حالا من کاملا برعکس شما بودم
از ازدواج فامیلی بیزارم با اینکه موردای خوبی هم بود
من یه زندایی دارم هرچقدر داییم مشروب خورو بی نماز بود این زنداییم محجبه و نماز خون بچه هاشم مثل خودش بودن یه تک پسر داشت نگو این عاشقِ من بوده
بعد من چون کلا تو فاز ازدواج با فامیل نبودم مطلقا عشق و عاشقی هم نداشتم حتی تو دل و خلوت خودم
خلاصه من به همه رکب زدم زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کردم
روزیکه مامانم تماس گرفت باهاشون که بله برون بهاره نمیدونی داییم چه دعوایی راه انداخت😂
بعد جالبه همه میدونستن این منو دوست داره الا خودم
مامانمم میدونست ولی چون از زنداییم خوشش نمیومد اصلا بمن نگفته بود
گوشی رو قطع کرد گفتم چرا دعوا کردین گفت هیچی داییت شاکی بود چرا از خواستگاری بما نگفتی😂 حتی اینجاهم نگفت قضیه رو
دوسال بعد که واتس اپ و اینستا و اینا اومد خود پسر داییم بهم گفت
جالبه که پسر خاله ی همین پسرداییمم ازم خواستگاری کرده بود🤣 من ازدواج کردم مامان پسره تو روم گفت پسر من حتی بخاطرت کتک خورد ولی تو زنش نشدی
یه زندایی دیگه هم دارم داداش اینم عشق و عاشقی راه انداخته بود ولی این خیلی خوشتیپ بود دخترای فامیل خیلی دنبالش بودن
به باباش گفته بود بهار عشق بچگی منه یا این یا هیشکی
هنوزم بعد اینهمه سال این دوتا منو میبینن واقعا حالشون بد میشه
واسه همین سعی میکنم جایی اینا هستن نرم