تولد یک کودک بیشک معجزهای است که در زندگی هر زوجی رخ میدهد اما در عین حال برای آنها شغلی تماموقت ایجاد کرده و همانقدر که موجب شادی والدین است خستهکننده نیز هست. در این دوران پرهیاهوی پس از تولد کودک، نوعی حس شعف و افتخار با مشکلاتی مثل کمخوابی، نیاز به برنامهریزی مداوم، اختلافات بین زوجین و فشارهای بیشتر از جانب محل کار با هم آمیخته میشوند.
"هریت لرنر" دکترای روانشناسی و نویسنده کتاب"بچهها چگونه زندگی شما را تغییر میدهند" معتقد است که ورود یک عضو جدید به خانواده نیازمند وفقپذیری بالایی از جانب والدین است. وی میگوید: "چون تولد اولین فرزند قرار است خصوصا اتفاق شادی باشد بنابرین بسیاری از پدر و مادرها مقدار استرسی که قرار است به محض آمدن این عضو جدید خانواده به آنها وارد شود را دستکم میگیرند."
بچه داری واقعا سخت است!
جای تعجب نیست که 80 درصد تازهمادرها به یک نوع از اختلالات خلقی دچار میشوند که شدت آن از کم تا بسیار زیاد -که همان افسردگی پس از زایمان است- متغیر است. هر چندوقت یک بار هم مواردی بسیار شدید گزارش میشوند که در آنها پدر یا مادر تا آنجا پیش میروند که حتی دست به کشتن کودک خود میزنند.اما خوشبختانه بیشتر والدین برای رهایی از این فشار، راهحلهای مبتکرانهای پیدا میکنند و یا از افراد خانواده و دوستانشان برای رد شدن از این مرحله کمک میگیرند. به گفته دکتر "لمر" داشتن استراتژیهای تطبیق پذیری در اینجا بسیار مهم است چرا که کمک میکنند تا شما در برابر فشار وارد شده احساس استیصال نکنید. تعدادی از پدر و مادرها روشهای منحصر به فرد خودشان را برای پیدا کردن "زمانی برای خودشان" بیان کرده اند. کارهایی مثل رفتن به کلاس موسیقی یا دوچرخهسواری به آنها کمک کردهاست تا در یکسال اول بعد از تولد اولین کودکشان بیشتر شاد باشند و فشار کمتری را تحمل کنند.
تجربه های واقعی این پدر و مادرها را بخوانید، شاید به کار گرفتن ان ها به شما کمک کند بهتر از عهده سختی های بچه داری بربیایید و سال اول بچه دار شدن را بهتر و راحت تر بگذرانید:
یواشکی از دست نوزادتان و بقیه فرار کنید!
لیزا لانگ، 36 ساله از نیویورک، مدیر یک مجموعه زیبایی و مراقبت از پوست، مادر "گاس" 4 و نیم ساله و "آلیس" 2 سالهمن متوجه شدم که وقتی خانه باشم بچههایم میخواهند فقط با من باشند. بنابراین کاری که بیشتر وقت ها برای به دست آوردن زمان ارزشمند برای خودم انجام میدادم این بود که وقتی بزرگتر دیگری در خانه بود وانمود میکردم که دارم خانه را ترک میکنم. با همه خداحافظی میکردم و یواشکی به اتاق خودم میرفتم و در را میبستم تا فقط و فقط برای خودم وقت بگذرانم. آن زمان بود که میتوانستم بدون هیچ مزاحمتی با دوستانم تلفنی صحبت کنم، با خیال راحت حمام کنم و یا حتی در آرامش، کمی کتاب بخوانم. در طول سال اول پس از دنیا آمدن فرزندانم این کار را میکردم و راستش را بخواهید هنوز هم گاهی وقتها میکنم.
برای تحمل سختی های بچه دار شدن، معاشرت با نزدیکان را بیشتر کنید
"کنی میلر" 38 ساله، مدیر برنامههای تلویزیونی از نیویورک، پدر "زوی" 5 و نیم سالهوقتی دخترم "زویی" به دنیا آمد ناگهان احساس کردم کنترل اوضاع از دستم خارج شد طوری که انگار سوار یک ترن هوایی شده بودم که قرار بود تا آخر عمر مرا به این طرف و آن طرف ببرد و هربار سورپرایز جدیدی برایم داشته باشد. در سلسلهمراتب اهمیتهای همسرم به ردههای خیلی پایین سقوط کردهبودم و در عین حال مجبور بودم بیشتر از همیشه زحمت بکشم. برای رهایی از آن شرایط، اولین کاری که کردم این بود که خیلی صادقانه و دوستانه با همسرم از انتظاراتم بهعنوان یک پدر جدید صحبت کردم و از او خواستم وجود من و نیازهای عاطفی من را نادیده نگیرد. همچنین در محلهمان پارکی را پیدا کردم که تعطیلات آخر هفته را با "زویی" به آنجا میرفتیم و در آنجا با پدرهای دیگری که در پارک بودند مشکلاتمان را در میان میگذاشتیم. ضمنا به خاطر دارم که در آن دوران به پدر و مادرم هم نزدیکتر شدم. هفتهای یک بار پیش آنها میرفتم و مادرم کمی از تجربه فرزندداریاش را با من درمیان میگذاشت و پدرم به من آشپزی یاد میداد. کمک آنها برای من بسیار ارزشمند بود. به نوعی انگار حس و حال والدینم را در زمان تولد خودم درک میکردم و از اینکه حالا من هم همان حال وهوا را داشتم احساس غرور میکردم.
کلوپ مادران دیوانه راه بیاندازید و با بقیه مادرها دورهمی بگذارید
"استیسی واکسدیستل" 34 ساله، مادر خانهدار از نیویورک، مادر "دیلان" و "رایان" 2 سالهاسترس خیلی زیادی را تحمل میکردم و بیشتر وقتها آرزو میکردم بتوانم یکبار دیگر با دوستانم وقت بگذرانم که البته حس جدیدی بود چون تا پیش از آن، زیاد اهل جمعهای زنانه نبودم و حتی دوستان دختر زیادی هم نداشتم. ولی از آنجا که خودم مادر شده بودم آرام آرام نسبت به زنها حس بهتری پیدا کردم و آنها را بیشتر از قبل تحسین میکردم. دلم میخواست بیشتر با آنها وقت بگذرانم و در مورد چیزهایی حرف بزنم که همسرم هیچ علاقهای به شنیدنشان نداشت. به همین خاطر، من و دوستانم کلوپی را به نام "گروه مادران دیوانه" به راه انداختیم و هر سهشنبه ساعت 4 بعدازظهر به همراه کودکانمان در یک رستوران همان اطراف محله دور هم جمع میشدیم و غذایی میخوردیم و گپ میزدیم. البته حرفهایمان درمورد این نبود که چقدر دلمان برای زندگی قبل از زایمان تنگ شده چون با دیدن کودکان دوستداشتنیمان همهچیز را فراموش میکردیم و دیگر دلمان برای هیچ چیز تنگ نمیشد، البته بهجز کمی خواب راحت!
یک ساعت ثابت را به خودتان - بدون اثری از بچه داری- اختصاص دهید
"کریستین راکفورد" 32 ساله، فعال در زمینه تحقیقات علمی از هیوستون، مادر "جاستین" 2 سالهانجام همزمان وظایف مادری، رفتن سر یک کار تماموقت و کار برروی پایاننامه کارشناسی ارشدم ذهن من را بیش از حد توان درگیر کردهبود. همیشه یک برنامه پرمشغله داشتم اما دیگر طاقت خستگی فکری که به آن دچار شده بودم را نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم که هرشب ساعت 9 را در برنامه خود به عنوان "زمان خودم" نامگذاری کنم. مهم نبود در چه وضعیتی باشیم و یا چه بحرانی پیش آمده باشد، ساعت که 9 میشد همسرم میدانست که همهچیز دیگر به عهده خودش است. من به حمام میرفتم و در وان آب گرم دراز میکشیدم و از خواندن کتاب لذت میبردم و به هیچچیز هم فکر نمیکردم. این به من فرصت میداد تا حتی برای نیمساعت هم که شده از زیر فشار دیوانهکننده مسئولیت بیرون بیایم و مادر و همسری خوشحالتر باشم.
از سختی های بچه داری به ماساژ پناه ببرید
"نیکی فرانسیس" 36 ساله، مادر خانه دار از نیویورک، مادر "جیمی" 1 سالهاحساسات مادرانه بر من غلبه کرده بود و آن قدر مشغول کودکم بودم که خودم را به کلی فراموش کرده بودم و کلی هم به وزنم اضافه شده بود. در این زمان بود که در یک مجله، چند هنرپیشه معروف را دیدم که همان تازگیها فرزندشان را به دنیا آورده بودند ولی برخلاف من، خیلی روی فرم و سرحال بودند. با خودم گفتم آنها حتما برای خودشان هم وقت میگذرانند که اینطور سالم و سرزنده به نظر میرسند. انگیزه خوبی پیدا کرده بودم و حس میکردم باید راهی پیدا کنم که از زیر فشار روحی و جسمی که از آن رنج میبردم رها شوم. بنابراین هفتهای یک بار به جلسههای ماساژ میرفتم. در این دوره ماساژدرمانی، تمرکز، بیشتر روی بالابردن سطح انرژیهای مثبت بدن بود و بعد از هر جلسه احساس خیلی خوبی پیدا میکردم و به آرامش خاصی میرسیدم انگار دوباره زنده شده باشم.
همین که بچه ها خوشحال باشند کافی است
"ماهلون استوارت" 34 ساله، پدر خانهدار و دانشجوی فیزیوتراپی از نیویورک، پدر "ورونیکا" 4ونیم ساله و "بئاتریس" 4 ماهه- به عنوان یک پدر خانهدار گاهی حس کماهمیت بودن به من دست میدهد. روش من برای رهایی از این حس و برای تطبیق پیدا کردن با شرایط فعلی این است که همه کارهایم را برنامهریزی میکنم و فقط روی رابطهام با فرزندانم تمرکز میکنم. مرتب به خودم یادآوری میکنم که وقتی بچهها خوشحال هستند معنیاش این است که دارم کارم را خوب انجام میدهم بنابراین بیش از حد، خود را مضطرب نمیکنم. همینطور بهتازگی یوگا را شروع کردهام که روش بسیار خوبی است برای رهایی از فشار روحی و زمانی را در اختیار من میگذاردکه برای خودم باشم و تمرکز کنم و به تعادل روحی برسم.
منم یک دختردارم و اولین فرزندم واقعن سخته دختر بزرگ کردن توجامعه الان
من نوزاد ۲۶ روزه دارم خدا میدونه تو این ۲۶ روز پیر شدم
دسشوییم به زور میرم خونه زندگیمم افتضاح نامرتبه فقط میگم خدایا زودتر بگذره
با خوندن این متن انگار تازه دارم متوجه میشم که بچه داری چقدر سخته!
باید خودمونو آماده کنیم