2777
2789

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

*****************مژده مژده******************

لباس های جدید و بادی های اصل کارترز جدید با طرح های بسیار بسیار زیبا و شیک رسید

شوی بزرگ تابستانی شامل انواع
بادی
بادی شلوار
بادی شلوارک
تونیک و تایت
پیراهن
سرهمی پاچه کوتاه
تیشرت
شلوارک
تاپ
لباس باله بسیار خوشمل
جوراب شلواری و....................................
برای کوچولوهای ناز

و سورپرایز دیگه برای مامانای گل انواع مانتو های شیک و خنک تابستونی
اینم وبلاگشونه یه عالمه مدل جدید هم دارن که عکسش تو وبلاگشون نیست http://foroshgahstart.blogfa.com/

لباس های خوشگل برای مامانای گل و دوست داشتنی که به علت ک سایز شدن حراج خورده و اینم وبلاگشون

http://mini7.blogfa.com/

زمان شو : از سه شنبه تا جمعه 27 تا 30 تیرماه
ساعت : از 11 صبح تا 7 بعد از ظهر
مکان : سعادت اباد علامه جنوبی کوچه 34 شرقی پ 13 واحد 1

تلفن : 09381554314

اینم ادرس کلوپ منه یه سری از مدلا رو براتون عکس گزاشتم تو کلوپ http://www.ninisite.com/clubs/detail.asp?clubID=14559

دوستدار همه ی شما مامان سروش ( شیما)
مزون و شو دائمی لباس کودک در شهرک غرب www.soroushmezon.ir 09381554314
آپلود سنتر عکس رایگان

آپلود سنتر عکس رایگان
سلام
من اولین باره میام اینجا
عکس اماده نکرده بودم و همینا رو تو سیستم داشتم
عکس دومم شکار لحظه هاست که دخملی داشت لی لی لی لی حوضک بازی میکرد
معرفی میکنم:
طناز
متولد 30 شهریور 90
به زور تو تابستونی ها جا گرفتیم
داشتیم میرفتیم پاییزی بشیم که خدا رو شکر نشد
هههههههههههههههههههههه
امروز بالاخره فرصت کردم که خاطره زایمانم رو تعریف کنم .
روز 3شنبه 11 امرداد ساعت 7شب وقت دکتر داشتم که باشوشو رفتیم و بعداز کلی معطلی بالاخره نوبت ما شد و دکتر آخرین سونو رو انجام دادوگفت که میتونی جمعه زایمان کنی، خیلللییی خوشحال شدم باورم نمیشد که 3روز دیگه میتونم پسرکمو ببینم خلاصه تا خونه کلی با شوشو نقشه کشیدیم.
شب وقتی به مامانم گفتم کلیییییی خوشحال شد. دو سه روز آخر مگه میگذشت بالاخره 5شنبه شب رسید و من باورم نمیشد که فردا صبح کوچولوی نازم و میبینم نمیدونم چرا ولی به جای استرس آرامشی من و فراگرفته بود وصف نشدنی تا صبح راحت خوابیدم ساعت 5 بیدار شدم و یه کم قرآن خوندم ، بعد شوشو بیدار شد و کم کم آماده شدیم وسایل بیمارستان رو برداشتیم و منو از زیر قرآن رد کرد و رفتیم دنبال مامانم و خواهرم ، ساعت 7بیمارستان بودیم.
وای خدا چه حس عجیبیه یعنی من دارم مامان میشم، اول رفتیم پیش یه ماما واسه ویزیت بعد ازاینکه صدای قلب جوجمو شنید و شکممو معاینه کرد یه شرح حال نوشت و من و سپرد به بخش زایمان، از اینکه انقدر سریع داشت کارا پیش میرفت شکه شده بودم، وقتی رفتیم تو بخش زایمان یه خانم پرستار خیلی مهربون اومده و منو تحویل گرفت اما به غیر از شوشو کسی پیشم نبود که اونم داشت ترتیب اتاق و وسایل و میداد بعد که اتاقم مشخص شد همون پرتار مهربون منو برد تو اتاقم و گفت اگه زیورآلات داری دربیار آرایشتم پاک کن منم که از قبل میدونستم همه ی این کارارو کرده بودم، بعد از چند دقیقه شوشو اومد و یه کم حرف زدیم باهم و دلداریم داد و گفت من میرم تا مامانت بیاد منم با کلی بغض ازش خداحافظی کردم، مامانم اومد پیشم و وسایلی که شوشو تهیه کرده بود رو آورد پرستار لوازمی که لازم داشت و برداشت و همراهش رفتیم واسه آماده شدن برای اتاق عمل دیگه اونجا بود که از مامانمم خداحافظی کردم ولی صدام در نمیومد دیگه انقدر که بغض تو گلوم جمع شده بود.
با پرستار وارد اتاق شدیم و لباسامو کمک کرد که دربیارم و لباس اتاق عمل و بپوشم بعد گفت اصلا نترسیا دیگه چیزی نمونده نی نی تو ببینی بعد از اینکه به هوش اومدی هم خودم مواظبتم و نمیزارم درد بکشی، منم کلی انرژی گرفتم و رفتم روی تخت خوابیدم، یه پرستار دیگه اومد و بهم سوند وصل کرد اولش ترسیدم ولی اصلا درد نداشت شاید یکی از چیزایی که ازش میترسیدم همین سوند بود که به خیر گذشت.
حدود 1ساعت معطل شدم تا اینکه اومدن سراغم که برم واسه عمل وقتی رو تخت خوابیده بودم و داشتن منو میبردن تو راهرو مامانم و شوشو رو دیدم که منتظر بودن من از اونجا رد بشم به زور یه لبخد زدم بهشون و گفتم خداحافظ واییییییی خدا عجیبترین خداحافظی عمرم بود مامان و شوشوهم که دقیقا تو چهرشون یه دنیا استرس بود خندیدن و گفتن خدا به همرات .
وارد قسمت زایمان که شدم بازم یه نیم ساعتی طول کشید تا دکتر مهربونم اومد بالای سرم و گفت حالت خوبه گفتم بله گفت پس آماده ای و خودش من و برد تو اتاق عمل و پرستارای تو اتاق کمکم کردن تا روی تخت زایمان بخوابم بعد یکی از دستیارای بیهوشی اومد و همونطور که داشت آنژیوکد رو وصل میکرد و دستامو میبست گفت بیهوشی موضعی میخوای یا کامل گفتم کامل گفت موضعی که بهتره بچت و میبینی گفتم نه کامل باشه بهتره بعدن تو فیلم میبینمش، راستش اصلا جرات نداشتم وقتی هم که به دکترم گفتم گفتش بیهوشی کامل بهتره بعد دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و پرستارا لباسم و بردن بالا جلوی من پوشیده شد یه دفعه یخ زدم دکتر داشت بتادین میریخت رو شکمم بعد هم دکتر بیهوشی ماسک و آورد جلوی دهنم و گفت نفس بکش فکر کنم به نفس دوم نرسیده بیهوش شدم ساعت هم 10:30 بود.
وقتی داشتم به هوش میومدم تنها چیزی که یادمه ساعت بود که یک ربع به 12بود بعد هم صدای 2تا از پرستارا که با هم شعر میخوندن و هی من و صدا میکردن منم که دیگه داشتم به هوش میومدم هی میگفتم بچم کو بچم سالمه اوناهم میگفتن آره سالمه اونو بردن تو هم الان میری، الان حالت خوبه گفتم خوبم بچمو میخوام.
تو اون حال دستم و رو شکمم گذاشتم باورم نمیشد آدرین نیست و من دیگه تنها شدم همین جوری اشک میریختم که همه ی این 9ماه تموم شد؟؟؟؟
وقتی داشتن میبردنم تو بخش خواهرم و خواهر شوشو تو آسانسور اومدن پیشم منم همش گریه میکردم بعد خواهرم عکس آدرین و نشونم داد و گفت ببین چه نازه سالم سالمه دیگه بدتر اشک من میومد ایییییییییی خدا یعنی من مامان شدم یعنی الان پسرمو میبینم ؟؟
انگار اصلا درد نداشتم دلم میخواست فرشته کوچولومو زودتر ببینم، وقتی آوردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت 10 دقیقه بعدش آدرین و اوردن و انگار که دنیا رو به من دادن فرشته ی من چقدر معصوم خوابیده بود وقتی گذاشتنش کنارم دیگه تو آسمونا بودم خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خدایا عاشقتم خدایا ممنونممممممم.

خدایا همه ی نی نی ها رو سالم نگه دار. الهی آمین.
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792