2777
2789
سلام بلاخره منم اومدم تا از خاطره ی زایمانم بنویسم
صبح روز یکشنبه وقتی از خواب بیدار شدم احساس کمر درد شدید داشتم البته زیر دلم هم درد می کرد چون چند از چند روز قبلش ترشح خونی داشتم گفتم حتما امروز دیگه می خواد دخترم به دنیا بیاد با همسرم وپسر م رفتیم خونه مادرم چون از کمر درد نمی تونستم کاری انجام بدم از صبح تاشب منتظر انقباض های زایمانی بودم ولی خبری نشد یه سری انقباض داشتم ولی منظم نبود شب که دوباره اومدیم خونه اونقدر حالم گرفته بود که اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم سحری همسری رو اماده کردم گفتم من می رم بخوابم خودت سحری رو گرم کن وبخور تاساعت4 صبح راحت خوابیدم ساعت4 واسه نماز پاشدم دیدم بازم اون انقباضا داره میاد ومیره چون ده شب رو اینجوری گذرونده بودم بی خیالش شدم حتی زمان بین انقباضارو هم اندازه نگرفتم ساعت تقریبا7 صبح بود که پاشدم واسه دستشویی احساس کردم یه کم اب ازم خارج شد سریع پریدم تو دستشویی نشستم روی دستشویی هم یه مقدار اب ازم خارج شد با کمال خونسردی لباسم رو عوض کردم رفتم همسری رو بیدار کنم که اونم تا سحر نخوابیده بود تازه خوابش برده بود گفتم پاشو بریم که دخترت داره میاد با بی حالی تمام گفت این بارهم مثل چند بار پیش هیچی نیست نمیشه پیاده برییییییی اعصابم بهم ریخت سرش داد کشیدم که پاشو من کیسه ابم باز شده خلاصه یه ربعی طول کشید تاهمسری بلند شد رفتیم سمت زایشگاه (ما اینجا بیمارستان نداریم فقط یه زایشگاه کوچیک)وقتی رسیدیم ساعت یه ربع به 8 بود وکسی نیومده بود هنوز یه ربع ساعتی دم در نشستیم تا بلاخره ماماتشریف اورد انقباضا هم هر 7دقیقه میومد ومیرفت
درد داشتن ولی قابل تحمل بودنبا کمال شجاعت خودم تنها رفتم داخل همش دعا می کردم خدایا کاش دهانه رحمم لا اقل3 سانت باز شده باشه همون ا سانت نباشه که ماما اومد معاینه کردوقتی ازش سوال کردم گفت خوبه 5 و6 سانتی میشه داشتم بال در می اوردم می دونستم وقتی به این مرحله برسه دیگه زیادبه زایمان نمونده همسری زنگ زد رو گوشیم بهش گفتم برو خونه من اینجا باید بمونم توهم تو گرم دم در نشین (خیلی شجاعم نههههههههههههه)خلاصه خودم تنهایی توی یه اتاق بزرگ می گشتم وهمش تکنیک تنفسی موقع زایمان رو انجام می دادم که دیدم مامانم اومد گفت چه طوری گفتم زیاددیگه نمونده همسری به مامانم گفته بود بیا مامانم میگرن داره واسه همین من نخواسته بودم بهش خبر بدم حالا ساعت یه ربع به 9 بود دیگه دردا داشتن شدید می شدن ماما اومد وسرمم رو وصل کرددردا همین طور شدید تر می شدن دختمم چون اب دورش نبود خیلی کم تکون می خوردروی پهلوی چپ خوابیده بودم ومامانم کمرمو ماش میی داد باشروع دردا به خودم می پیچیدم ومامان بیچارم هم ایت الکرسی می خوند ساعت نه شده بود دیگه طاقت درد ارو نداشتم بهمامانم می گفتم کاش دیگه درد نیادماما دوباره اومد پیشم ازش خواستم دوباره معاینم کنه معاینه کرد وگفت 8 9 سانتی باز شده خیلی خوشحال شدم وقتی مامارفت همسری یواشکی اومد تو اتاق کنارم شروع کرد کمرم رو ماش دادن نمی دونم چرا این همه از دست اون بیچاره عصبانی بودم سرش داد زدم وگفتم ولم کن مالش نمی خوام که هم زمان یه انقباض دیگه شروع شد دیدم احاس فشار دادن دارم به مامانم گفتم ماماروصدا کن داره فشار می ده ماما که اومد همسری رو بیرون کرد ومنو برد روی تخت زایمان از اینجا به بعد دیگه به مامانم نزاشتن بیاد پیشم ساعت9.25 بود ماما ازم می خواست با تمام قدرتم فشار بدم با التماس ازش می خواستم کمکم کنه همش می گفتم چقدر دیگه مونده اونم می گفت اگه خوب فشار بدی الان تموم میشه سرش تقریبا بیرونه ولی این وضع تموم نشد هرچی فشا رمی دادم فایده ای نداشت دیگه داشت تحملم تموم میشد با التماس می خواستم که بکشش بیرون این وضع تاساعت 9.45ادامه داشت تا اینکه بایه فشار شدید احساس کردم تمام اجزای شیکمم داره میاد بیرون تموم شد هرچی درد و احساس بد بود تموم شد وصدای ضعیف یه گریه تو اتاق زایمان پیچیدچه احساس خوبی بود ارامشی که یه انسان فکر نکنم جای دیگه تجربش کنه یه احساس ناب بلاخره دخترمو دیدم خدایا شکرت
بعد از اونم یه سری کارا مثل بخیه زدن و.........انجام شد ساعت 10 .30 بود که از تو اتاق زایمان رفتم بیرون رو تخت خوابیدم لباسمو عوض کردم وکمی ابمیوه وکیک خوردم مامانم همسری روصدازد تا بیاد دخترش رو ببینه همزمان مه همسری اومد مامانم ازم خواست که بهش شیر بدم سینمو گذاشتم دهنش خدایا چه احساسی داشتم وقتی داشت سینمو می مکید همسری گفت کار خدارو ببین که چه خوب بلده مک بزنه

خلاصه نازنین من الان که دارم اینارو می نویسم 11 روزشه ومن خدارو شکر می کنم که بازم احساس شیرین مادر شدن رو چشیدم
اینم عکس نازنین دخترم
13412042902625854438.jpg

95650893269435673010.jpg

56402800159296360994.jpg

93994558205551722518.jpg
قبول سفارش تزیینات اتاق خواب واتاق کودک با بهترین قیمت وکیفیت نمونه کارم داخل پیج ای نی ستا گرام fareba.d

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خاطرات زایمان من:

روز سشنبه 18 مرداد بهم وقت زایمان دادن البته اون وقت میشدم 38 هفته و به خاطر زایمان قبلی که تواون جفت پاره شده بود میخواستن پیشگیری بشه از اون مورد

که ....

روز شنبه صبح دیگه تنبلی کردم و برا معاینه نرفتمپیش دکتر تو بیمارستان و رفتم درمانگاه محلمون تا فشار و ربان بچه چک بشه وقتی وزن و اندازه گرفت دیدم از اون هفته 4 کیلو اضافه کردم ...به ماما گفتم ترازو درسته گفت اره درسته باید بری یه ازمایش اورژانسی ادرار بدی اگه دفع پروتئین داشته باشی معلوم میشه

اومدم خونه و با ترازوی خودم وزن کردم دیدم اره وزنم یه دفعه زیاد شده ترسیدم و با بردیا حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان دکترم برام از نوشت و همون جا از دادم 2 ساعته جوابش حاضر شد گفتن بالانس مثبته و باید همین الان بستری بشی.........
وای خیلی شکه شدم اخه حالم خوب بود از استرس درام هم شروع شد این قدر التماس کردم تا بزارن بم خونه و یه دوش بگیرم اخه من شیو و گذاشته بودم برا روز اخر خیلی ضایع بود با پارتی بازی و وساطتت این اشنامون گذاشت یه ساعته برم و دفترچم و هم نداد که مطمئن شه حتما میام خه میگفت خیلی خطر ناکه

اومدم خونه و سریع یه حموم رفتم و خواهرم هم خودش و رسوند خوب شوهرم که نبود و مادرم هم شمال بود خواهرم و شوهر خواهرم اومدن و با کلی بد بختی به خاطر نبود شوهرم بستری شدم

وقتی رفتم بخش تا کارای مثل ازمایش خون وادرار انجام شد و تا اتاق عمل خالی شد شد ساعت 8 و دم اذان مغرب که من و بردن تو اتاق عمل

دکترم که البته دکتر خودم نبود و دکتر اورژانس یود اومد و گفت الان پشت هم 10 تا عمل داشتم اگه درد نداری برم افطار کنم و بیام من همگفتم حتما برو من منتظر میمونم .......ولی اون 40 دقیقه تو اتاق سرد عمل خیلی برام سخت گذشت

برا همه دعا کردم و به همه چیز فکر میکردم و تو دلم خیلی از تنهایی خودم غمگین بودم ....خلاصه ساعت 10 دقیقه به 9 متخصص بیحسی اومد و من با بیحسی اپیدورال زایمان کردم وقتی بچم و بهم نشون دادن خیلی خوابم میومد به خاطر اون خواب اورایی که بهم داده بودن فقط گفتم خیلی گریه می کنه چرا؟ گفتن نگران نباش بچت سالمه بعد از یه ساعت من و اوردن تو بخش و برای اولین بار بچم و اوردن تا شیربدم هنوز پاهام بیحس بود که خیلی حس بدی بود درد زیاد داشتم و خیلی تاصبح بهم سخت گذشت ولی صبح اروم بودم دیگه بهتر شدم و ساعت 9 صبح هم سوند و ازم باز کردن و راه رفتم ......

ایشالا همه با خوشحالی و سلامتی برن و زایمان های خوبی داشته باشن ایشالا دل همه شاد باشه

من با وجود سختی های زیاد هر لحظه که به وانیا نگاه میکنم اذت شیرینی و حس میکنم که امید وارم خدا نصیب همه ی زنهای دنیا کنه
سنگها شاید....ولی گنجشک ها هیج وقت مفت نبودند.........قلبشان همیشه میزد....!!
جانم....خدا نی نی هاتون رو براتون حفظ کنه. ماشالله چقدر همگی ناز و خوردنی هستن!

عهدیه جون تو هم مبارکت باشه بالاخره!!! یادمه دخترت نمیخواست از دل مامانش بیرون بیاد! حالا دختر من گیر کرده و نمیاد بیرون! محض رضای خدا درد هم ندارم!! دعا کنین بی مشکل بیاد دخترم
با یاد او که هر چه دارم از اوست

سلام به همه مامامنای خوب که خاطره منو میخونن
من 3 مرداد 90 تصمیم داشتم بارمو زمین بزارم تنها به 1 دلیل چون دوست داشتم آدرینای عزیزم با باباش تو یک روز تولدشون باشه وگرنه 16 مرداد وقت زایمانم بود
خلاصه صبح روز 3 مرداد با قرار قبلی با پزشکم ساعت 9:30 بهمراه دستم و مامانم و شوشو که صبح زور رفته بود دنبال کار سند زدن راه افتادیم چالوس بیمارستان طالقانی که افتضاح بود واقعا بیمارستان مزخرفی بود.
منو بردن تو اتاق لیبر تا آمادم کنن دکترم یواشکی گفت بگو کیسه آبت پاره شده تا بیمه قبولم کنه
منم همین حرف موند تو ذهنم و گفتم
بسختی ازم رگ گرفتن 5 جامو سوراخ کردن و سوند هم که وای وای
منو سرپا از یه سالن عمومی رد کردن و از همه خداحافظی کردم رفتم اتاق عمل گریه هم میکردم از شما چه پنهون فکر میکردم میمیرم
2تا از تکنسین های اتاق عمل از دوستان خانوادگی شوشو بودن که کلی قوت قلبم شدن
منو خوابوندن و دکتر بیهوشی باهام شوخی میکرد اما لحظه ای که ماسک اکسیزن رو گذاشت و گفت نفس بکش احساس خفگی بدی کردم در حد مرگ
فکر کردم مردم صورتمو کشیدم عقب دیگه هیچی نفهمیدم

11:20 دقیقه آدرینای عسلم با 2950 وزن و 49 سانت قد دنیا اومد به پرستار سپرده بودم به نوزادو به شوشو دادنی بگن اینم کادوی تولد شما

بیادم میاد فقط داد میزد وای کیسه ابم پاره شد.دقیقا حرف دکتر رو تکرار میکرم و داد میزدم مردم از درد خدا

فشار دادن بعدش هم که وایییییییییییییییییییییی
مامانم و دوستم دستامو گرفته بودن تا بلند نشم
از درد داد میزم که خفه شدم بزارید بلند شم بدرک که بخیه هام ترکید
بادم میزدم و صلوات میفرستادم
بعد دفع شدن کلی خون اروم شدم
گفتن پاشو دخترتو شیر بده میگفتم نمیخوام
البته تا بهوش اومدم میپرسیدم سالمه؟
بلاخره دراز کش شیرش دادم که نمیخورد همش میخوابید خیلی سخت بود دادم یه خانم دیگه شیرش بده
شب سخت ما هم سپری شد و طرز شیر دادنو یادمون دادن و 4 مرداد ساعت 2 اومدم خونه
الانم خدارو بخاطر دادن این عروسک کوچولو و بقول خاله های کلوپش تافی توت فرنگی شکر میکنم

راستی یادم رفت بگم شوشو بقدر هول کرده بود که اسم خودشو یادش رفته بود

امیدوارم خدا دامن تمامی زنهارو سبز کنه و به همه نفس گرم یه نوزادو عطا کنه

http://www.uploadtak.com/images/flvpkqurw25o6co04zq.jpg


http://www.uploadtak.com/images/itj2zy3dkemg599yv2.jpg

پرنیا :
متولد 4 /5/90
در هفته 32 و 3 روز بارداری ( دخمل عجولم 7 ماهه بدنیا اومده)
وزن موقع تولد:2020 گرم
وزن موقع تولد : 48 cm
دور سر: 31.5 cm


قصه تولد پرنیا خیلی جالبه .. ولی بنا به دلایلی جاش اینجا نیست ..اگه کسی از این تاپیک خواست قصه شو بخونه بگه من رمز وبلاگ و بهش بدم .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز