قسمت سی و هشت
ممنونم که قبل خوندن لایک میکنی 🤍
افتخار آشنایی با کیو دارم ؟
پشت پسر همایون دیدم که سرکج کرده بود و بی تفاوت بهم نگاه میکرد ، معذب بودم . گفتم ببخشید نمیدونستم شما اینجایید خواستم سریع برم که پسر گفت نه خواهش میکنم باعث سعادته دیدن شما ، فکر میکردم تعریف خانم های بلوند و چشم آبی رو فقط میشه توی تعریف رفیق های از فرنگ برگشته شنید اما میبینم همایون پیش دستی کرده .
همایون پوفی از سر عصبانیت کشید و گفت شاهگل مهمون مادرمه ، سربه سرش نزار . پسر که انگاری ولکن نبود گفت میشه افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟ من محمدم
ببخشید اهسته ای گفتم و سریع از کنارش گذشتم ، پله ها رو چند تا یکی کردم و رفتم تو اتاق .
رو تخت که نشسته بودم نفس نفس میزدم ، بار اولی بود یه مرد ازم تعریف میکرد . اصلا بار اولی بود جلوی یه مرد اینجوری ظاهر میشدم .
اینجا ادماشم با آدمای شهر ما فرق میکرد ، قبل این فکر میکردم شیراز با شهر ما فرق داره و مردمش هزار سال فرق دارن با ما ولی انگاری آدمای این خونه خیلی متفاوت تر بودن .
از خجالت عرق کرده بودم ، رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم به لبای سرخم نگاه کردم و خجالت کشیدم .
آهسته زیر لب گفتم چقدر بی حیا شدی شاهگل ، ولی توی دلم آشوبی به پا بود .
بار اول بود اینجوری ازم تعریف میکردن ، انگار بار اول بود خودمو تو آینه میدیدم و نبودن انگشت اشاره دست چپم به چشم نمیومد .
زل زده بودم به خودم تو آینه که صدای همایون منو به خودم آورد
+ میذاشتی پات به تهران برسه بعد شروع میکردی ، خانم ها و سلطنه های اینجا هم برای قدم زدن توی راهرو خونه اینجوری سرخاب سفیداب نمیکنن
اونقدر برای اومدن به اتاق عجله داشتم که یادم رفته بود در اتاق ببندم .
همایون اومد داخل
+ اومدی اینجا قدمت رو چشم ولی آدم زیاد تو این خونه رفت و امد داره ، به دخترا هم گفتم وقتی میخواین بیاین و برین حواستون باشه مهمون نداشته باشم رو ایوون .
با پشت دستم میخواستم لبای سرخمو پاک کنم که همایون گفت پخش شد همش رو صورتت .
انگار لال شده بودم ، نمیدونم شایدم از شدت خجالت حرفی نمیزدم .
پوزخندی زد و گفت اکراه داری از هم صحبتی با مرد دیگه ای ولی انگار اکراه نداری از تعریف و تمجید مردا نه ؟
اونی که دلت پیشش گیره رسیدی تهران یادت رفت اکراهتو؟
دختر میذاشتی هوای تهران بهت بخوره بعد هوایی بشی .
سرجام وایستاده بودم و پر از خشم بودم ، اونقدر که نفهمیدم چند وقته همایون رفته و من دستمو مشت کرده بودم و ناخنامو فشار میدادم به دستم .
رفتم صورتمو شستم و لباس شهرزاد از تنم بیرون آوردم ، دلم نمیخواست دیگه بپوشمش .