2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 491352 بازدید | 2856 پست
نه گفت که دختره با مادرش اومد ببرون با دیدن مادرش .... بعد گفته اون باید بچه من و همایون بود




خوب اونکه نمیدونه  بچه کیه 

فک کرده بچه پریسا هست

همایون و پریسا ازدواج کردن ولی بچه اونا نیست 

همایون سر کوچه منتظر پریسا بوده تو ماشین که شاهگلو میبینه دم در مهر انگیز بعد تعقیبش می‌کنه میاد شیراز الآنم دم دره همایون تا امشب که درو براش باز کنم 🤣🤣🤣🤣😅😇


این نتیجه کشفیات کارآگاه گجت 😁😁

تا امشب ببینیم چی میشه

بدون امضا😁😁😁😁😑😐🙄😏😇😘😄😃😋🙂🙂🤗😄😎🙂☺😍😗

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۶۰


لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍

خواستم از اتاق دربیام‌ ، محبوبه ورودی اتاق بود . گفت خانم جان اسماعیل بی اجازه شما یکیو تو خونه راه داده . با تعجب گفتم کی ؟ گفت نمی‌دونم یکی اومده گریه زاری ، که از صاحب این باغ اجازه بگیرید من یک ساعت توش بچرخم . اسماعیل هم دلش سوخته و راهشون داده ، میگم شاید دزد باشن ولی گوش نمیده که نمی‌ده . هنوز خواستم برم بیرون که ثریا دست یه دختر بچه رو گرفته بود و اومد پیشم . گفت خانوم گلنار رو ببینید چقدر قشنگه ، چشماش شبیه چشمای شماست . نگاه به دختر انداختم ، چقدر شبیه من بود . پشت سر صدای فروغ اومد که گفت گلنار مادر کجا رفتی ؟ فروغ منو که دید جا خورد منم انتظار دیدنش رو نداشتم ... به چشای ابی گلنار نگاه میکردم ، به فروغ که اشک می‌ریخت ... اومد جلو شونه هامو گرفت و گفت پنج ساله هر شب دارم اشک میریزم که گذاشتم با اون حال بری ، تو اینجا بودی ؟ منو تکون میداد و می‌گفت خیلی بی وفایی شاهگل ، لعنت به من که مهر تو از دلم بیرون نمیره . خواستم حرف بزنم ولی نمیتونستم ، دستام داغ شدن و تو کسری از ثانیه افتادم بغل فروغ . فروغ جیغ میکشید فرامرز دیدم که اومد بالاسرم و از دیدن من شوکه شده بود . رو کرد به فروغ و گفت اینهمه اصرارت برای دیدن این باغ این بود ؟ میخواستی شاهگل ببینی ؟ فروغ جیغ کشید داره میمیره به دادش برس . تا فرامرز به خودش بیاد و سوال و جواب از بقیه بپرسه حالم بهتر شده بود . نشستم یه گوشه و فقط فروغ رو بغل کردم ، فروغ هق هق میکرد و گلنار هم همراهش گریه میکرد و می‌گفت مامان تورو خدا گریه نکن . نگاه به گلنار انداختم چقدر این دختر قشنگ بود ، چقدر شبیه من بود . انگار بچه من بود نه بچه فروغ . به فروغ گفتم دخترت خندید و گفت میبینی شاهگل ؟ انگاری دختر توعه ... اگر خودم نزاییده بودمش و توهم یه دختر همون روز دنیا میاوردی فکر میکردم جای بچه هامون عوض شده ... فرامرز با ناراحتی گفت خوبه خودم بالاسرت بودم روز زایمان وگرنه میگفتی این بچه اصلا بچه من نیست . فروغ منو کشوند تو اتاق و گفت از خودت بگو ، اینجا چیکار می‌کنی ؟ مهرانگیز که گفت اینجا رو فروخته ... گفتم تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ کی بهت گفت من اینجام؟ نفس عمیقی کشید و گفت رفته بودیم شیراز آب و هوایی عوض کنیم

161



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍

رفته بودیم شیراز آب و هوایی عوض کنیم ، از وقتی پام رسید به شیراز انگاری هزار نفر میگفتن برو باغ رو ببین .

بخدا همش یاد تو بودم

بوی بهار نارنج منو یاد اولین خاطراتمون با تو مینداخت .

با التماس به فرامرز گفتم منو ببر باغ .

راضی نمیشد که هزار جور گریه و زاری کردم .

بالاخره رضایت داد منو آورد اینجا.

دربون باغ می‌گفت خانوم خونه خیلی حساسه رو باغ و نمیزاره غریبه بیاد .

گریه زاری کردم و گفتم این باغ قبلا برای مادر بزرگم بوده ، من تو اینجا بزرگ شدم فقط بزار یه نگاه به باغ بندازم که دلتنگم

گفتم من از تهران اومدم که بالاخره رضایت داد ...

من هرسال میام شیراز ولی امسال اولین سالی بود که اینجوری هوایی شدم .

دستمو گرفت و گفت اینجا چیکار می‌کنی ؟

اصلا چجوری این باغ رو خریدی ؟

لبخند زدم و گفتم قصه‌ش دور و درازه

تو از خودت بگو از مادرت و بقیه ...

لبخند تلخی زد و گفت بعد مرگ بدری انگار همه چی بهم ریخته

یه چیزی میگم بین خودمون بمونه حتی به مادر بودن مهرانگیز هم شک دارم ...

میگم نکنه بعد اون همه سال نازایی منو از جایی آورده و گفته این بچته

آخه مگه میشه بعد مرگ مامان بدری مهر و محبت اینا هم تموم بشه ؟

اشکاش میچکید ، دستمو گرفت و گفت خیلی تنهام شاهگل

یه غم عجیبی بعد رفتن تو توی دلمه ...

به زمین و زمان شک دارم

به مادری که فقط سالی یک بار میاد دیدن دخترش

به بتول که دیوونه و مجنون شده

به تو که الان شدی صاحب این باغ و خانوم خونه

شاهگل اینجا چه خبره ؟

حق من نیست بدونم ؟؟

گفتم هیچی ، فقط من باغ رو از بدری خریدم همین .

فروغ با ناراحتی بهم نگاه انداخت و گفت من بچه‌ام؟ من اون فروغ ساده لوح نیستم شاهگل

تو پول داشتی ؟

چیکار کردی با خودت ؟ یا ماجرای اون حسن حرومزاده رو درست و حسابی تعریف نکردی

یا یه چیزی این وسط هست که خبر ندارم .

گفتم هیچی نیست .

دستمو گرفت و گفت بگو به جان فروغ هیچی نیست .

سرم پایین بود که فرامرز اومد داخل و گفت داره شب میشه ، کم کم باید بریم .

فروغ گفت امشب اینجا میمونیم .

فرامرز گفت نمیشه که ، من هزار تا کار توی تهران دارم .

162



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍

فروغ با ناراحتی گفت پس تو برگرد من تا یه چیزایی برام روشن نشه برنمی‌گردم .

فرامرز گفت یه لحظه بیا بیرون .‌..

صدای بحثشون میومد

فرامرز از عمد بلند گفت همایون رو که اونجوری کرد الان میخوای اینجا بمونی گند بزنه به زندگی ما؟ این دختره اینهمه پول از کجا آورده ها ؟

یا مال و اموال تو رو بالا کشیده یا یه کارایی می‌کنه که موندن تو این خونه و خوردن نونش نجسه ...

صدای خوردن سیلی رو تو گوش فرامرز شنیدم ، اونقدر صداش بلند بود که منم ترسیدم .

فروغ داد زد اسم شاهگل نیار به دهنت

نه تو بیار نه اون رفیق دائم الخمرت فهمیدی ؟

همایون لیاقت شاهگل رو نداشت .

هیچ مردی لیاقت همچین زنی رو نداره .

فرامرز داد زد هیشکی جز حسن آره ؟

چی دیدی از این رفیقت که اینجوری جلوش سینه سپر میکنی؟

فروغ گفت رفیق من نیست خواهرمه ، از همه برام عزیز تره

اونقدر زن بود که بخاطر جون رفیق تو رفت خواست زن حسن بشه ...

ولی رفیق تو اونقدر نامرد بود که بخاطر خودش حتی حرفای شاهگل نشنید و رفت زن گرفت .

فرامرز گفت منظورت چیه ؟

فروغ گفت منظورم رو همایون خوب می‌دونه توهم نیازی نیست بدونی .

اومد داخل و زد زیر گریه

هرکار میکردم آروم نمیشد ‌

نگاه بهم کرد و گفت پول این خونه رو از کجا آوردی ؟

بعد مرگ بدری اینجا چه خبر بود شاهگل ؟

این فکر مثل خوره روح منو میخوره ، منم تا چند وقت دیگه مثل بتول مجنون و دیوونه میشم تو رو به قرآن بگو چی شده ؟

سرشو گذاشتم رو پام و گفتم چرا بدونی ؟

بی خبری ، خوش خبری

فقط بدون نه مال و اموال تو رو بالا کشیدم نه از راه حروم پول این خونه رو بدست آوردم ...

فروغ دستمو گرفت و گفت پس از کجا بوده ؟ جان فروغ بگو

موهاشو نوازش میکردم و گفتم آدم باید بختش بلند باشه فروغ

گاهی دوتا بچه همزمان دنیا میان ، یکی شاه و یکی گدا

ولی بخت یکی بلنده و زندگیا جا به جا میشن ...

اونی که شاهه حتی وقتی که همه چیو داره ولی بازم گداس

اونی که نحسه همه جوره نحسه.

فروغ پاشد نشست و گفت این حرفا یعنی چی ؟

دستشو گرفتم و گفتم یعنی جای من و تو رو عوض کردن بخاطر این انگشت ...

بدری هم روز آخر عمرش رفت ...

ولی تو اونقدر خوش قلب بودی که همه چیو هم ازت گرفتن ولی بازم خانم خونه ای و من کنیزت

لایک کنید استارتر عزیز بعدا بخونم 

به بچه م فکرمیکنم،به حس بارداری ، حس شیر دادن به یه تیکه از وجودخودت و عشقت ، حس نفس کشیدن های ریز ریزش تو بغلم خیلی اوقات تو درونم حمل میکنم . با خودم میگم خدایا میشه من بچه خودم رو ببینم!  🌷   دوستان گلم این امضای من بود سالها ...بعد معجزه خدا رو دیدم دلتون خواست سر بزنید به تاپیک خاطره زایمانم ...امیدوارم خدا به هر کس دلش میخواد به حکمت و مصلحت خودش ببخشه...🥰
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کاردرمنزل

_t | 58 ثانیه پیش

خیلی ناراحتم

dandan78 | 1 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز