مامان مانی با حرفات بازم مدل همیشه چشم های من بارونی شد.بمیرم برای دلت که آنقدر غمگینه.منم پنج ماه بابای عزیزم رو از دست دادم. همه زندگیم بود میدونم الان تو دلت چی میگذره. هرکسی هرچی هم بگه دلت اروم نمیشه.بابای من در حالی رفت که آرزوش بود بچه منو ببینه ولی من خاک بر سر به خاطر راحتی خودم بچه نیاوردم حالا که باردارم هر روز و هرشب گریه میکنم همه لحظه هام با فکر آخرین روزهاش میگذره با فکر چشمای مهربونش. همش میگم ای کاش مرده بودم و این روزها رو نمیدیدم.خونه خالی پدرم رو نمیدیدم که برای خشت خشتش زحمت کشیده بود. دیروز با دست های خودم ماشینش رو فروختم و تا امروز همش گریه کردم ولی چه فایده.کسی که رفته دیگه برنمیگرده. فقط باید صبر کنیم و برای شادی روحشان دعا کنیم.چه میشه کرد عزیز دلم.
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت......!! حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت....!!خوب میدانم که تنهایی مرا دق می دهد....عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت....