2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
وای مامانای عزیز.............. انشاءاله خدا بچه هاتونو براتون 100000000000سال سالم نگهداره و امیدوارم همشون سالم و صالح باشن............ خدا انشاءاله سایه پدر و مادر رو از سرشون کم نکنه........... ولی اگه بدونین چه به روز من آوردین؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تمام مطالبتونو خوندم ......... اینقدر گریه کردم که همکارام فکر کردن دیوونه شدم ... یا اینکه اتفاقی برام افتاده ............ واقعاً خوش به حالتون .......... احنست به این شجاعت ... اینو از ته دل میگم ... خیلی خوبه ... واقعاً احساس غرور داره ... آوین عزیز مدال طلا که کمه عزیزم.. ارج و قربتون پیش خدا هزار برابر بیشتره... اینقدر پشیمونم که زایمانم سزارین بود که خدا میدونه ... البته من طبیعی نمیتونستم زایمان کنم ... برام خطرناک بود... ای کاش هم شجاعتشو داشتم و هم می تونستم.... آفرین به همه مامانای شجاععععععععععععععععععععع
بهترین اتفاق زندگی من در سال 93 رفتن به پابوس سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) بود.. خدایا شکرت که منو لایق این سفر دونستی.. http://www.taranomemehr.blogfa.com **وبلاگ ترنم مهر**

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سلام دوستان.من نه حامله ام ونه فعلا میخوام نی نی دارشم..گاهی میگم بزارم یکی دوسال دیگه شایدعلم پیشرفت کردوآقای همسرحامله شد..یکم درمورد زایمان طبیعی بگید.این اپیزورال(یادم نیست کلمه اش)یعنی چی؟زایمان بدون درده؟
خانمی سخت نگیر. منم از این حرفا زیاد می گفتم. حتی همش می گفتم خدا چرا ما رو تخم گذار نیافریدههههههههههه. ولی خوب زایمان اسمش ترسناکه. بعدش میشه بهترین خاطره زندگیت. اپیدورال هم همون زایمان بی درده. مثل زایمان خودم یا خانم حنا که خاطرش هست.
دیانای من قرار بود شنبه 31 جولای 2010 (9 مرداد 1389) بدنیا بیاد. از 20-25 روز قبلش انقباضای من شروع شده بود و هر روز منتظر بودیم. ولی خانوم خانوما انگار دوست نداشت از دل مامانش بیاد بیرون. 4 شنبه 4 آگوست از دکتر وقت داشتم که اگه تا اون موقع نیومده بود برای القای زایمان بستریم کنه. همینم شد... چهارشنبه ظهر رفتم دکتر و وقتی معاینه ام کرد گفت که اصلا باز نشدی. از امشب برو بستری شو که تا فردا رحمتو یکم با قرص باز کنیم و از فردا القا رو شروع کنیم و قرار شد ساعت 9 شب برم بیمارستان... از مطب که اومدیم بیرون زنگ زدم به انوشه (خواهرم) و بهش گفتم که شب میرم بیمارستلن. (آخه رفته بودن پاریس و قرار بود به محض اینکه دردم گرفت بش زنگ بزنم که خودشو برسونه) بعدشم با فرهاد یه سر رفتیم خونه آزیتا اینا و بعدشم برگشتیم خونه. به مامانم هم زنگ زدم که بگم دارم میرم و ساعت یکم از 7 گذشته بود که از خونه رفتیم بیرون. فرهاد گفت بریم کباب بخوریم. مامانم هم گفت هرچی دلت میخواد بخور تا فردا هنوز خیلی راهه. مجبور نیستی خیلی سبک بخوری. اونم پیشنهاد داد کباب بخورم. خلاصه رفتیم یه رستوران ایرانی و یه چلوکباب عالی خوردیم. موزیک هم گذاشته بود. شاممون که تموم شد آهنگ پویا رو گذاشت که میگه: کی میتونه تو قلب من جای تورو بگیره....
من همینطور فرهادو نگاه میکردم و گریه میکردم. فرهاد روز اولیو که همدیگه رو دیدیم بم یادآوری کرد..... من روز اولیو که بهم گفت دوستم داره رو بش یادآوری کردم و خلاصه همینطور حرف میزدیم و من اشک میریختم... به قول فرهاد باز شیرمو باز گذاشته بودن....
ساعت 9 نشده بود رسیدیم بیمارستان. از قبل دکترم باهاشون هماهنگ کرده بودو منتظرم بودن. مستقیم بردنم تو اتاق زایمان. لباسمو عوض کردم و لباس راحتی خودمو پوشیدم. وصلم کردن به مانیتور و ساعت یه ربع به 11 با اولین قرص پروستاگلاندین شروع کردن. حدودای 11 بود که دیگه فرهاد برگشت خونه که منم بخوابم. از نیم ساعت بعدش انقباضام شروع شد. دیانا هم ماشاا... خیلی تکون میخورد. ضربان قلبش اکثرا بالای 170 بود به 185 هم میرسید. در صورتیکه 2 روز قبلش که مانیتورینگ کردم بطور متوسط 155 بود. از ماما که سوال کردم گفت نگران نباشین. همه چیز طبیعیه فقط اینکه بچه الان فعالیتش بیشتره. همین... تا صبح 3 بار دیگه اومدن و بهم مجدد قرص دادن. مانیتور رو هم هر 2 ساعت قطع میکردن که من یه دستشویی برم و یکم استراحت کنم دوباره یکی دو ساعت بعدش وصل میکردن. صبح شد و صبحونه ام رو خوردم و بازم بهم قرص دادن. فرهادم دیگه اومده بود. دیگه انقباضام شدید شده بودو نزدیک به هم. البته نه خیلی دردناک و غیر قابل تحمل. ولی درد داشتم. تقریبا به 2-3 دقیقه یه بار رسیده بود. ولی نه خیلی منظم. میشد که 6 -7 دقیقه هیچی نبود بعد یه دفعه چند تا شدید با فاصله 2 دقپقه و طول انقباض هم 40 ثانیه بود. پرستارا و ماماها هم که از تو اتاق خودشون مانیتور منو میدیدن و حواسشون بود که انقباضام داره به هم نزدیک میشه. 2 بار هم معاینه شدم. تا ساعت 10 به 2 سانت رسیده بودم. بعد یه پرستار اومد منو برد تو وان آب گرم. یه اتاق بود با نقاشی های خیلی زیبا و آرامش بخش روی در و دیوارش. یه موزیک ملایم هم گذاشت و منم رفتم تو وان. فرهادم نشست کنارم. خیلی ریلکس کننده بود. تا زمانیکه تو آب بودم اصلا درد نداشتم. فقط داشتم لذت میبردم. ولی 20 دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم. دیگه گرمم شده بود و همینطور عرق میریختم. دوباره برگشتیم تو اتاق زایمان. انوشه اینا ساعت 5/12 رسیدنو مستقیم اومدن پیش من. ولی خوب چون تو اتاق زایمان بودم خیلی بشون اجازه ندادن که بمونن. با فرهاد رفتن پایین نهار بخورن بعد انوشه و فرهاد برگشتن بالا. از ساعت 12 تزریق اوکسیتوسین (آمپول فشار) رو شروع کرده بودن. همون اولش یه دفعه حالم بد شد. انگار که ضعف کردم و از حال داشتم میرفتم. حس همه بدنم رفته بود. فرهاد سریع ماما رو صدا کرد و اونم اومد فشارمو گرفت ولی نرمال بود. 5-6 دقیقه بیشتر تو اون حالت نبودم. زود خوب شدم. ولی ازون به بعد دردام انگار قطع شد. تو مانیتور میدیدم که انقباض دارم ولی من حسشون نمیکردم. دردی نداشتم. هر از چند گاهی یکیشو خیلی خفیف حس میکردم. انوشه و فرهاد هم که هی به من میخندیدن که بابا تو بزا نیستی فقط مارو سرکار گذاشتی. برام توپ آوردن که روش بشینم و یه جورایی قر بدم. ولی باز خبری نبود. تازه شده بودم 3 سانت. خیلی کند پیش میرفتم. تا حدود ساعت 5/2 که انوشه گفت تو حالا حالاها بزا نیستی. من برم خونه چمدون و بچه ها رو بزارم و خودم برگردم. مطمئن بودیم که تا کمتر از 2 ساعت که بره و برگرده من یهو به 10 سانت نمیرسم. فرهاد باهاش رفت پائین که براشون تاکسی بگیره. تا فرهاد برگرده یه ربع هم نشد. به محض اینکه از اتاق پاشونو گذاشتن بیرون شیفت پرستاری عوض شده بود و مامای جدید اومد که معاینه ام کنه. بش گفتم اصلا درد ندارم. گفت میدونم همکارم بم گفته. معاینه که شدم دید همون 3 سانتم. ناگفته نماند که این معاینه های آخری خیلی درد داشت. تحملش سخت بود ولی فقط لبه های تختو فشار میدادم و دست فرهادو ولی داد نمیزدم....
خلاصه گفت به نظر من باید کیسه آبتو پاره کنیم که سریعتر پیش بری. بزار برم به دکترت زنگ بزنم ببینم نظر اون چیه. رفت و 2-3 دقیق بعد اومد و گفت نظر دکترت هم همینه. از همون کمد کنار تختم یه بسته درآورد که دوتا چوب نازک توش بود. منم که وحشت کرده بودم گفتم الان میخوای پاره کنی؟ نمیشه 2-3 دقیقه صبر کنی تا شوهرم بیاد؟ گفت آخه درد نداره یه دقیقه ای تموم میشه. ولی من شروع کردم موبایل فرهادو گرفتن حالا شانس من نمیگرفت (ازون اتفاقای نادر) دختره اومد نشست کنار تختم تا اومد بسته رو باز کنه یه دفعه یه انقباض خیلی خیلی شدید اومد سراغم که آخمو درآورد. دختره میگفت چی شد؟ من که هنوز بهت دست هم نزدم. گفتم نمیدونم ولی دارم میمیرم از درد... نمیذاشتم بم دست بزنه گفتم صبر کن تا تموم شه. تموم شد بالافاصله یکی دیگه اومد شدیدتر. آخ میکشیدم و گریه میکردم. خیلی درد بدی بود. از شب قبل با هر انقباضم نفس کشیدن درستو انجام میدادم. ولی تو اون دردای شدید فقط میخواستم بمیرم اصلا به نفس کشیدن درست و کمک به خودم و دیانا فکر نمیکردم. وسط این دردام ماماهه از فرصت استفاده کرد و تا بهم دست زد کیسه آبم پاره شد و یه آب گرم ازم خارج شد و خیلی هم زیاد بود. ماما خودش تعجب کرده بود که چرا تموم نمیشه. همون موقع فرهاد رسید. یه دفعه دید من دارم داد میزنم گریه میکنم زیرم خیسه خیسه و یکی هم با یه سیخ نشسته پائین تختم. طفلی خیلی هول شده بودو همون لحظه زنگ زد به انوشه که با همون تاکسی برگرد. منم که دردام لحظه به لحظه بیشتر میشد و غیر قابل تحمل. فقط با خودم میگفتم غلط کردم. دیگه بچه نمیخوام. دفعه اول و آخرم بود و هی ازین و اون میخواستم زودتر به من اپیدورال بزنن. البته همون موقع خودشون سریع زنگ زده بودن به دکتر بیهوشی شاید یه ربع هم بیشتر طول نکشید تا خودشو رسوند ولی واسه من خیلی طولانی بود. سریع دوباره وصلم کردن به مانیتور. ضربان قلب دیانا اومده بود پایین. با بدبختی بلند شدم نشستم که اپیدورال شم. درد سوزن و جریانش تو بدنم نسبت به درد انقباضام هیچ بود. کم کم آروم شدم تازه فهمیدم اتاق پر پرستار و ماماست و دارن راجع به سزارین و سوند حرف میزنن. داشتن به فرهاد توضیح میدادن که بچه نمیتونه انقباضا رو تحمل کنه و باید سریع سزارین بشه. با سوند اومدن سمت من. گفتم آخه سوند برای چی؟ گفت نگران نباش فقط واسه اینکه اگه مجبور شدیم سزارینت کنیم آماده باشی. منم که اپیدورال گرفته بودم اصلا دردی حس نکردم فقط خیلی ناخوشایند بود. ولی به من اینطوری گفتن اگه نه با دکترم حرف زده بودنو تصمیمشونو گرفته بودن. دکترم بعدا به من گفت من حتی بشون گفتم دکتر کشیکو خبر کنین شروع کنه تا من خودمو برسونم. ضربان قلب بچم به 80 رسیده بود ولی منو پشت به مانیتور خوابونده بودن که نبینم هر وقتم برمیگشتم نگاه کنم بم مبگفتن تو همونطوری که ما بهت میگیم بخواب و فقط نفس عمیق بکش و بزار به بچه ات اکسیژن لازم برسه. ولی من از رنگ و روی فرهاد که کنارم ایستاده بود و دستمو گرفته بود میفهمیدم که اوضاع روبراه نیست. تمام اینا اصلا زیاد طول نکشید من ساعت 5/3 تو اتاق عمل بودم. خدا رو شکر همون موقع که داشتن میبردنم دکترم رسید و برام توضیح داد که اگه 7 سانت باز شده بودی بچه میتونست 2 ساعتو تحمل کنه. ولی 3 سانتی فقط و 7- 8 ساعت دیگه نمیتونه دوام بیاره. داروی بیهوشیمو هم که زیاد کرده بودنو من چیزی حس نمیکردم فقط حالم حسابی گرفته بود و ناراحت بودم ازینکه دارم سزارین میشم. ولی خوب به بچه ام فکر میکردم و خودمو بچه امو دست خدا سپردمو گفتم خدایا هرچی خودت صلاح میدونی. (از همه دوستامم عذر میخوام. اون موقع به یاد هیچکس نبودم و برای هیچ کس جز خودمو دیانام دعا نکردم) فرهاد هم لباس اتاق عمل پوشید و اومد نشست کنارم. میشنیدم که میگه من دلشو ندارم نمیخوام بیام ولی بش گفتن نمیخوام نداره باید بیای بشینی دستشو بگیری صندلی رو طوری بذار که چیزی نبینی. بهم گفت انوشه رسیده و پشت دره! منم که همه چیزو از تو آینه چراغ بالا سرم میدیدم. به دکترم هم گفتم گفت خوب نگاه نکن. اونورو نگاه کن. منم رومو کردم به فرهاد ولی هر از چند گاهی یه تقلب میکردم و نگاه میکردم. درد نداشتم ولی همه چیزو حس میکردم. قشنگ میفهمیدم که چندتا دست تو شکممه و تکونای شدید و عجیب غریب دیانا رو که معلوم بود دارن از یه چیزی جداش میکنن. چشمم به فرهاد بود و همش میگفتم وای فرهاد من همه چیزو میفهمم. ساعت 42/3 روز پنج شنبه 5 آگوست (14 مرداد) دیانای من با وزن 3300 گرم و قد 51 سانتیمتر از تو شکمم دراومد و من یه لحظه نگاه کردم بالا و یه چیز کوچولوی سفیدو دیدم که تو دستای دکترمه و صدای گریه اشو شنیدم. ولی به من نشونش ندادن. سریع بردنش و فرهادم صدا کردن و دخترم هم همینطور گریه میکرد. میشنیدم که همه میگفتم وای چقدر بامزه ست. چه لبای خوشگلی داره. ولی من نمیدیدمش. بعد از چند دقیقه فرهاد اومد دیانا تو یه پتو پیچیده بود و تو بغلش بود. دکتر بیهوشیم هم که یه خانم فوق العاده مهربون بود باهاش بود. بهم نشونش دادن و همینطور که تو بغل باباش بود صورتشو چسبوندن به سینه ام و منم همینطور اشک میریختم و پشت سر هم سرشو میبوسیدم. فرهاد گفت شبیه خودته. خیلی خوشگله! خودشم تو یه عالم دیگه ای بود. هیچوقت اینجوری ندیده بودمش...
دیانا تو بغل فرهاد دکتر هم مشغول من... کارش که تموم شد گفت خدا به دادت برسه با این دختر ورزشکارت. بند ناافو پیچونده بود دور پاش یه گره هم بش زده بود. واسه همین نمیتونست انقباضا رو تخمل کنه....
24 ساعت بعد یه فیزیوتراپ اومد و کمکم کرد که از تخت بیام پایین و کمی راه برم. تا شب هم یکی دوبار با پرستار تا دستشویی میرفتم بعدش دیگه خودم تونستم. فردا صبحش پانسمانمو باز کردن و حموم کزدم. دیانا الان 12 روزشه و خدا رو شکر همه چیز خوبه. نافشم روز هفتم افتاد. فقط اینکه خودم هنوز روبراه نیستم.
9 ماه خودمو آماده کرده بودم واسه اون لحظه ایکه دخترم از بدنم خارج بشه و بزارنش رو سینه ام و با گرمای تنم گرمش کنم. ولی حیف که این لذت نصیبم نشد!!!
ببخشید خیلی طولانی شد هم میخواستم کامل باشه و هم اینکه خودم یه بار دیگه شیرین ترین روز زندگیمو مرور کنم. امیدوارم همه نی نی ها و ماماناشون سالم باشن و خدا این لذتو نصیب همه مامانای منتظر بکنه. آمین.......




سلام بچه ها
حالم خیلی خرابه اشکام بند نمیان...
این پست یکی از مامانای فروردینه:
"من با شوهرش صحبت کردم. میگه یه نارسایی توی قلبش. آخخخخخخخخخخخخ خدا:(( میگه قطیعه. میگه تشخیص دادن. میگه باید عمل شه. میگه اما امیدی نیست. چی میگم. یعنی چی؟ بیخود میگن دکترا. همیشه شلوغش می کنن. حتما امیدی هست. من میدونم. من میدونم. خوب میشه. باید خوب شه. بچه ها توروخدا دعا کنین از صمیم قلب. من که اولین حاطره زایمان امسال که شیوا نوشته یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشه. آخخخ قلبم...چه دلگیره الان. آسمون هی می غره. اه"

http://www.firooz.com/upload/images/6w8fveol9n3dtq9z6nn.jpg
مهسا قلب کوچولو داره که باید بتپه ، به خاطر مامانش باید بتپه فلرتیشیای فروردینی کوچولوی بند انگشتی دنیای مامانتی.مگه می تونم جلوی اشکامو بگیریم ....اما من به معجزه اعتقاد دارم!

تو رو خدا برای مهسا و مامان نازنین اش شیوا دعا کنین
زن قـــــداست دارد ....
بــــراى با او بـــــودن باید مــــرد بود !
نه نـــــر ... !!!
دوست جونا بی حسی موضعی که انجام میشه دوجوره.یکی اپیدورال و یکی اسپینال (دقیق نمیدونم بهش چی میگن)

راجع به هردوش اطلاعات میخوام.لطفا راهنمائیم کنین.

نمیخوام بیهوشی عمومی واسم استفاده بشه چون خیلی بد بیهوشی هستم و دیر بهوش میام.

سلام، منم می خوام خاطره دنیا اومدن پسرم رو که متولد اردیبهشت امساله براتون بنویسم.
شنبه 11 اردیبهشت، از نصفه های شب درد دل و کمر داشتم، انقباضهایی به فاصله 45 دقیقه تا نیم ساعت. اول صبح با همسرم و مامان خودم و مامان همسرم که هر دو پیشمون بودن رفتیم بیمارستان، اونجا یه مامایی معاینه ام کرد که وحشتناک بود و بعدم گفت فعلا خبری از نی نی نیست. این قدر معاینه بدی بود که به خودم قول دادم دفعه بعد تا توان تحمل درد رو دارم بیمارستان نرم. خلاصه اون روز رفتیم خونه ولی تا عصر دردها همچنان به فاصله نیم ساعت یا 45 دقیقه می اومدن و هر دفعه هم حدود 20 ثانیه. شب رفتم پیش دکترم و اون گفت بعضی خانمها این جوری میشن که حتی تا چند روز درد این مدلی دارن که فاصله دردها به هم نزدیک نمیشه و اگه می خوام طبیعی زایمان کنم باید تحمل کنم!!
رفتیم خونه و من اون شب هم مثل شب قبل درد داشتم و همه یک شنبه هم اوضاع همین طور گذشت. آخرای شب دیگه درد به پاهام هم کشید ولی من از ترس اینکه باز منو ببرن بیمارستان و باز هم اون معاینه وحشتناک بشم، هیچی به مامانا نگفتم و آماده خواب شدیم. از حدود 12 دیگه دردهام طولانی تر شده بود، ولی فاصله هاش مرتب نمی شد. من مرتب زمان می گرفتم یه بار 20 دقیقه بود، یه بار 10 دقیقه و یه بار 15 دقیقه. منم تحمل می کردم و کسی رو بیدار نکردم که اونا بخوابن و فقط تو اتاق خواب نیم وجبیمون راه می رفتم و نفس عمیق میکشیدم. حدود 2 دیگه تحملم تموم شد، همسرم رو بیدار کردم گفتم بیا بریم بیمارستان اگه این بار گفتن این هم درد زایمان نیست من فردا سزارین می کنم! اونم رفت مامانا رو بیدار کرد و حدود 3 بود که رسیدیم بیمارستان. اونجا دوباره مامایی معاینه ام کرد و به من که انتظار داشتم بازم بگه درد زایمان نیست گفت حدود4-5 سانت دهنه رحم باز شده و حدود 6-7 پسرم دنیا می آد... رفت که به دکترم و مسئول خون گیری بانک خون زنگ بزنه. یه چیزی که از اونجا یادمه اینه که مدام سردم می شد. ماماها پنجره ها رو بستن و به منم پتو دادن ولی بازم سردم بود و از یه وقتی به بعد دیگه واقعا می لرزیدم. سرم برام وصل کردن حدود 3.5 با دکتر تماس گرفتن و ماما کیسه آب رو پاره کرد دستش رو که درآورد نگاهش نگران شد،گفتم چی شده، گفت چیزی نیست، همون وقت یه مامای دیگه اومد و نرسیده گفت این لخته خون تو آب چه کار می کنه!! و منم تازه فهمیدم که یه چیزی ایراد داره ولی مامای اول مدام می گفت چیزی نیست نگران نباش و... بدترین قسمت این بود که از اینجا به بعد دیگه اجازه ندادن از جام بلند بشم و منو مجبور کردن که روی پهلو بمونم در صورتیکه تحمل درد تو حالت نشسته و یا راه رفتن راحت تره. از اونجا به بعد انگار همه چی تند و کند می گذشت... دکترم رسید، درد شدیدتر شد، وسط دردها وقتی برا استراحت نبود، یه جا ضربان قلب بچه زیاد شد، رسیده بود به 184، بهم اکسیژن دادن و مدام گفتن خونسرد باش تا بهتر بشه هرچی بلد بودم از دعا و قرآن بلند بلند می خوندم اوضاع پسرم بهتر شد و همه چی انگاری تند تر جلو رفت...
حدود 5 دکتر گفت سر پسرم رو می بینه، من آماده ام که برم رو تخت زایمان، رفت وضو گرفت نماز خوند و بعد اومد سراغ من، گفت هر وقت حس دفع داشتی زور بزن، دردها می آمد و من زور می زدم، بعد یه دفعه با یه زور دیگه یه چیزی خارج شد و صدای گریه تو اتاق پیچید و دل من آروم شد. توی یه لحظه صدای گریه آرین و حس خالی شدن من و آروم شدن ناگهانی اون درد با هم حس خیلی خوبی بود. ساعت 5.15 بود.
نی نی رو گذاشتن رو شکم من، کله کشیدم تا قیافه قشنگش رو ببینم، خانم دکتر تندی بینی و دهنش رو خالی کرد و اینبار آرین بیشتر داد زد، او داد میزد و من قربان صدقه اش می رفتم. بند نافش رو گیره زدن و بریدن و بعد از رو شکم من برش داشتن. گذاشتنش زیر دستگاهی که دمای بدنش رو تنظیم میکنه و یه دفعه ساکت شد، منم که نگران!!! هی به ماماها می گفتم تو رو خدا پسرم رو چک کنین، چرا دیگه گریه نمی کنه... آخر حوصله دکتر سر رفت، گفت یکی بزنین پشت کله بچه اش که دادش در بیاد این منو خفه کرد!!!
بقیه اش دیگه مثل همه، از بند ناف خون گرفتن، جفت خارج شد و بخیه کاری شدم، خسته و مونده رفتم به اتاق استراحت که همه منتظرم بودن. بعد پسرم رو آوردن که شیر اول رو بخوره و...
حالا تقریبا 4 ماه گذشته و آرین تو بغل من نشسته که من دارم می نویسم!!! ببخشید که طولانی شد. من از خوندن خاطرات زایمان بقیه خیلی روحیه می گرفتم امیدوارم داستان من هم به درد کسی بخوره.
خیلی قشنگ بود از خوندن خاطراتتون کلی گریم گرفت
پسر منم دی دنیا میاد
ولی هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که سزارین کنم یا طبیعی
در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد،آبی اسمان که میبینم و میدانم نیست و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   avaz76  |  3 ساعت پیش