بچه بودم
.....درست یادمه ۷ سالم بود
همیشه من یک طرف بودم بقیه یکطرف......مریض بودم ...مادرم اصلا منو نگاه نمیکرد....💔💔باورت نمیشه همینجوری کنار خونه دراز کشیده بودم اصلا انگار نه انگار......الان که مینویسم تمامشو با اشک مینویسم.......پدرم اومد به مادرم گفت این بچه حالش خوب نیست.......... بعدش متوجه منم شدن......شب بود که پدرم اومد.....خیلی چیزای دیگع خیلی....
وای چقدر منو تو هم دردیم من شوهرم کارش یه جوره بعضی شبا خونه نیست برادرمو میفرسته پیشم باشه یه بار نمیگه تو بیا بمون ولی شوهر خاهرم همین کارو داشت مادرم حتی برای شوهرش غذا می‌فرستاد خودش تمام خونه رو تمیز میکرد و حتی می‌رفت لباسای شوهرشو میشست ولی نمی‌داشت شوهرش بفهمه جوری رفتار میکرد که خواهرم اینکارارو کرده
خلاصه این دنیا با ما بد تا کرد
بد گذاشت تو کاسه مون......
ای خدا
بازم شکرت
خدا نگذره
از خاله ها دایی هام......تمام نوجوانی جوانی من با حرفای اونا سیاه نابود شد
الاهی به زمین گرم بخورن
اخه اونام منو نمیخاستن ....💔💔شاید الان بگی چرا یعنی چی ....حتما مشکل از خودشه..مگر میشه یک خانواده یکیو نخان...ولی فقط بهت بگم من ۷ الی۸ سالم بود این فرق هارو درک کردم.......همه اینارو با اشک تاپیک کردم اگر از رفتارشون برات بگم ...که مخت سوت میکشه .........همیشه مگفتن فلانی ...پوستش کلفته کاریش نمیشه....هر چی میگین به اون بگین....در این حد جلو روی خودم.....
خدا تو شکر کن خاله دایی خوبی داری....
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
35 ثانیه پیش
37 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز