این زنعموی من یه تنه یه فامیل رو حریفه
عموم مقام نظامی بالایی داره کلی زیر دستش فرمانبر هستن بعد خود عموم عین چی از زنعموم حساب میبره
انقد مورد خنده دیگران هست این رفتارای عموم ...
اصلا دلیل اینکه علاقه من در حد پنجاه درصد موند همین زنعموم بود
نمیتونستم قبولش کنم که منم اسیرش بشم حتی به قیمت عشق پسرش
پسر عمو خیلی دلبر بود 🖐️🤣همش گوشه کتابام شعر عاشقانه مینوشت وقتی خبر عقدم رو شنید خودش با مادرش چند سال قهر بوده
منم مهم نبود برام با اینکه برعکس اطرافیانت فامیلای من یکسره نظر میدادن روی ازدواج کردنم
مامان منم که همیشه سکوت ....
حتی بهش میگفتن برو دعا بگیر اصلا یه کلام نمیگفت اقا دخالت نکنین
من 21سالگی ازدواج کردم یک روز کامل از صبح تا عصر زار زدم انقد بلند بلند گریه میکردم که بابام گفت نمیخای خب رد میکنیم
درد من نخواستن نبود فقط فکر میکردم ازدواج یعنی تم.م شدن زندگی خودم
الان برگردم عقب مطمعنا یجور دیگه زندگی میکنم