سلام بلاخره منم اومدم تا از خاطره ی زایمانم بنویسم
صبح روز یکشنبه وقتی از خواب بیدار شدم احساس کمر درد شدید داشتم البته زیر دلم هم درد می کرد چون چند از چند روز قبلش ترشح خونی داشتم گفتم حتما امروز دیگه می خواد دخترم به دنیا بیاد با همسرم وپسر م رفتیم خونه مادرم چون از کمر درد نمی تونستم کاری انجام بدم از صبح تاشب منتظر انقباض های زایمانی بودم ولی خبری نشد یه سری انقباض داشتم ولی منظم نبود شب که دوباره اومدیم خونه اونقدر حالم گرفته بود که اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم سحری همسری رو اماده کردم گفتم من می رم بخوابم خودت سحری رو گرم کن وبخور تاساعت4 صبح راحت خوابیدم ساعت4 واسه نماز پاشدم دیدم بازم اون انقباضا داره میاد ومیره چون ده شب رو اینجوری گذرونده بودم بی خیالش شدم حتی زمان بین انقباضارو هم اندازه نگرفتم ساعت تقریبا7 صبح بود که پاشدم واسه دستشویی احساس کردم یه کم اب ازم خارج شد سریع پریدم تو دستشویی نشستم روی دستشویی هم یه مقدار اب ازم خارج شد با کمال خونسردی لباسم رو عوض کردم رفتم همسری رو بیدار کنم که اونم تا سحر نخوابیده بود تازه خوابش برده بود گفتم پاشو بریم که دخترت داره میاد با بی حالی تمام گفت این بارهم مثل چند بار پیش هیچی نیست نمیشه پیاده برییییییی اعصابم بهم ریخت سرش داد کشیدم که پاشو من کیسه ابم باز شده خلاصه یه ربعی طول کشید تاهمسری بلند شد رفتیم سمت زایشگاه (ما اینجا بیمارستان نداریم فقط یه زایشگاه کوچیک)وقتی رسیدیم ساعت یه ربع به 8 بود وکسی نیومده بود هنوز یه ربع ساعتی دم در نشستیم تا بلاخره ماماتشریف اورد انقباضا هم هر 7دقیقه میومد ومیرفت
درد داشتن ولی قابل تحمل بودنبا کمال شجاعت خودم تنها رفتم داخل همش دعا می کردم خدایا کاش دهانه رحمم لا اقل3 سانت باز شده باشه همون ا سانت نباشه که ماما اومد معاینه کردوقتی ازش سوال کردم گفت خوبه 5 و6 سانتی میشه داشتم بال در می اوردم می دونستم وقتی به این مرحله برسه دیگه زیادبه زایمان نمونده همسری زنگ زد رو گوشیم بهش گفتم برو خونه من اینجا باید بمونم توهم تو گرم دم در نشین (خیلی شجاعم نههههههههههههه)خلاصه خودم تنهایی توی یه اتاق بزرگ می گشتم وهمش تکنیک تنفسی موقع زایمان رو انجام می دادم که دیدم مامانم اومد گفت چه طوری گفتم زیاددیگه نمونده همسری به مامانم گفته بود بیا مامانم میگرن داره واسه همین من نخواسته بودم بهش خبر بدم حالا ساعت یه ربع به 9 بود دیگه دردا داشتن شدید می شدن ماما اومد وسرمم رو وصل کرددردا همین طور شدید تر می شدن دختمم چون اب دورش نبود خیلی کم تکون می خوردروی پهلوی چپ خوابیده بودم ومامانم کمرمو ماش میی داد باشروع دردا به خودم می پیچیدم ومامان بیچارم هم ایت الکرسی می خوند ساعت نه شده بود دیگه طاقت درد ارو نداشتم بهمامانم می گفتم کاش دیگه درد نیادماما دوباره اومد پیشم ازش خواستم دوباره معاینم کنه معاینه کرد وگفت 8 9 سانتی باز شده خیلی خوشحال شدم وقتی مامارفت همسری یواشکی اومد تو اتاق کنارم شروع کرد کمرم رو ماش دادن نمی دونم چرا این همه از دست اون بیچاره عصبانی بودم سرش داد زدم وگفتم ولم کن مالش نمی خوام که هم زمان یه انقباض دیگه شروع شد دیدم احاس فشار دادن دارم به مامانم گفتم ماماروصدا کن داره فشار می ده ماما که اومد همسری رو بیرون کرد ومنو برد روی تخت زایمان از اینجا به بعد دیگه به مامانم نزاشتن بیاد پیشم ساعت9.25 بود ماما ازم می خواست با تمام قدرتم فشار بدم با التماس ازش می خواستم کمکم کنه همش می گفتم چقدر دیگه مونده اونم می گفت اگه خوب فشار بدی الان تموم میشه سرش تقریبا بیرونه ولی این وضع تموم نشد هرچی فشا رمی دادم فایده ای نداشت دیگه داشت تحملم تموم میشد با التماس می خواستم که بکشش بیرون این وضع تاساعت 9.45ادامه داشت تا اینکه بایه فشار شدید احساس کردم تمام اجزای شیکمم داره میاد بیرون تموم شد هرچی درد و احساس بد بود تموم شد وصدای ضعیف یه گریه تو اتاق زایمان پیچیدچه احساس خوبی بود ارامشی که یه انسان فکر نکنم جای دیگه تجربش کنه یه احساس ناب بلاخره دخترمو دیدم خدایا شکرت
بعد از اونم یه سری کارا مثل بخیه زدن و.........انجام شد ساعت 10 .30 بود که از تو اتاق زایمان رفتم بیرون رو تخت خوابیدم لباسمو عوض کردم وکمی ابمیوه وکیک خوردم مامانم همسری روصدازد تا بیاد دخترش رو ببینه همزمان مه همسری اومد مامانم ازم خواست که بهش شیر بدم سینمو گذاشتم دهنش خدایا چه احساسی داشتم وقتی داشت سینمو می مکید همسری گفت کار خدارو ببین که چه خوب بلده مک بزنه
خلاصه نازنین من الان که دارم اینارو می نویسم 11 روزشه ومن خدارو شکر می کنم که بازم احساس شیرین مادر شدن رو چشیدم
اینم عکس نازنین دخترم