نینی سایت: امسال چه اسفند متفاوتی داشتم! مثل همیشه اسفند شلوغ و پر کار بود اما من مثل همیشه نبودم. اولین بهار مادر شدنم تقریبا تمامش به بچهداری گذشت حتی پارسال تو شرایط بارداری هم کار برایم متوقف نشده بود اما پرنسس دنیایم را عوض کرده بود؛ حتی نرسیدم برای نیازهای خودم و پرنسس خیاطی کنم. همه چیز را آماده خریدم و چند روز قبل از عید در مراسمی با آب و تاب به مادرم نشان میدادم تا با مهر تاییدش لذت بیشتری از خریدهام ببرم. وسط مراسم یک سوالی به ذهنم رسید؛ پرسیدم: «این همه وسایل سارا رو توی ساک اینور و اونور ببرم؟» مادرم هم جواب داد: «آره دیگه مادر.» در جا از جوابی که به ذهنم رسید خندهام گرفت؛ گفتم: «مادر جان، تو این گرونی هر میزبانی ما رو با این ساک از آیفون تصویری ببینه فکر میکنه اومدیم چند روز اطراق کنیم، در رو رومون باز نمی کنن هاااااا...»
مادر عزیزم که همیشه از حاضرجوابی من لذت میبرد، گفت: «بد هم نمیگی؛ کاش به جای ساک یه کیف جادار گرفته بودیم.» نظرش را روی هوا زدم. همان شب از یکی از فروشگاههایی که وسایل سیسمونی میفروشند یک کیف نسبتا جادار گرفتم با چند تا جیب و حتی زیرانداز تعویض پوشک. البته با قیمتی که خیلی مورد پسندم نبود ولی خیلی ذوق داشتم که عید بیاید و از آن استفاده کنم.
روز اول عید طبق رسم همیشگی، حتی بعد از درگذشت پدربزرگ و مادربزرگم، همه فامیل خانه مادربزرگم دور هم جمع بودیم به قول مادرم خونه پدری! رفتم سراغ کیفم که تشک تعویض را بردارم دیدم وااااااای... شربت سارا که توی جیب کیف گذاشته بودم برگشته و از جیب عبور کرده و همه لباسها و وسایل سارا را صورتی و نوچ کرده است. نه تنها نشد که از کیفی که برایش آن همه ذوق داشتم، استفاده کنم بلکه کلی هم باعث خجالتم شد. خلاصه نشد که بشود.
در مسیر برگشت خیلی توی فکر بودم. دیدم مادرم با لبخند شیرین همیشگیاش زیر چشمی نگاهم میکرد. پرسیدم: «به چی میخندی؟» گفت: «هر موقع این جوری تو فکر میری یه چیز جدید درست میکنی. خوب دخترمی عزیزم، میشناسمت!»
راست میگفت؛ داشتم فکر میکردم که خودم یک کیف به دردبخور و جادار درست کنم که این طوری هم دست مرا جلوی همه فامیل در پوست گردو نگذارد. هر وقت یک چیزی برنامههایم را خراب میکرد، استعدادم گل میکرد. کاغذ الگو و خط کش و قیچی و... را آوردم و پرنسس را خواباندم. اینقدر عجله داشتم که حتی نخواستم بروم توی اتاق ملحفهاش را بیاورم، از بین لباسهای اتو شده پیراهن سفید و نرم پدرم را برداشتم، روی بالش گذاشتم و سارا خانم را خواباندم.
قبل از شروع مرور میکردم که به چه کیفی احتیاج دارم؛ اول اینکه آستر کیف باید از پارچه ضد آب باشد که اگر شیشه شیر یا دارپ برگشت همه وسایلم را کثیف نکند، دوم اینکه تشک تعویضش بخشی از کیف باشد که یک وقت جا نماند، سوم اینکه یک برجستگی نرم داشته باشد که به جای بالش بشود از آن استفاده کرد.
بعد از این مرحله دیگر کار راحت بود؛ الگویم را کشیدم، روی پارچه انداختم، بریدم و دوختم. تمام که شد، مثل بچگیهایم انگار که 20 گرفته بودم، آمدم ابتکارم را با پوز فراوان جلوی پدر و مادرم نمایش بدهم. کیف را که مقابلشان گذاشتم، برق چشمهای پدرم که خودش هم عمری خیاطی کرده بود، نشان میداد که حسابی خوشش آمده. یکی از ابروهایش را بالا انداخت، به مادرم نگاه کرد و در حالی که با حرکت سر به من اشاره کرد، با غرور گفت: «خانم! میبینی دخترموووو...» که یکهو چشمش افتاد به سارا که آن طرفتر در مسیر نگاهش بود و دید سارا روی پیراهنش که من به جای ملافه از آن استفاده کرده بودم، حسابی بالا آورده است!
وااااااای... نوع نگاهش عوض شد. یک جوری انگار دلسرد با لحنی طلبکار با اشاره به من و سارا به مادرم گفت: «خانم! میبینی دخترتوووووو؟؟؟؟؟»
ساک لوازم کودک خیلی زیبا و جاداره که لوازمش توی کیف به راحتی جا میشه. داخل کیف تعدادی جیب داره که در داخل و خارج کیف قرار گرفته است.