرسم به مراسم خوبیت نداره

صدام از شدت بغض گرفته بود ، گفتم نه تموم نشده

بهم گفتی به کنیز و نوکر نباید رو داد ، من کنیز نبودم خانم خونه بودم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز