2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 489763 بازدید | 2850 پست

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۱۳۶



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


تور سفید انداخت روی سرم. انگار کفن بود .

اشکاشو هی پاک میکرد و هی چشاش پر میشد

یهو تور کند از رو سرم انداخت زمین نشست و های های گریه کرد ، گفت خدایا این چه رسمشه؟

یعنی هر چی دل آدم صاف و ساده تر غصه ها بیشتر ؟

دست طلا رو گرفتم و گفتم پاشو برو ببین پایین چخبره

یکم دیگه گذشت که در زدن ، فکر کردم طلاس ولی حنانه بود

اومد نشست رو تخت و گفت شاهگل ماجرای ازدواجت چیه ها ؟

گفتم برو از داداشت بپرس

حنانه اشک گوشه چشمش پاک کرد و گفت چیکار کرده باهات که راضی به ازدواج باهاش شدی ؟

داد زدم برو از خود حروم زادش بپرس .

حنانه گریه کرد و گفت نگو اینجوری مادر من از برگ گل پاک تر بود...

ولی هر چی که بهت گفته دروغ گفته ، حسن نه تو رو میخواد نه شهرزاد رو زنش نشو .

آهسته گفتم برو بیرون

حنانه با صدای گرفته گفت اگر زنش بشی هم منو بدبخت می‌کنی هم خودتو هم حسن رو

من که میدونم همایون خاطرتو میخواست بخدا اگر بیاد و ببینه خون به پا میشه ...

با تمام توانم داد زدم برو گمشو بیرون ...

حنانه که رفت طلا اومد گفت انقد داد نزن دختر ، همه فهمیدن ماجرا چیه ...

حسن بهم گفت بت بگم بیای پایین ، تور انداختم رو سرم و رفتم پایین .

به زهرا نگاه کردم که بی تفاوت بهم نگاه میکرد ، شهرزادی که توی بهت و ناباوری بود .

میترایی که با حرص بهم نگاه میکرد و یه چیزایی می‌گفت .

عاقدی که آورده بودن خواست شروع کنه که گفت مهریه عروس چیه ؟

حسن خندید و گفت هیچی ، اون چیزی که برای بقیه گرونه برای ما مفتش گرونه...

عاقد گفت بدون مهریه که نمیشه ، حسن گفت پس همچین مفت مفت هم نمیشه

خندید و بقیه حرصی نگاهش کردن

گلوشو صاف کرد و گفت یه آینه شمعدون .

شهرزاد از مجلس با چشم گریون بلند شد و رفت ...

به پارچه سفید و ظرف برنجی که توش باقلوا چیده بودن نگاه کردم

به قرآن و آینه ای که مشخص بود نو نیس .

حنانه اومد بغل گوشم گفت نمی‌دونم چرا داری زن حسن میشی ولی الهی سفید بخت بشی

۱۳۷



قبل خوندن لایک کنید 🤍


نگاه به حنانه کردم و گفتم سفید بخت شدم دیگه ، به من نگاه کن

کفن پوش شدم .

عاقد خطبه عقد خوند ، بهم گفت وکالت میدی ؟

یه چیزی درونم رو میخورد ، دلم میخواست فریاد بزنم نه ولی با بعضی که شکست آهسته و به زور گفتم بله

به حسن گفت وکالت میدی؟

حسن ساکت بود

دوباره ازش پرسید بازم ساکت بود

بار سوم پرسید

حسن تور از روی سرم انداخت کنار و گفت به همایون خان بگین نخواستم ، اگر خواست می‌تونه دست خورده منو زن خودش کنه ...

کسی که التماس من کرد تا عقدش کنم ولی راضی به وصلت با همایون نشد

پاشد از روی پارچه سفید رد شد

اینه رو لگد زد و رفت...

اینه شکست و تصویرمو تو هزار تیکه اش دیدم ، عین هزار تیکه فقط اشک دیدم ...

نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم

پس انتقامش فقط تا همینجا بود ؟

همه ساکت بودن ، هیشکی حتی پچ پچ هم نمی‌کرد

شمسی خانم آهسته گفت این بساط مسخره بازی رو جمع کنید .

حنانه توهم قبل رسیدن همایون جمع کن و از این خونه برو ، برو جایی که دستش بهت نرسه .

شمسی خانم مریض احوال بود ، دست و پاش می‌لرزید و گفت برین خونه هاتون شوهراتون منتظرن...

همه چیز عین یه خواب بود

باورم نمیشد از شرش راحت شدم

طلا اومد دستمو گرفت و بردم بالا ، لباسامو عوض کردم و نشستم

ماتم برده بود ، خدایا یعنی گریه هامو دیدی ؟

نشستم یه گوشه و زل زده بودم به دیوار که هما در زد و وارد شد

نشست کنارم و گفت شاهگل جان می‌دونم که سخته برات ، هر چی باشه با هزار امید و آرزو اومدی پای این سفره عقد نشستی حتما قسمت نبوده .

جوابی ندادم

تک سرفه ای کرد و ادامه داد :

شاهگل جان اگر میشه امشب برو خونه خودتون ، آخه همایون پیغام داده داره برمیگرده . برو که وقتی برگشت اینجا نباشی

با صدایی که بزور درمیومد گفتم می‌خوام بمونم ، یه امشب رو میمونم فقط

همایون باید یه چیزایی رو بدونه

هما گفت چی رو باید بدونه ؟

تو نشستی پای عقد با حسن و حسن نخواستت ، همه اهل این خونه هم میدونن که همایون خاطر تو رو میخواست ولی منکر میشه

۱۳۸



لطفا قبل خوندن لایک کنید🤍


تقصیر خودشم بود اگر پا پیش میذاشت شاید اینجوری نمیشد ...

ولی من میگم الان برو و بزار اتیشش بخوابه ، بخدا میترسم چیزی بگه که دلخور بشی .

آهسته لب زدم نمیشه .

هما کلافه از حرف زدن باهام رفت بیرون ، صدای سمیه اومد که گفت یعنی چی نمیره ؟

باید بره اگر همایون بیاد و شر بشه چی ؟

بزارید بره و شرش برای همیشه  کم بشه .

صدای شمسی خانم اومد که گفت شاهگل رو بدری به من سپرده تا هر وقت که بخواد اینجا میمونه .

نشستم یه گوشه و رفتم سراغ انگشتری که همایون برام خریده بود

بهش نگاه کردم و اشک ریختم

کاش حسن بره و گم بشه ، بره و لعنت خدا بهش بباره ولی جلوی روی همایون نباشه .

وقتی به همایون بگم حسن چیکار کرده حتما میخواد بلایی سرش بیاره ...

نگاه به سنجاق سینه ای که توی لاله زار برام خریده بود انداختم ...

همایون که بیاد سرمو میزارم رو پاش و اشک میریزم ، اونقدر اشک میریزم تا سبک بشم

ولی یه چیزی مثل خوره افتاده بود تو جونم ، نکنه همایون خودشو نبخشه بخاطر بلایی که سر من اومده ...

طلا با یه ظرف آب و غذا بالا اومد. گفت حداقل یک قاشق غذا بخور نگاه به خودت تو آینه بکن

شکل میت شدی دور از جون

گفتم طلا اگر همایون بفهمه چی به سر من اومده چیکار می‌کنه ؟

طلا گفت نمیدونم ولی می‌فهمه بخاطر اون از خودت گذشتی ، می‌فهمه چقدر خاطرشو میخوای

گفتم مثل یه خواب بد بود نه ؟

تموم میشه ، فراموش میشه نه ؟

طلا بغلم کرد و گریه میکرد

گفتم چرا گریه می‌کنی ؟

طلا زار میزد و من دلداریش میدادم.

پتو آورد دورم پیچید و گفت داری میلرزی خانم جان

بیا یکم بخواب آقا صبح که برسه با این وضع شما رو ببینه حالش بد میشه

توروخدا یکم بخواب

دراز کشیدم نفهمیدم کی از خواب بیدار شدم که همایون بالا سرم بود

لبخند زد و گفت بیدار شدی قربونت برم ؟

سر تکون دادم و گفتم همایون نمیدونی وقتی نبودی چه بلایی سر شاهگل اومد

دستمو گرفت و گفت می‌دونم شاهگل

تو بخاطر من از خودت گذشتی ؟

من میمردم بهتر بود تا تو اینجوری بشی .

یهو در اتاق زدن و حسن اومد داخل ، موهای بافته مو پرت کرد سمت همایون و پیرهن خونیمو بالا گرفت و گفت زن منه

داد زدم دروغ میگه ، داره دروغ میگه

با تکونای طلا بیدار شدم

صبح شده بود ،

[QUOTE=324456506]خدارو شکرهمش خواب بوده[/QUOTE

همش خاب بوده یا فقط قسمت آخر که همایون برگشته وحسن اومده..... وای من گيج وکلافه شدم  از بس تو بحر  داستانم، یکی بگه این شاهگل خر چیکار کرده خاب بود یا بیدار

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز