سلام. متنم طولانیه... تاپیک زدم تو نی نی سایت اما جواب ها متعصبانه و تک بعدی بود، مثل اینستاگرام... لطفا حداقل شما بخونید و بدون تعصب و بهم بگید چیکار کنم که همه آدم ها رو ببخشم؟
راستش زندگی من از ۱۲ سال پیش نامتعادل شد. وقتی تازه کنکور دادم و یه دانشگاه روزانه قبول شدم اما به خاطر یه مسئله شخصی و بیماری که برام به وجود اومد انصراف دادم اومدم تو شهر خودمون غیرانتفاعی... هدفم این بود که ارشد برگردم همونجا. همون موقع هرکدوم از دوستام و آشناهام منو می دیدن تعجب می کردن از اینکه من تو یه دانشگاه سطح پایینم. دلم نمی خواست دیگه کسی بدونه من تو اون دانشگام، چون همه تعجب می کردن، آخه من دانش آموز زرنگی بودم، دانش آموزی که هم درس می خوند هم درآمد داشت، بسیار فعال بودم و همه منو میشناختن... اما تو دانشگاه غیرانتفاعی چون نگاه اساتید این بود که هر کی اینجاست سطح علمیش پایینه یا خنگ بوده که اومده اینجا خیلی اذیت می شدم، خصوصا اینکه رشته ام هنری بود و بچه ها همه پوشش آزاد و باز داشتن اما من آرایشی نبودم و چادرهم می گرفتم، کلا دستمایه تیکه اساتید بودم، از اون بدتر آموزش و حتی همکلاسیام... روزی نبود که بهم تیکه نندازن، بچه هایی که با رتبه چندهزار اومده بودن منو با انگشت نشون می دادن که این چرا فلان نمره شده و اینا. همون موقع که داشتم واسه ارشدم میخوندم یه استاد عوضی افتاده بود دنبالم که شب و روزم شده بود ترس و وحشت، من دختری نبودم که بخوام با کسی دوست بشم، هرچی درمی رفتم، فایده نداشت. آخرش کنکورمو گند زدم و مجبور شدم برم آزاد شهر خودمون. یادمه اون روز آنقدر گریه کردم از اینکه قراره بازهم جایی بمونم که بهش تعلق ندارم... هیچکس هم نمی فهمید حالمو، من دوست داشتم جایی باشم که با افراد هم سطح خودم دوست بشم، بگم، بخندم...
هرجور بود اون دوسالو تموم کردم باز هم با ناراحتی و تیکه افراد، تا حدی که کتابخونه می رفتم طرف می گفت تو چرا آنقدر کتاب می گیری؟ و حرف های دیگه... من هدفم دکترابود از اول، چون عاشق پژوهش بودم، دوست داشتم دوره کارشناسی با استادا کار کنم اما نذاشتن، دوره ارشد هم که نذاشتن، خودم چند تا مقاله کنفرانسی نوشتم، بعد ارشدم با هزار دردسر رفتم سراغ استادهای دانشگاه های دیگه اما چون استاد راهنمای بی شعورم نمرمو کم داده بود با طعنه می گفتن برگرد همون آزاد... بقیه هم تیکه های دیگه ای انداختن... واقعا نمی فهمیدن منی که از دانشگاه تهران می رم یه جای پایین تر به اونا افتخار داده بودم؟! وگرنه من چه استفاده ای از اسم استاد های سطح پایین اونجا می خواستم بکنم؟!
حس کردم تو این دنیا تنهای تنهام... از عرش به فرش رسیدم. در حقیقت استاد راهنمام با اون نمره برام پاپوش درست کرده بود. کار من هم یه کار بیمارستانی و میان رشته ای بود، نمی شد من تنها انجام بدم. اما تنها بودم، کارم رسید به قرص و دوا، به ام آر آی و دکتر و... حافظه ام کاملا تحلیل رفت، طوری که هیچ چی تو ذهنم نمی موند. ساعت ها جلوی لب تاپ نشستم تا خودم تنها مقاله مو بنویسم اما فقط رد شد، فک کنم حداقل ۱۰۰ باااار رد شد. تمام آرزوهام، رویاهام، زندگیم... همه چیز نامتعادل شده بود و هیچ کس نمی فهمید. از اون بدتر سلامتم رو از دست دادم، من تمام اعتمادبنفسمو از دست دادم، حداقل ده سال تو زندگیم عقب افتادم، فقط به خاطر اینکه آدم ها در موردم اشتباه فکر می کردن. یه بار داستانم رو در اینستاگرام و پیج های دردودل گذاشتم، اما همه اومدن فحش دادن! که توهم زدی لابد، اونجا مگه کسی با کسی کاری داشته؟! دانشگاه غیرانتفاعی رو ما هم رفتیم و...
حالم بد بود، بدتر شد. من به اندازه فوق دکترا درس خوندم اما مدرکم ارشد بود، در حدی بودم که باید تز می دادم اما کسی حتی دیگه منو نمیشناخت. با یه استادی تو اینستاگرام آشنا شدم که فعال اجتماعی بود و معمولا در مورد مسائل روز می نوشت، دلم روشن شد که بتونم ازش کمک بگیرم، اما اون هم فقط حرف های جنسی بهم زد و همه باورهامو تغییر داد... انتظار داشتم منو به همکارانش معرفی کنه که حداقل بیشتر از این فرصت هام نسوزه، اما بهم گفت از کسی توقع نداشته باش... روزی صدبار از خودم می پرسیدم واقعا کسی نمی تونست بهم کمک کنه؟! این همه هشتگ راه انداختن برای همه آدم ها... مسئله من هم مسئله اجتماعی بود، چرا کمکم نکردن؟! تمام چیزهایی که دوست داشتم تو سن خاصی باشم آدم ها به خاطر بی شعوری و شناخت اشتباه هدردادن، چرا الان هم دارن همین کارو می کنن؟! من الان دوست داشتم داور مجله باشم، علمش رو هم دارم، اما مدرک ندارم، مقاله ندارم چون نذاشتن که داشته باشم. آدم ها وقتی نوشته های اینستاگراممو می خوندن فقط می گفتن مثبت فکر کن و این حرفا!!
آخه من مثبت اندیشی می خوام چیکار، من می خوام شما احترام منو نگه دارید و جایگاه حقیقی علمی منو بهم بدید. من که پول دارم در نمیارم از این طریق، فقط اعتمادبنفس رفته ام رو می خوام. شخصیت خورد شده چندین ساله ام...
اینکه از این چندین سال درجا زدنی که خودم مقصر نبودم دربیام.
با خیلی ها در طول چندسال صحبت کردم اما نتیجه ای نگرفتم، چون تو اون سنی که باید در جایی که باید نبودم.
حالا از همه آدم ها بدم اومده و باورهای دینی و دنیایی و انسانی و ... ام به هم ریخته. دیگه نمی تونم با آدم ها ارتباط بگیرم. منی که تا قبل اون دانشگاه غیرانتفاعی لعنتی، بسیار آدم اجتماعی بودم. الان عامل از دست دادن رویاهام رو همه آدم ها می دونم. الان دیگه نمی تونم تو چشم آدم ها نگاه کنم...همه شون مقصرن...تمام فرصت های زندگی مو سوزوندن، رزومه ای برام نذاشتن که بخوام تو یه فعالیت علمی که دوست دارم باشم. برندسازی که از ده سال پیش تو ذهنم بود از بین رفته... الان هم خسته ام از کار زیاد و تلاش بی ثمر. نه توان ادامه دارم نه توان فراموشی رویاهام...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید