خاطره زایمان من
ساعت ۱۱ شب از خواب بیدار شدم میخواستم غذا بخورم که یه دفعه احساس خیسی کردم نگاه کردم دیدم بله خونابه هست زنگ زدم به شوهرم گفتم بیا که وقتشه اومد و رفتیم و تند تند ساک جمع کردیم و رفتیم بیمارستان
دکتر معاینه کرد و گفت باید بستری بشی و ساعت ۴ صبح برام آمپول فشار زد ساعت شش دردام شروع شد و ساعت هشت دیگه دردام خیلی زیاد شده بود به حدی درد داشتم که التماس میکردم منو ببرن سزارین اشکم در اومده بود به ماما می گفتم پول زیر میزی هم میدم منو ببرین😂
ماما میخندید آخرش دیگه اومد معاینه کرد گفت هشت سانت شدی زور بزن حالا منم از جیغای کسایی که میرفتن اتاق زایمان ترسیده بودم زور نمیزدم میگفتم منو ببرین سزارین فک میکردم اتاق زایمان که برم دیگه واقعا میمیرم بچه به اون بزرگی بخواد بیاد بیرون و اونجا زورهای بیشتری باید بزنم هیچی دیگه هر چی گفتن من گوش نمی کردم از بس ترسیده بودم هر کی میرفت اون تو خیلی بد جیغ میزد
تا اینکه آبجیم رو آوردن داخل اتاق منم دیدم واقعا راه دیگه ایی ندارم و چندتا زور محکم زدم و ماما اومد گفت بسه بیا پایین تا بدیم اتاق زایمان من حتی نا نداشتم از تخت بیام پایین با ویلچر بردنم و اونجا اصلا دردی نکشیدم همین که دراز کشیدم رو تخت ماما گفت دیگه زور نزن برش داد و بچه به دنیا اومد منم الکی ترسیده بودم 🤕
روزی هم که رفتم واسه گواهی تولد ماما یه نیشخند بدی بهم زد از بس اذیتش کرده بودم و گریه کرده بودم و التماس که من نمیتونم گفت دیدی تونستی😁