2783
درددل‌های مربی/دسته‌گلی که دردسرساز شد!

درددل‌های مربی/دسته‌گلی که دردسرساز شد!

1395/02/27 بازدید2598

نی‌نی سایت: من درباره سختی‌های کارم نوشتم و بسیاری از کسانی که یادداشتم را خوانده بودند متاثر شدند. اما کار من شیرینی‌ها و خاطرات خنده‌داری هم دارد که می‌خواهم برای‌تان بگویم تا کمی هم با هم بخندیم و جای آن ناراحتی را به شادی بدهیم.
در یکی از سال‌های تحصیلی من معلم مدرسه استثنایی پسرانه بودم. آن سال در کلاس من 11 دانش‌آموز پسر حضور داشتند. شاید فکر کنید برای یک معلم مدرسه استثنایی که با دانش‌آموزان کم‌توان کار می‌کند پسر یا دختر بودن شاگردان تفاوتی نداشته باشد چون به خاطر شرایط جسمی بچه‌ها نمی‌توانند چندان دردسری ایجاد کنند اما این طور نبود! دانش‌آموزان من با وجود کم‌توانی‌های‌شان راه‌های مخصوص خود را برای شیطنت داشتند.
در کلاس من از 11 پسر 8 نفرشان ناسازگار بودند! کلاس اول هم بودند و رده سنی‌شان  بین 8 تا 12 سال بود. اغلب‌شان بیش‌فعال بودند یا مشکلات رفتاری مختلفی داشتند. سال‌های اولیه شروع به کار من بود و جوان و مجرد بودم. شاید فکر کنید بچه‌های در آن سن خیلی متوجه این مسائل نیستند و کاری به مجردی و متاهلی معلم‌شان ندارند اما بچه‌های کم‌توان خیلی زود به بلوغ جنسی می‌رسند و قضیه ازدواج همیشه برایشان مطرح است و اتفاقا به این مسائل خیلی توجه نشان می‌دهند. وقتی هم که معلم‌شان کمی جوان باشد و البته مجرد، سوژه خوبی می‌شود برای خواستگاری!

سر کلاس بین حرف‌های‌شان، می‌شنیدم که مرتب از اینکه قرار است برایم خواستگار بیاید با هم حرف می‌زنند. حتی گاهی به من کنایه هم می‌زدند و سر به سر یکی از همکلاسی‌هایشان که از بقیه بزرگ‌تر بود می‌گذاشتند و می‌گفتند: «محمد قراره بره خواستگاری خانوم!» بعد غش می‌کردند از خنده... این شوخی را بارها کرده بودند  و من هم همیشه خودم را به نشنیدن می‌زدم و درس را ادامه می‌دادم.
تا اینکه یک روز وقتی وارد حیاط شدم دیدم یکی از بچه‌های همان کلاس که نامش امیرحسین بود با یک دسته گل از دم در سالن دارد به طرف من می‌دود! چشم‌های امیرحسین خیلی ضعیف بود و عینک ته استکانی می‌زد، پاهایش هم ضربدری بود و بند کفشش هم همیشه باز بود. قدش هم به نسبت همسالانش بلند بود و اندام لاغر و نحیفی داشت و از خانواده‌ای با فرهنگ پایین بود.
کمی طول کشید که امیرحسین با آن شرایطی که برایتان وصف کردم به من رسید... همان طور که نفس نفس می‌زد و عینکش را روی چشم‌هایش مرتب می‌کرد، گفت: «خانوم بیا!... برات گل آوردم.. بذار تو یخچال خراب نشه‌ها...!» دسته گل را از دستش گرفتم و با لبخند گفتم: «باشه!... مرسی پسرم، چقدرم قشنگه دسته گلت!» خیلی خوشحالم کردی...» نگاهی به گل‌ها انداختم؛ انگار قبلا آنها را کوبیده بودند توی سرکسی! گل‌هایش وارفته و حسابی داغون بود! خودم را راضی کردم که حتما در سرویس و طول مسیر که بیاورد خراب شده اما ته دلم شک داشتم؛ چون از این بچه با سطح رفاهی و فرهنگی خانواده‌اش آوردن گل آن هم وسط زمستان و بدون هیچ مناسبتی خیلی بعید بود. همکارانی که شاهد ماجرای دسته گل بودند با یک لبخند معنی‌دار به من نگاه می‌کردند و رد می‌شدند!
همین که پایم را در دفتر دبیران گذاشتم انگار که همه از ماجرا خبر داشته باشند شروع کردند؛ سربه‌سرم می‌گذاشتند که: «به به! اول صبحی گل گرفتی... مبارکه... نشونت کرده دیگه...» هر چه سعی می‌کردم از زیر بار کنایه‌هایشان خودم را خلاص کنم، قانع نمی‌شدند؛ می‌گفتند: «این بچه 5 ساله تو این مدرسه اس، هیچی برای معلماش نمیاره هیچوقت... چطور شده برای تو؟...» با کلی خنده و سربه‌سرگذاشتن گل را طبق قولم داخل یخچال گذاشتم و به سر کلاس رفتم.
سر کلاس امیرحسین با یک غرور خاصی به بقیه نگاه می‌کرد که ببینید! برای خانوم گل آوردم... همین که رسیدم و بچه‌ها سر جایشان نشستند امیرحسین بلند شد و گفت: «خانوم خوشت اومد از گل‌ها؟» گفتم: «بله! خیلی خوشگلن...» فکری به ذهنم رسید تا ماجرای دسته گل را بفهمم؛ رو به امیرحسین پرسیدم: « حالا گل‌های به اون قشنگی رو کی خریده تو آوردی؟ دستش درد نکنه واقعا!»
همان طور که با ذوق و غرور به همکلاسی‌هایش نگاه می‌کرد، گفت: «خانوم خواهرم هفته پیش با شوهرش دعواش شده بود، اومده بود خونمون... دیشب دامادمون اومد که ببرتش گل خریده بود، منم به مامانم گفتم اینارو باید بدی من ببرم برای خانونم!»
با خودم فکر کردم وقتی زنگ تفریح ماجرا را در دفتر دبیران تعریف کنم اسباب شادی و خنده همکاران را حسابی فراهم کرده‌ام! 

ماه/ معلم مدرسه استثنایی

ارسال نظر شما

login captcha
عالی بود
داستان زیبای بود چقدر کار شما دبیران سخته خدا قوت
اخییییی...الهییییی😄
2788

پربازدیدترین ها