2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
من پسرم بعد إز ٩ماه ٢٠ ساعت به طور طبیعی زایمان کردم و برام زایمان طبیعی بسیار خاطره انکیز و لذت بخش بود به همه مامان توصیه مکنم اکر می توانند طبیعی زایمان کنند چون حسش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست
مامان الان�

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


از اونجایی که خاطره تولد دخترم هم تو این تاپیک هست ، خاطره تولد پسرم رو هم اینجا گذاشتم...

از آنجا که از ماه شش انقباضات زایمانی داشتم و آمپول پروژسترون می زدم که زایمان زودرس نداشته باشم ، از ابتدای ماه نه منتظر زایمان بودم. اما خبری نبود. بالا خره چهل هفته هم به پایان رسید و من علامتی از زایمان نداشتم جز همان انقباضاتی که از ماه شش شروع شده بود. روزهای ماه آخر روزهای سختی بودند. سنگینی خودم و دردهایی که هر روز اضافه می شدند. هر روز بی طاقت تر از قبل می شدم.
از هفته سی و هشت هم ترس از اضافه شدن وزن جنین و زایمان سخت ، باعث شد تا به دکترم پیشنهاد دادم که از آمپول فشار برای زایمان استفاده کند. دکتر هم هفته سی و نه را برای زایمان اعلام کرد. قرار بود شنبه یا یکشنبه به بیمارستان بروم. ولی ترس اجازه نداد که در موعد مقرر به بیمارستان بروم. با همسرم که مشورت کردم گفت تو که این همه صبر کرده ای. این چند روز را هم صبر کن تا چهل هفته را به پایان برسانی. شاید مثل بچه اولمان سر چهل هفته دردها خود به خود شروع شوند.
ولی بالاخره چهل هفته هم به پایان رسید و خبری نشد. با دکترم تماس گرفتم و قرار شد یکشنبه ویزیت شوم و اگر شرایط مهیا بود ، دوشنبه با آمپول فشار زایمان کنم.
روز یکشنبه همراه همسری به مطب رفتیم. دکتر معاینه کرد و گفت شرایطم خیلی خوب است. دهانه رحم سه سانت باز شده و بچه هم پایین آمده. قرار شد فردا صبح روغن کرچک بخورم و بعد به بیمارستان بروم.
صبح دوشنبه بیست و هفتم خرداد ماه از ساعت سه و نیم دیگر خوابم نبرد. بیدار شده بودم و آخرین کارهای خانه را چک می کردم. ساعت پنج بود که شیشه روغن کرچک را با آب ولرم و آبلیمو رقیق کردم و سر کشیدم. کم کم داشت خوابم می گرفت که دل و روده ام دیگر به هم می پیچید و اجازه خواب نمی داد. تا ساعت هشت و نیم صبر کردم و بعد از آن به همراه همسرم به بیمارستان رفتیم.
کارهای پذیرش و بستری را انجام دادیم و به بلوک زایمان رفتیم.
هزینه ای که بیمه تکمیلی پرداخت می کرد ناچیز بود و بیشتر هزینه بیمارستان به عهده خودمان بود. همین باعث شد که مردد شویم. همسر با یک نفر از بستگان که تازگی خانومش فارغ شده بود تماس گرفت و از هزینه هایش سوال کرد. تفاوت هزینه ها فاحش بود!!! نمی دانم چرا یک آن تصمیم گرفتیم انصراف بدهیم و به بیمارستان دیگری برویم. ولی مامای بلوک اجازه خروج نداد و دلیلش را پرسید. من هم شفاف برایش توضیح دادم که هزینه ای که بیمه تکمیلی ام پرداخت می کند خیلی کم است و هزینه های اینجا هم بالاست. گفت باید به دکترت اطلاع دهم. من هم گفتم به دکتر بگو ، می روم و اگر نشد برمی گردم. این طور نشود که دوباره برگردم قبولم نکند. ماما با دکتر صحبت کرد و دکتر هم قبول کرد که بروم. رضایت نامه را امضا کردیم و از بلوک زایمان خارج شدم.
اعصابم حسابی به هم ریخته بود. روز زایمان تازه می خواستم دنبال دکتر و بیمارستان بگردم. این در شرایطی بودکه از ساعت پنج صبح روغن کرچک خورده بودم و روده هایم کاملا خالی شده بود. ساعت ده بود و من سرگردان دکتر و بیمارستان بودم. به خانه برگشتیم. همسر شماره چند بیمارستان را از 118 گرفت. ولی موفق به تماس با هیچ کدام نشد. کلافه بودم و غرغر می کردم. همسر هم کلافه شده بود. دست آخر تصمیم گرفتیم که بی خیال هزینه ها شویم و به همان بیمارستان و دکتر خودم مراجعه کنم.
ساعت 11 بود که دوباره به بیمارستان رسیدیم و باز همان چرخه پذیرش و بستری... البته این بار سریع تر ، چون فرمها را قبلاً پر کرده بودیم. به بلوک زایمان رفتیم. انگار منتظرم بودند. همان مامای قبلی آمد و گفت برگشتی!! همسر هم توضیح داد که دیگر فرصت گشتن نداشتیم و حوصله سرگردانی روز آخر زایمان نبود. بنابراین به ناچار آمده ایم!!!
لباسهایم را عوض کردم و لباسهای خودم را داخل نایلکس گذاشتم. شنیدم که اسم مامایی را که صدا می زدند خانوم شیرجانی بود. به همسر گفتم: این هم از شانس من!!! همان مامای بداخلاق زایمان قبلی ام.......... خندید و چیزی نگفت. با هم خداحافظی کردیم و رفت.
دو تا مامای شیفت آن روز خانوم اشرفی و شیرجانی بودند. خانوم شیرجانی همان مامایی بود که مرا پذیرش کرده بود.
خانوم اشرفی آمد و دستگاه ان اس تی را به من وصل کرد. نیم ساعتی زیر دستگاه بودم. بعد هم از من نمونه خون گرفت و آنژوکت را وصل کرد. بعد از آن به اتاقی رفتم که بار قبل رفته بودم و همان تخت قبلی یعنی تخت وسط... چقدر همه خاطره هایم تکرار می شدند.
خانوم شیرجانی آمد. گفتم: زایمان قبلی ام هم شما مامای شیفت بودید. خندید... گفت: ناهار برایت می آوریم. بخور و بعد شروع کن به راه رفتن و نشستن روی توپ یوگا.... باید دردهایت منظم شود...
ناهار برایم آوردند. مشغول ناهار بودم که دکتر بیهوشی آمد. مرد میانسالی بود. در مورد اپیدورال سوال کرد که می خواهم یا نه و سوالات مربوط به آن... بعد که رفت ناهارم را خوردم و مشغول راه رفتن شدم. انقباض داشتم ولی نه به طور منظم. درد هم در انقباضات بود ولی نه شدید....
خانوم شیرجانی آمد (انصافاً این بار از مهربانی مثل فرشته ها شده بود و حرفهایش آرامش بخش بود) برایم توضیح داد که به جز اپیدورال می توانم از روشهای دیگر هم برای کاهش درد استفاده کنم. مثل استخر آب یا گاز انتونوکس. گفت اگر با آب گرم دردهایم تسکین می یابد می توانم از حمام هم استفاده کنم. گفتم: من اگر بدنم خیس شود بدتر دردم بیشتر میشود. چون با خیسی میانه ای ندارم. اما گاز را بدم نمی آید که امتحان کنم.
ساعت حدود یک و نیم بود که دکترم آمد. صبح درمانگاه بیمارستان شیفت بود و حالا شیفتش تمام شده بود. ساعتی بود که باید به خانه می رفت. ولی تعلل صبح من باعث شده بود که الان برای زایمان کنار من باشد. مثل همیشه با خنده ای روی لب... بی هیچ شکوه ای از کار صبح من... معاینه کرد و گفت: چهار سانت باز شدی. بخواب تا کیسه آب را پاره کنیم. دراز کشیدم. منتظر بودم با یک سیخ بلند به سراغم بیاید. خب در خاطرات زایمان این طور خوانده بودم. ولی دیدم یک سوزن سرنگ در دستش است. ترسیدم و گفتم می خواهید این را به من فرو کنید؟؟ گفت: نه. تو اصلا متوجه نمی شوی. سوزن بین انگشتان من است و تو چیزی حس نمی کنی. با ترس بی حرکت ماندم. با همان سوزن کیسه را پاره کرد. کمی آب خارج شد ، ولی دکتر با دستش سوراخ را بزرگ تر کرد و جریان آب شدیدتر شد. با دست دیگرشکمم را فشار می داد که سر بچه در لگنم فیکس شود. حدود پنج الی ده دقیقه این کار طول کشید. دکتر از وضعیتم راضی بود. شفاف بودن آب خارج شده نشان می داد که جنین وضعیت بدی ندارد. بعد هم سرمی به دستم وصل کردند و آمپول فشار را تزریق کردند. ساعت حدود دو بود. دکتر گفت: از الان دردهایت شدیدتر و بیشتر میشود. این در حالی بود که دردها با شدت 40 و 50 شروع شده بود. گفتم: دکتر دردها را تحمل می کنم ولی اگر نتوانستم اپیدورال می خواهم. دکتر گفت: زایمانت سریع پیش می رود. اپیدورال نگیری زودتر تمام می شود. گفتم: دکتر می خواهی بروی؟ گفت: نه ، روند زایمانت خوب پیش می رود و می مانم. دختر دکتر تماس گرفت و بهانه مادرش را می گرفت. دکتر هم بهش گفت مریض دارد و آژانس بگیرد و به بیمارستان بیاید.
دکتر و دو مامای شیفت کنارم بودند و مشغول گپ زدن با یکدیگر. با اینکه درد داشتم ولی بودنشان و حرفهایشان دلگرمم می کرد. دردها اوج می گرفت و کم کم آه و ناله ام بلند شد. گفتم: دکتر من نمی توانم تحمل کنم. بگویید اپیدورالم کنند. گفت: بگذار دستگاه nst را از شکمت باز کنم و بلند شو راه برو. این جوری تحمل دردها شاید راحت تر باشد. دستگاه را باز کردند و من نشستم. گاهی راه می رفتم و گاهی می نشستم. این جوری بهتر بود. ولی دردها شدیدتر می شدند و تحمل من کمتر. دوباره درخواست اپیدورال کردم. دکتر گفت: ترشحات کیسه آب نشان می دهد که جنین احتمالا بعد از پاره شدن کیسه آب ، مدفوع کرده و اگر اپیدورال بگیری روند زایمان را کند می کند و این برای جنین خطرناک است و حتی ممکن است کار به سزارین بکشد. تحمل کن تا همین جوری زایمان کنی. ضمن اینکه احتمال زیاد تا ساعت سه بچه به دنیا می آید.
دکتر گفت: اگر می خواهی می توانی به همسرت هم بگویی بیاید تا در کار نفس گیری و تحمل دردها کنارت باشد و کمکت کند. با همسر تماس گرفتم و بریده بریده گفتم که من دردهایم زیاد شده و به بیمارستان بیا.
خانوم اشرفی طرز استفاده از گاز را یادم داد. یک نفس عمیق ، تا ده می شمرد و من باید نفسم را نگه می داشتم و بعد بیرون می دادم. استفاده از گاز کمی موثر بود. ضربان قلب جنین نامنظم شده بود و این بر نگرانیم می افزود. دکتر هر از گاهی با دستگاه صدای قلب را چک می کرد.
در اتاق تنها شده بودم. روی توپ یوگا نشسته بودم و به یاد تک تک کسانی که سپرده بودند برایشان دعا کنم افتاده بودم. برای مریض ها و دوستان و آشناهایی که سفارش کرده بودند دعا کردم و دست آخر از خدا خواستم که فرزندم سالم به دنیا بیاید. سوره والعصر و دعای زایمان را بلند بلند در هنگام درد می خواندم و از خدا می خواستم کمکم کند.
دردها اجازه استفاده از گاز را به تنهایی نمی دادند. خانوم اشرفی به اتاق آمد. گفتم برای استفاده از گاز کمکم کند. با من نفس می گرفت و می شمرد. دهانم خشک شده بود. آب خواستم. دکتر برایم آب آورد. خواستم معاینه ام کند. معاینه کرد و گفت: عالی ست. هفت سانت شده ای. ولی مثانه ات پر است. می خواهی به دستشویی بروی. گفتم: بله. گفت: فقط مراقب باش که احساس دفع داشتی ، بچه است. زیاد هم سر دستشویی نشین.
به دستشویی رفتم. ولی همین که نشستم احساس دفع کردم. سریع بلند شدم و بیرون آمدم و دکتر را صدا کردم. گفتند: بچه دارد می آید. باید به اتاق زایمان برویم. خانم شیرجانی و اشرفی کمکم کردند تا به اتاق زایمان بروم. خانوم شیرجانی گفت: می خواهی صبر کنیم تا همسرت بیاید؟ گفتم: با این همه درد ، اصلا حرفش را هم نزن. ولش کن. بگذار زایمان انجام شود.
با کمک آنها به روی تخت زایمان رفتم. در فاصله بین دردها ، خانم شیرجانی گفت: دوباره می گویم ، می خواهی صبر کنیم تا همسرت بیاید؟ این پسر هست ها.... گفتم: نه... بابا جان ، اگر می خواست تا الان خودش را می رساند. بی خیالش... او آنقدر خونسرد است که حالا حالاها نمی آید.
اوج دردها این جا بود. باید درد که می آمد زور می زدی. آن هم نه زور با داد!! بلکه بی صدا و درست. یعنی همان فشار به پایین. ولی مگر می شد. سخت بود... سخت ترین لحظاتی که تا این لحظه عمرم سپری کرده ام. دهانم خشک شده بود. خانوم شیرجانی برایم آب آورد. فقط لبهایم را خیس کردم. سه بار درد آمد و تلاش من برای خروج نوزاد... بالاخره بار سوم نتیجه داد و سر نوزاد خارج شد و به دنبال آن با فشار مختصری بدنش هم بیرون آمد. صدای گریه اش قشنگ ترین نوایی بود که آن لحظه می شد شنید. دکتر گفت سرفه کن تا جفت هم خارج شود. سرفه کردم و جفت هم خارج شد. ساعت دو و پنجاه دقیقه بود.
دکتر مشغول کار بخیه شد. برش نزده بود و اندکی پارگی سطحی ایجاد شده بود. بعد از تمیز کردن نوزاد و معاینات اولیه ، زنگ بلوک زایمان به صدا درآمد. بله... جناب همسر تازه تشریف فرما شده بودند. بچه را بردند دم در که نشانش بدهند. دیگر لزومی به حضورش نبود!! با این حال چند دقیقه بعد آمد. دکتر هنوز بخیه می زد. خسته نباشیدی به من و دکتر گفت. دهانش از سرعت کار باز مانده بود. بعد هم از اتاق خارج شد.
کار دکتر که تمام شد به ریکاوری منتقل شدم. یک ساعتی آنجا بودم که بچه را آوردند و شیر دادم. دختر دکتر هم آمده بود. برای دیدن نوزاد همراه دکتر به دیدنم آمدند.
بعد از گذشت یک ساعت به بخش منتقل شدم. تو بخش هم همه چیز خوب بود و عادی پیش می رفت. دو سه ساعتی گذشته بود که بلند شدم بروم دستشویی... ولی به در دستشویی نرسیده بودم که احساس کردم لخته های خون دارد از بدنم خارج میشود. سریع پریدم توی دستشویی و دیدم در چشم به هم زدنی واویلا شد... به خواهرم گفتم زود پرستار بخش را صدا کن. او هم سریع پرستار را صدا کرد. در یک چشم به هم زدن تمام دستشویی پر از لخته های خون شد و بالا سر من پر از بهیار و پرستار.... همه ترسیده بودند.... خودم هم دیگر افتادم روی دستشویی و از حال رفتم. دو تا از پرستارها گرفته بودنم و مدام صدایم می کردند. بهشون گفتم بهم آب بدید. یک لیوان آب آوردند و کمی که خوردم ، دوباره به خودم آمدم. خواستند بلندم کنند و ببرند روی تخت ولی آنقدر وضعیتم بد بود که خودم هم دلم نمی خواست از دستشویی بیرون بروم. یک بهیار آمد و با مهربانی هر چه تمام تر پاهایم و دمپایی ها و دست هایم را تمیز کرد. بعد به کمک پرستارها بلند شدم و رفتم روی تخت. دیگر جانی در بدنم نمانده بود. خواهرم هم از دیدن آن صحنه مبهوت شده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. ابتدا یک دکتر داخلی ویزیتم کرد و دو تا سرم تجویز کرد. فشارم 5 روی 8 بود. بعد هم متخصص زنان شیفت آمد و او هم برایم داروهایی تجویز کرد. آخر شب هم از آزمایشگاه آمدند و نمونه خون گرفتند. دیگر تا فردا صبح که مرخص شوم هر یک ربع یک بار یکی می آمد و اوضاعم را چک می کرد. صبح فردا هم ساعت نه و نیم بود که دکترم آمد و ویزیتم کرد. گفت دلیل خونریزی این بوده که شکمت را خوب فشار نداده اند. این در حالی بود که از شدت فشارهایی که هر کدامشان به شکمم می دادند ، دیگر دادم در می آمد. خلاصه که پروسه بیمارستان اینجا به پایان رسید و ما به خانه بازگشتیم.
(زمان ترخیص معلوم شد که اطلاعاتی که قسمت بیمه بیمارستان به ما گفته بود اشتباه بوده و هزینه بیمارستان مثل بقیه بیمارستانهای خصوصی درآمد. اما وقتی روزهای بعد به این جریان فکر کردم ، دیدم کار خدا بی حکمت نبوده. چون من برنامه ام این بود که صبح زود به بیمارستان بروم که تا قبل از ظهر بچه به دنیا بیاید و برای عصر از دکتر بخواهم مرخصم کند. ولی بعد از جریان خونریزی عصر آن روز ، با خودم گفتم این کار خدا بود که برنامه ها طوری پیش برود که من شب را در بیمارستان بستری شوم. )
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792