@خانومه_خانوما  
ادامشو اگه دوست داشتی بیا بخون عزیزم
خلاصه بدترین روزهای عمرمو سپری میکردم روزایی که تشنم بود اما آب خوردن به نظرم کار بی خودی می اومد حتی غذا خوردن حرف زدن لباس پوشیدن فقط کسی میتونه اینا رو درک کنه که خدای نکرده گذرونده باشه از صبح که بیدار میشدم به این فکر میکردم که میتونم امروز به زندگیم خاتمه بدم یا روز بعدی رو هم باید به این رنج ممتد ادامه بدم اینم بگم که من با هیشکی هیچ وقت دردودل نمیکنم یعنی هیچ کس رو اینقد به خودم نزدیک نمیدونم که درباره آنچه اذیتم میکنه حرفی بزنم به جز همسرم که خیلی سعی میکرد تو اون حال و احوال همراه و یار باشه هر چند تو ایجاد اون حال و احوال و اون مردگی مطلق سهم زیادی داشت اون زمان ولی خب کنارم بود حاضر بود هر کاری کنه تا حالم بهتر بشه از دور دور با ماشین بگیر تا خرید وسفر و رستوران وهدیه و.....تنها چیزی که تا حدی آرومم میکرد این بود که بی تفاوت نبود وبعد پیشنهاد داد ودرواقع وادارم کرد برم باشگاه با ورزش کمی از حال و هوای سمی ومریض وارم فاصله گرفتم یه مدت هر روز لباس ورزشی میخریدم 😅
به فکر اصلاح سبک تغذیم افتادم و شروع کردم
به این فکر کردم که من نباید تمام پولمو بدم طلا بخرم بعد صبر کنم تا شوهرم لباس مورد علاقمو بخره هر وقت از لباسی خوشم اومد با ذوق تمام خریدم و میخرم متوجه شدم شوهرم نه تنها ناراحت نمیشه بلکه حس میکنه من به خودم وعلایقم اهمیت میدم اونم توجهش بیشتر شده و غیر از اینا که اصلاح ظاهری بود در درون من همه چی به سمت این میل کرده که خودم از همه چی و همه کس مهمترم تا حدی که شوهرم میگه خودشیفته ای
من خیلی جاها خودم ندیدم برای خودم کاری نکردم دنبال رضایت بقیه بودم دنبال تایید بودم از اینکه حرفمو بزنم ترسیدم همه رو ریز ریز کردم دور ریختم همشون آشغال ذهنی بودن
خودمو به خودم یادآوری کردم من آدمی هستم با مشخصات منحصر به فرد مخصوص به خودم که باید به خودم اهمیت بدم قبل از اینکه در لابلای حوادث روزگار محو بشم
دروغ چرا الانم گاهی حالم دگرگونه گاهی همه چی به نظرم پوچ وبی خود میاد اما دارم مبارزه میکنم تا جهانی رو که دوس دارم برای خودم بسازم هر چند کوچیک
ببخشید طولانی شد خیلی خلاصه وار نوشتم