اولش یه توضیح سری بدم منو عشقم اشنای خانوادگیم دوستیم الان چون یکی از خواهراش بزرگتره تره ازدواج نکرده هنوز واسه خواهرشو و یه سری چیزای دیگه شرایط ازدواج نداریم فلن
بعد من خیلی بهش اعتماد دارم خودشم خیلی باشعوره رابطه اونجوری نداریم اینا حتی میرم خونش درس میخام بخونم
امروز که رفته بودم اهنگ شیک و پیک فرهبد گذاشته بودیم منم دابس مش میکردم براش ادا درمیوردم
خیلی خوشگل نگام میکرد میختدید خوشحال بود یهو
پاشد گفت پناه جمع کن ببرمت خونه تا داستان نشده
گفتم واسه چی
گفت نگرانت میشن خودمم کار دارم بیرون
میدونم کاری نداره چرا اینجوری کرد یهو به نظرتون؟🤕🥺