2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
دایا...خداجونم.خداوندا شکرت شکرت هزاران مرتبه شکرت .... الان که دارم مینویسم روبروی یک فرشته کوچولوی زیبا نشسته ام و اون کسی نیست جز ریحانه عزیزم.. باورم نمیشه 9 ماه انتظار تموم شد و دخترم رو در آغوش گرفته ام. وای خدایا این پری من چقدر ناز و قشنگه ... چشماش ، لباشش ، بینی اش ، دست و پاهای کوچولوش ...خدایا هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوشحال نبودم و شاکر لطف بی پایانت... ریحانه جان تو زیباترین و قشنگترین و مهربون ترین و وقت شناس ترین دختر روی کره زمین هستی.بذار از اولش برات تعریف کنم که چطوری به دنیا اومدی..... 3 روز قبل از به دنیا اومدنت حالم خیلی بد بود حسابی ورم کرده بودم و قلمبه شده بودم و سرم هم به طرز وحشتناکی درد میکرد و چشمم داشت از کاسه در می اومد...فکر اینکه تازه ششم نوبت سونوگرافی دارم و دکترم گفته بود تو تا قبل چهاردهم به دنیا نمی آیی و اینکه مرخصی استعلاجی ام تا دوازدهم اردیبهشت بود کلافه و نگرانم کرده بود بدتر از همه مدام توی این فکر بودم که تو چه روزی به دنیا می آیی و بابایی خونه هست یانهتصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست www.bahar-20.com؟ خلاصه اینقدر بهم ریخته بودم که دلم میخواست ساعتها گریه کنم و حوصله هیچ کسی رو نداشتم و کم کم به سرم زده بود که سزارین کنم تا حداقل مطمئن باشم که بابایی اون روز کنارمون هست... شب پنج شنبه حالم خیلی بد شدتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com و ادامه راه برام غیر ممکن اما به عشق فردا که پنج شنبه بود و بابایی می اومد به خودم انرژی می دادم ...شانس خوب من بابایی بعد از یک هفته امتحان سخت زودتر به خونه اومد و ساعت 13 خونه بود تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com. با دیدن بابایی همه دردام فراموش شد و حالم خوب خوب شد تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.comو دیگه خبری از تنگی نفس و سردرد و ....نبود خودم هم تعجب کرده بودم نگو آرامش قبل از طوفان بوده هههههههههتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com شب عروسی دعوت بودیم بابایی منو برد آرایشگاه منم موهامو هم رنگ کردم تا برای مهمونی به دنیا اومدنت آماده باشم .تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com..وقتی برگشتم خونه بابایی یه عالمه از من و اتاق قشنگت عکس انداخت بعدش کلی عشقولانه در کردیمتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com و بازم خبری از دردهای چند روزگذشته نبود...تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com ساعت 21/30 اماده شدیم و رفتیم عروسی و اونجا هم حالم خوب خوب بود و حسابی با تو کیف کردیم غافل از اینکه امشب آخرین شبیه که تو توی شکم مامانی هستیتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com و در واقع آخرین شب زندگی دونفره من و بابایی ...تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com موقع برگشت از عروسی یه نم بارون قشنگی زد و منم که حالم خیلی خوش بود دوست داشتم توی خیابونا بچرخیم ولی بابایی خسته بود و زود اومدیم خونهتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com ...بازم یه عالمه عشقولانه در کردیم تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.comو کلی هم در مورد تو حرف زدیمتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com و نزدیکای 2 شب خوابمون برد...منی که چند هفته بود یک شب خواب راحت نداشتم اون شب تا خود صبح تخته گاز خوابیدم وقتی چشم باز کردم ساعت 8/30 صبح بود و بازم خبری از درد نبود با خودم گفتم ریحانه حالا حالاها قصد اومدن نداره و از حکمت خدا نرفتم سراغ یخچال وچیزی نخوردم و دوباره اومدم کنار بابایی دراز کشیدم تا اونم بیدار بشه و باهم صبحانه بخوریم .تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com ساعت 9/15 یهو احساس کردم دستشویی دارم تا اومدم بلند بشم چند قطره ازم چکه کرد و همین که سرپا شدم قطرات تند تر شد...باعجله دویدم سمت حموم و همین رسیدم توی حموم یهو یه عالمه آب ازم سرازیر شد تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.comولی من اصلا فکر نمیکردم که کیسه آبم باشه ولی آخرش که یه لخته خون هم ازم خارج شد مطمئن شدم کیسه آبم پاره شدهخیال باطل و شوکه شدم .تعجب..بابایی از لای در حموم با وحشت داشت منو نگاه میکرد و هی میپرسید این چیه؟ چی شده؟ و من فقط مثل دیوونه ها میخندیدم و میگفتم ریحانه داره میاد ....بابایی جونش به لبش رسیده بود و چشاش گرد شده بود و بریده بریده حرف میزد تلفن رو داد دستم و گفت به مامانت زنگ بزن .تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com..منم به مامان افی زنگ زدم و اونم گقت نگران نباش بیایید دنبالم بریم بیمارستان ...تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com منم چون توی حموم بودم همون جا یه دوش گرفتمتصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست www.bahar-20.com و غسل صبر کردم و از خانم حضرت زینب خواستم که کمکم کنه و بهم صبر بده ...بابایی هم جو گیر شد و اونم غسل کرد (انگار اون میخواست زایمان کنه ههههه) خلاصه من سریع آماده شدم ولی بابایی هنوز با حوله حموم ناباورانه داشت به من نگاه میکرد و هی میگفت نمیدونم چکار کنم؟ هول شدم ؟ باورم نمیشه ؟اخه هنوز تا تاریخ زایمانت حداقل 10 روز مونده؟ چرا داد نمیزنی؟ درد نداریتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com؟ ؟؟؟؟عوض اینکه اون منو اروم کنه من بهش دلداری می دادم و میگفتم چبزی نیست نگران نباشتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com ...محمد همش میترسید من داد و فریاد راه بیندازم به خاطر همین هول کرده بود... وقتی اومدیم دنبال مامان افی انگار فکر میکردن من اشتباه کردم و قضیه رو زیاد جدی نگرفته بودن ولی من که کم کم داشت دردام شروع میشد هی میگفتم پاشید بریم بیمارستان... img98.com Image Upload Centerimg98.com Image Upload Centerimg98.com Image Upload Centerimg98.com Image Upload Center خلاصه دختر گل منتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com ساعت 17 روز جمعه سوم اردیبهشت 1389 مصادف باتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک www.bahar-20.com هشتم جمادی الاول 1431 برابر با بیست و سوم آوریل 2010 با وزن 3100 گرم و قد 49 سانت در نهایت صحت و سلامت چشم به دنیا گشود و دنیای من و باباش رو دگرگون کرد ... تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net Free Smiley Courtesy of www.millan.netFree Smiley Courtesy of www.millan.netFree Smiley Courtesy of www.millan.netFree Smiley Courtesy of www.millan.net وقتی رسیدیم بیمارستان معاینه شدم و ماما گفت برید پرونده تشکیل بدید نی نی داره به دنیا میاد. تشکیل پرونده یه ربعی طول کشید و منم دردام لحظه به لحظه بیشتر میشد و خیس عرق شده بودم...جلوی اتاق درد از مامانم و محمدم خداحافظی که کردم قلبم داشت از دهنم در می اومد و خیلی ترسیده بودم.تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com ماما هم کلافم کرده بود از بس که می پرسید خانم مطمئنی میخوای طبیعی زایمان کنی؟؟؟تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com خودم هم شک کرده بودم تا اومدم بگم سزارینم کنید یهو زبونم چرخیدتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com که توکل به خدا شما شروع کنید ببینیم آخرش چی میشه؟تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست www.bahar-20.com یه خانمه اومد یه ساک بهم داد و گفت همه لباساتو در بیاربذار توش و لباس بیمارستان رو بپوش انگار داشتم میمردم و قرار بود کفن بپوشم وقتی رفتم جلوی در لباسامو به مامان تحویل بدم چشمم به محمدم افتاد وحشت رو توی چشماش میدیدم ولی طاقت ایستادن و دلداری دادن بهش رو نداشتمتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com و زود رفتم روی تختم دراز کشیدم .تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com..وقتی سرم رو بهم وصل کردن و امپول فشار رو زدن دیگه تموم درهای دنیا رو به روم بسته دیدم و فقط و فقط چشم امیدم به خدا بود و ازش میخواستم که کمکم کنه... خلاصه من موندم و تنهایی و درد و درد و درد وای خداجونم عجب درد کشنده ای بود هروقت یه انقباض از راه میرسید میگفتم دیگه کارم تمومه و الان میمیرم و با تموم وجودم خدا رو صدا میکردم ...چیزی که برای خودم هم جالب بود این بود که اصلا مثل توی فیلمها جیغ نمیزدم یعنی حتی وقتی خودم هم میخواستم داد بزنم صدام خفه میشد و فقط زور میزدم و توی دلم خدا رو فریاد میزدم ... چشمم به ساعت بود و منتظر بودم یه نظمی بین دردام پیدا کنم ولی اصلا دردام منظم نبود توی این مدت دعای گنج العرش رو خوندم و چند بار هم سوره انشقاق و هر سوره ای رو که حفظ بودم رو خوندم...آخر سر هم دعای توسل خوندم که از اولش تا آخرش اشک ریختم و توی عمرم دعای توسلی به این باحالی نخونده بودم . اسم هرکدوم از معصومین رو که می آوردم احساس میکردم که روبروم ایستادم و من با حالت تضرع و التماس ازشون خواهش میکردم که کمکم کنن ... آخرای دعا دیگه دردام به اوج رسیده بود و حدود ساعت 1?/30 بود که ماما برای چک کردن صدای قلب بچه و دهانه رحم اومد ازش پرسیدم چقدر دیگه مونده که گفت حالا حالاها مونده... دنیا دور سرم چرخید و دیگه کم آورده بودم و هی میگفتم عجب غلطی کردم ... راستی یادم رفت بگم ساغت حدود 13/30 یه خانمی اومد و همه درداش رو توی خونه کشیده بودتصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com و در عرض 5 دقیقه لباس عوض کرد تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.comو رفت توی اتاق زایمان و با چند تا داد و جیغ یکهو صداش قطع شد و صدای نوزادش توی اتاق پیچید ...توی همه عمرم صدایی به اون زیبایی نشنیده بودم با شنیدن اون صدا دوباره اشکام سرازیر شد و از خدا خواستم منم صدای دخترم رو بشنوم بعد بمیرم...دقایق و لحظات طولانی و کشدار می گذشت و من رمقی برام باقی نمونده بودتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com فاصله دردام خیلی کم شده بود شاید 30 ثانیه بین هر انقباض درد نداشتم و من توی همون 30 ثانیه خوابم میبرد و دوباره با یه انقباض کشنده تر از قبل از خواب می پریدم... احساس میکردم دیگه راه خلاصی از اون اتاق برام وجود نداره و باید تا آخر عمرم همون جا بمونم ... ماما و پرستاربالای سرم اخلاقشون خیلی خوب بود و هر وقت اومدن بالای سرم بهم میگفتن خیلی زائوی خوبی هستی وخوب همکاری میکنی و زور میزنی و از صبوریم تعریف میکردن و اینکه جیغ و فریاد الکی راه نمی اندازم ... از تعریف های اونا قوت قلب میگرفتم و به ادامه راه امیدوار میشدم ... ساعت 1?/1? بود که یهو درد خیلی شدیدی اومد سراغم و مجبورم کرد بلند پرستار رو صدا کنم وقتی اومد بالای سرم گفت آفرین زور بزن زور بزنتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com آخرشه ولی من دیگه رمق زور زدن نداشتم پرستار هم میگفت از اینجا به بعدش با خودته اگه خوب زور بزنی بچت زودتر به دنیا میاد منم تموم قوتم رو جمع کردم و یه زور زدم که گفت کافیه بریم اتاق زایمان ....با این حرفش انگار دری از درای بهشت به روم باز شد و یه لحظه تموم دردام یادم رفت و عین جت از روی تخت پریدم پایین و رفتم سمت اتاق زایمان ... جلوی در یهو یه درد وحشتناک اومد و نتونستم قدم از قدم بردارم و چند ثانیه خشک شدم .... دوباره راه افتادم سمت اتاق زایمان و خواستم برم روی تخت که روی پله اول دوباره یه درد وحشتناک اومد و بازم خشکم زد و با التماس گفتم ریحانه جان مامان بسه دیگه توروخدا به دنیا بیا دیگه طاقت ندارم ...ماما و پرستارم متاثر شدن و ازم پرسیدن بچت دختره ؟ گفتم آره و کمکم کردن اومدم روی تخت حدود 10 دقیقه ای هم روی تخت جون دادم و درد کشیدم ولی دیگه نمیتونستم مثل اون اتاق برای همه دعا کنم برای تک تک کسانیکه جلوی چشمم می اومدن از جمله دوست نی نی سایتیم هستی و خیلی های دیگه که التماس دعا بهم گفته بودن و فقط میپرسیدم چقدر دیگه موندهتصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست www.bahar-20.com ؟؟؟؟؟؟؟؟تورو خدا تمومش کنید من دیگه طاقت ندارم دارم از تشنگی میمیرم ...پرستار دلش برام سوخت و یه دونه آب مقطر توی گلوم چکوند و همون چند قطره انگار جان دوباره ای بهم داد .... وقتی در باز شد و دکترم اومد تو انگار توی آسمونها پرواز می کردم ...دکترم سریع لباسش رو عوض کرد و وقتی اومد بالای سرم من از شرم و خجالت داشتم میمردم پشیمون شدم که چرا دکتر مرد انتخاب کرده بودم و .. توی همین فکرا بودم که یهو یه انقباض وحشتناک اومد و تیزی چاقویی رو که باهاش پارم کردن رو احساس کردم و برای اولین بار دادم در اومد و دیگه هیچی نفهمیدم تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com وقتی چشمامو باز کردم دیدم دور سرم شلوغه و فقط صدای عمه فاطمه رو میشنیدم که میگفت دخترت شکل خودتهتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com... ولی من همش فکر میکردم خوابم بردهتصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست www.bahar-20.com و هنوز نزاییدم و هی میگفتم بچم توی شکممه و به دنیا نیاوردمش .... وقتی اوردنم توی اتاق خودم همش سراغ محمد رو میگرفتم و میپرسیدم از قم رسید یا نه ؟ بهش بگید آروم رانندگی بکنه ... مامانم میگفت محمد خودش تورو آورد بیمارستان ولی من چیزی یادم نمی اومد... یه لحظه محمد رو بالای سرم دیدم و احساس کردم داره اشک میریزه و دوباره از حال رفتم... صدای همه توی گوشم می پیچید . منم خیلی گرسنه بودم و هی میگفتم غذا میخوام و بهم 9 تا خرما دادن خوردم و جون گرفتم .... حسرت 2 تا چیز توی دلم موند اولش اینکه صدای دخترم رو موقع تولدش نشنیدم و دوم اینکه دوست داشتم فقط محمد بالای سرم بود و من یک ساعت توی بغلش گریه می کردم ولی من تا چند دقیقه بعد از به هوش اومدنم هم محمدم رو ندیدم وقتی دیدمش هم اینقدر دورم شلوغ بود که نتونستم باهاش حرف بزنم .. البته محمد میگه من موقع بیهوشی بالای سرت بودم ولی من یادم نمیاد Free Smiley Courtesy of www.millan.netFree Smiley Courtesy of www.millan.net لحظه اولی که چشمم به چشم دخترم افتاد اصلا نمیتونستم نگاهش کنم و چشمام تار میدید وقتی چشمام روشن شد و دیدمش اصلا باورم نمیشد مه این موجود کوچولو توی دل من بوده و همش میگرسیدم تو توی دل من بودی؟؟؟ وقتی دادن بغلم بی اختیار انگشتای دستش رو شمردم و خیره بهش نگاه می کردم مامان افی مدام باهام ور میرفت که بتونن یه قطره شیر از سینه ام در بیاره ولی تلاشش بی فایده بود و من اصلا شیر نداشتم .... ساعت 20/30با کمک یه خانم از روی تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی و لباسامو عوض کردم و حالم خوب خوب بود انگار نه انگار که چند ساعت پیش چه درد وحشتناکی توی وجودم بود ... سرحال و قبراق خودمو مرتب کردم و دوباره اومدم روی تخت دراز کشیدم .... ساعت 23همه رفتن و من موندم و مامان افی و ریحانه جونم ... دختر برگ گلم آروم خوابیده بودتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com و منم ناراحت بودم از اینکه شیر نداشتم بهش بدم و زن عموش بهش شیر داده بود .... تا خود صبح توی بیمارستان پلک روی هم نگذاشتم و به وقایع امروز فکر کردم که از ساعت 9 صبح یکهو چی شد و چی گذشت همه چی مثل معجزه بود اینکه محمد موقع به دنیا اومدن ریحانه خونه بود واقعا معجزه و لطف خفیه الهی بود خدایا چطوری ازت تشکر کنم؟؟؟؟؟؟

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


من 5 مرداد سزارین شدم. سعی میکنم حتما خاطره زایمانم را اینجا بگذارم! فقط از خوندن خاطره ها افسرده شدم! چون من خیلللللی دلم میخواست طبیعی زایمان کنم و در آخر سزارین شدم. با خودم گفتم ای کاش زودتر اینجا را میخوندم! هر چند...به هر حال قسمت من و دخترم هم همین بود...
همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم...
سلاممممممممممممممممممممممم من هم بعد از 28 روز آمدم خاطره زایمانم را بنویسم ......... آقا پسملی من به روش طبیعی با اپیدورال بدنیا آمد که من خیلی خیلی راضی بودم خدا را هزاران مرتبه شکر......... البته این را هم بگم که شاید اپیدورال فقط برای بدن من اینجوری جواب داد شاید به خیلی ها جواب نده...... خلاصه جونم براتون بگه که به وقت سنگاپور 2 سپتامبر ساعت 6 صبح از خانه با شوشو و دو تا ازخواهرهام که از ایران برای نگهداری و کمک به من آمده بودن اینجا رفتیم بیمارستان ... از خانه که میخواستیم حرکت کنیم شوشو من را از زیر قرآن رد کن و فیلمبرداری هم کرد و همگی خیلی خیلی خوشحال بودیم که قراره بریم آقا پسملی را بیاریم ....خلاصه بعد از گذشت این مراسم آمدیم پایین و یه تاکسی گرفتیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان..... راننده یه آقای پیر چینی بود وسط های راه یکی از دوستای من از ایران به من زنگ زد و من در حال صحب کردن با آن بودم که یه دفعه همگی جیغ زدیم چون اقای راننده عزیز یه دفعه خوابشون گرفته و نزدیک بود بریم زیر یه کامیون... شوشو هم که حسابی ترسیده بود و حسابی هم عصبی شده بود یه داد وحشتناک سر اقای راننده کشیده که زن من حامله هست و این چه وضع رانندگیه .... راننده بیچاره هم هیچی نگفت...... تا رسیدیم بیمارستان ..... بلافاصله رفتیم بخشی که قرار بود من بستری بشم... تا رفتیم داخل بخش خودشون پرونده من را که روی میز بود و آماده کرده بودن اسمم را خواندن و من را بردن داخل بخش .... که یه اتاق خصوصی بود که من نمیدونستم این اتاق ، اتاق عمل هست فکر کردم اینجا باید منتظر بمونم تا دردم شروع شد برم برای اتاق عمل ...و لباسهای من را عوض کردن و به من یه سرم وصل کردن و قرار شد تا دو ساعت دیگه اصلا از جام بلند نشم .... بعد دکتر آمد برای معاینه که آخخخخخخخخخخ چه دردی داشت و بعد گفت که دهانه رحم اصلا باز نشده و قرص فشار را به من زد و رفت و من و شوشو تو همان اتاق منتظر بودیم تایه اتفاقی بیافته ولی انگار نه انگاررررررررررر... و بعدش من را فرستادن طبقه 8 اتاقی که باید برای روز بعد آنجا باشم رفتم بالا و بعد شوشو آمد و خواهرهام را هم آورد پیشم و من اصلا درد نداشتم تو همان اتاق لپ تاپ شوشو را روشن کردیم و یه آهنگ گذاشتیم و من شروع کردم به رقصیدن تا حداقل یه خورده دردم بگیره ولی انگار نه انگاررررررتا نزدیکیای ساعت 2 بعد از ظهر که یه کوچولو من احساس درد میکردم و از یه طرف هم فکر میکردم که دارم به خودم تلقین میکنم که درد دارم..... ولی کم کم دردا یه کوچولو بیشتر میشد طوری که به خواهرهام و یا شوشو میگفتم کمرم را بمالن ..... و اصلا متوجه نمیشدم که فاصله دردها باید چه جوری باشه تا نزدیک ساعت 4 که نه جدی جدی یه تکونای خورده بود رفتم تو بخش و به یه پرستار هندی گفتم که فکر کنم دردام شروع شده و آن باور نمیکرد میگفت نه برو بشین دردت باید بیشتر بشه تا 4 سانت دهانه رحمت باز نشه بهت اپیدورال نمیزنن من دوباره رفتم تو اتاق و دیدم نه بابا جدی جدی درد دارم و رفتم دوباره به همان پرستار گفتم میخوام دکترم معاینه ام کنه که آن زنگ زد به طبقه پایین و گفت که من را میفرسته پایین من را نشاندن روی یه ویلچر داشتم از خنده میمرمدم میگفتم بابا من که درد ندارم بزارید راه برم میگفتن نه بشین خطرناک راه بری........ و من رفتم پایین دوباره دکتر آمد و من را معاینه کرد و گفت فقط 2 سانت باز شده و من گفتم درد دارم و دکتر گفت باشه همین الان بهت اپیدورال میزنیم..... و همان موقع با یه چیزی که پلاستیکی و بلند بود کیسه آب من را پاره کرد که دردی نداشت و گفت همین جا دراز بکش تا متخصص بیاد برای اپیدورال و بعد از نیم ساعت یه دکتر چینی که خیلی هم با مزه بود آمد و اولش یه نیم ساعت با من و شوشو صحبت کرد و گفت اگر سوالی دارید بپرسید که من هم یه چند تا سوال کردم و بعد از همه اینها شوشو را بیرون کردن تا من اپیدورال بشم .... و من را لبه تخت نشاندن و یه بالشت دادن تو بغل من و کمر من را با الکل تمیز کردن و یه خانم مسن چینی آمد و دستای من را گرفت و ارام نوازش میکرد که یه موقع من نترسم و تکان نخورم و دکتر با فشار یه انگشت یه آمپول به من زد که الحق دردی اصلا نداشت و بعد از این که کارش تمام شد از من خداحافظی کرد و رفت...... و از آن موقع دیگه بنده هی مرتب منتظر بودم تا دهانه رحم باز بشه .... که فکر کنم تا ساعت 11 شب بود که اپیدورال اول من تمام شد و دهانه رحم من تا 6 سانت باز شد و دکتر آمد و اپیدورال که تمام شده بود را عوض کرد و یه اپیدورال دیگه گذاشت و من فکر نمیکردم که حالا حالاها تا 10 سانت باز بشه و همینطور دکتر و پرستارها که یه پرستار مالایی بود که خیلی با مزه بود آمد و معاینه کرد و با تعجب به من نگاه کرد که وایییییییی چه زود دهانه رحمت تا 8 سانت باز شده من هم که داشتم از ذوق میمردم که خدا را هزاران مرتبه شکر که تا 8 باز شده چون همه بهم میگفتن تو دهانه رحمت باز نمیشه ...و در همین حال من و شوشو داشتیم تلویزیون میدیدیم و حرف میزدیم و بعضی اوقات هم یه چرتی میزدم....تا این که پرستار آمد و دوباره من را چک کرد و به من هیچ حرفی نزد ولی من از چهرش متوجه شدم یه چیزی شده من ازش سوال کردم که همه چیز خوبه گفت اره و از اتاق رفت بیرون بلافاصله تا از در رفت بیرون شروع کرد به دویدن و رفت به دکتر من زنگ زد....... کمتر از 10 دقیقه دکی آمد بالای سرم و من را معاینه کرد و گفت بچه داره میاد و من اصلا باورم نمیشد اخه من اصلا درد نداشتم چه جوری میخواست بیاد من تو خاطرات خوانده بودم که موقع آمدن بچه درد بیشتر میشه ولی من انگار نه انگار ... خلاصه که کمتر از 10 دقیقه تمام وسایل برای بدنیا آمدن نی نی حاضر شد و توی اتاق من و شوشو و دکتر و یه پرستار مسن بودیم که دکی هی میگفت پوش کن پوش کن من پوش میکردم ولی دکتر میگفت نه اینجوری غلطه .... خلاصه بعد از 5 یا 6 بار پوش دکی پرستار را فرستاد دنبال یه دکتر دیگه و آن آمد بالای سرم و دکی گفت این دکتر بهت کمک میکنه که بچه زودتر بیاد بیرون و فقط با یک فشار دکی بالای معدم بچه آمد بیرون وایییییییییییییییی که من داشتم از ذوق میمردم خدا میدونه آن لحظه چقدر شیرین بود ... وای شوشو داشت همین جوری قربون صدقه جیگرم میرفت و من و شوشو از دکتر تشکر کردیم..... جوجوی من با چشمای کاملا باز داشت این ور و آن ور رانگاه میکرد و تازه کلش را هم میچرخاند الهی من فداش آن سر گردش بشممممممممم....و شوشو هم شروع کرد به فیلمبرداری و عکس گرفتن و دکتر هم شروع کرد به بخیه زدن........ و من هم هینجوری قربون صدقه جیگرم میرفتم و به شوشو میگفتم انگشتاش را بشمار ببین چندتاست..... شوشو میگفت وا یعنی چی چندتاست...... خلاصه این که جیگرم بدنیا آمد و همان لحظه من و شوش شروع کردیم به خانواده هامون زنگ زدن و خبر تولد نی نی را دادیم .... که به وقت سنگاچور راس ساعت 2:29 صبح با وزن 3304گرم با قد 50 و دور سر 33 بدنیا آمد .......واییییییییییییی چقدر طولانی شد ببخشیدددددددددد
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکیکه همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد
وای عزیزم چقدر خوب نوشتی. خوش به حالت خیلی شجاع هستی. تبریک می گم. من در طی خوندن اصلاً نتونستم جلوی گریمو بگیرم. من در 24 هفتگی هستم و اصلاً جرات زایمان طبیعی را ندارم. باز هم آفرین به ارادت.
سلام .اینم خاطره من از قشنگترین روز زندگیم :
چهارده خرداد ظهر توی دستشویی بودم که دیدیم لک بینی دارک همسرم رو صدا زدم باترس لبخندی زود و گفت چیزی نیست نزدیکه دیگه بعد اومدم تواینترنت خوندم اینها شوی قبل از زایمانه و از این لحظه به بعد تا چهل و هشت ساعت بعد موقع زایمانه.مامانم اون روز نبود فردا ظهرش اومد خونه رفتم بالا نشستیم و حرف زدیم مامانم گفت چه خبر داستانو براش گفتم (روز شنبه)دوشنبه یعنی هفده خرداد قرار بود برم دکتر معاینه کنه ببینه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه اما همون روز شنبه پانزدهم احساس کردم تکونهای نینی کم شده همسرم میگفت نگران نباش اما با اصرار من رفتیم بیمارستان رفتم بخش زایمان و گفتم داستان چیه یه ماما اومد و فشارمو گرفت و دستگاه وصل کرد گفت وضعیت جنین خوبه رفت زنگ زد به دکترم که دکتر گفت چون نظر خودش روی طبیعی بوده اول معاینه اش کن.ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییی عجب داستانی بود پدرم در اومد یه سانت باز شده بود.اما گفت سر بچه پاییین نیومده و یه چیزایی هم راجع به دهانه رحمم گفت در کل گفتند زایمان راحتی نخواهی داشت دکتر گفت من صلا حمیدونم همسا نیم ساعت دیگه عمل شی گفتم نهههههههه.اخه من حسم میگفت که پسرم زود به دنیا میاد اما همهاش هم مخواستم بعد تعطیلات باشه اخه عزا و مصیبت بود دوست نداشتم که هیچوقت نتونم برا یبچم یه تولد راحت بگیرم.خلاصه

شب شانزده خرداد تند تند کارهای نیمه تمام قبل از تولد محمد یاسین رو انجام دادم.خونه رو مرتب کردم.گردگیری و جابجایی های لازم و …. . صبح حدود ساعت ? بود که دیدم درد دارم فکر کردم مثل همیشه است ولی دیدم نه فواصلش مرتبه و درد من هم زیاد همه اش خدا خدا میکردم زود ساعت یازده بشه برم بیمارستان. ساعت هفت و نیم احسان رفت سر کار مرخصی ساعتی بگیره و کارت بانکش رو که جا گذاشته بود بیاره مامان رو صدا زدیم اومد پیشم.رفتم یه دوش گرفتم و ادعیه روز رو خوندم موهامو سشوار کشیدم حالا بگذریم که این وسط درد ها میایند و میروند و من فقط وسط درد هام فرصت برای کارها دارم .با شروع هر دردی ماان کمرم و میمالید .زنگ زدم احسان زود بیا گفت حالا مونده تا ?? گفتم بابا تو بیا میریم بیمارستان اونها هم زنگ میزنند دکتر خودش میاد .خلاصه اومد احسان به مامانش اینا خبر داد. آژانس و خبر کردیم اومد.حالا شانس من آژانسه سرویس مدرسه داشت بهش زنگ زدندما رو برد دم آزانس پیاده کرد سوار یه پراید سفید شدمو حرکت.

رفتیم بالا بخش زایمان . چادر و روسریمو دادم مامان و رفتم تو درد داشتم .مامای بخش رفت زنگ زد دکتر .دکتر گفت من که گفته بودم یازده بیمارستان باشه الان هم کلاسم نمیتونم بیام میره تا ظهر من و میگی دنیا دور سرم چرخید .تصور کشیدن دردها و بی نتیجه بودنش دیوونه ام میکرد .مامانم اومد تو پرسید گفتند دکتر اینجوری گفته همه شاکی شدند .حالا بای من لباس آوردند و لباسهامو عوض کردم و آنژیو برام وصل میکردنند که تلفن بخش هی زنگ میزد.ماماهه رفت گفت دکتره میگه آماده اش کنید یه ربع دیگه اتاق عملم.من از خوشحالی بال در آوردم به ماما و پرستارها گفتم من دکتر ومیشناسم مهربونه میدونستم معطلم نمیذاره. خلاصه مراحل بعدی کار که از همه وحشتنتاکتر سوند گذاشتن بود. ازم راجع به اینکه به دارویی چیزی آلرژی دارم یا نه هم سوال کردند که منم گفتم آلرژی تنفسی فصلی دارم. نشستم روی ویلچر رو رفتم بیرون احسان نگران و البته خندان گفت کجا میبرنت گفتم اتاق عمل .همه شاخ درآوردند.ماماناحسان بنده خدا دیده بود کار مثل اینکه طولانیه گفته وبد میره شرکت و بر میگرده هنوز پایین نرسیده بود احسان گفت برگرده .اومد من و داشتند میبردند .منو بوسید و التماس دعا گفت مامانم از زیر قرآن ردم کرد و التماس دعا گفت.من رو با آسانسور بردند طبقه دوم بخش جراحی. مامانها وئ احسانم هم از پله ها اومدند دم در احسان و صدا زدم اومد و منو بوسید نمیدونم چرا داشت گر یهام میگرفت البته هیچ اضطابی نداشتم وخانم نعمتی منشی قبلی دکتر منو تحویل گرفت شده بود پرستار اتاق عمل.وارد که شدم یه راهرو جلوم بود که اتاق اتاق بود دم در یه رسپشن هم بود که مشخصات عمل رو مینوشت همه کادر بینهایت مهربون همه با لبخند می آمدند و سلام میکردند و جنسیت و اسم بچه رومیپرسیدند. رفتم روی تخت دراز کشیدم که منو بدند به سمت اتاق عمل چیزی که توجهم رو جلب کرد چراغهای مهتابی توی راهرو بود که منو یاد فیلمهای سینمایی می اندخت وارد اتاق عمل شدیم تختم رو عوض کردند و منو به تخت عمل منتقل کردند.دکتر بیهوشی اومد داشت مشخصات بیهوشی رو مگفت تو پرونده بنویسند که من گفتم میخواهم اسپاینال باشه. خلاصه حرکت کردیم چراغهای مهتای سقف راهرو بیشتر از همه چیز توجهم را جلب کرد یاد فیلمها افتادم. رفتیم تو اتاق عمل داشتند اتاق رو آماده میکردند دیدم یه آقای دکتری اومد و گفت من دکتر بیهوشی ام تعجب کردم اخه اون دکتر اولیه خانوم بود و منم ترجیح میدادم دکترم خانوم باشه.ولی خب دیگه برام توضیح داد که اول پشتت رو شستشو میدم بهد یه سوزن نازک فرو میکنم البته قبلش بهت میگم.

چنددقیقه گذشت .دکترم اومدوقتی دیدمش گل گل از گلم شکفت گفت چرا دیروز رفتی ؟ بهش توضیح دادم که نمیخواستم پسرم روز عزای عمومی به دنیا بیاد و اون هم که یادش نبود حرفم رو تایید کرد و گفت خوب کاری کردی.

به دکتر بیهوشی گفتم آماده ام گفت تا حالا عمل داشتی گفتم نه تعجب کرده بود از اینهمه ریلکسی و خندان بودن من .خلاصه شروع شد نشستم پشتمو تا میشد خم کردم دکتر بین چند تا مهره ها ی پایین کمرم یکی رو انتخاب کرد و یه سوزن نازک که دردش از آنژیو کت هم کمتر بود زدو گفت تموم شد دراز بکش.کم کم احساس گرما تو پاهام کردم حس خیلی خوبی بود احساس میکردم روی آب گرم شناورم دیگه پاهامو احساس نمیکردم .باز هم یاد فیلمها افتادم.تست کردن و دیدند حس ندارم پرده سبز رو روی سینه ام بستند و دکتر اومد و عمل شروع شد.

دکترم و دکتر بیهوشی هر ا زگاهی با من صحبت میکردند ماشالله دکترم اونقدر خوشرو و خوش خنده بود که انگار داشت میوه پوست میکند !!! که بعد از چند دقیقه راس ساعتده و چهل و پنج صبح یکشنبه شانزده خرداد صدای گریه پسر عزیزم رو شنیدم به دکتر بیهوشی گفتم سالمه ؟ گفت تا اونجایی که من میبینم بله خدا رو شکر کن.بعد دکتر آوردش بالا و به من نشون داد و رو تخت کنار من تمییزش کردند و من از خوشخالی فقط قطره های اشک بود که از چشمام سرازیر میشد.بعد از تمییز کردنش آوردند دوباره نزدیک من پرستار بچه گفت دیدیش گفتم اره و خواستم پیشونیش رو بوس کنم که ماسک داشتمدکتر بیهوشی ماسک رو برداش و من پیشونی داغ پسرم و بوسیدم .لحظه ای که سرشار از ناباوری و شادی بود برام .پسرم وبردند و من هم بعد از پایان عمل و برگشت آهسته حس کمرم به بخش منتقل شدم .
منم میخام بعد از حدود 6 ماه خاطره زایمانمو بنویسم
روز اول ماه رمضون سال 88 فهمیدم باردار هستم روزه بودم بی بی چک که مثبت شد به اصرار شوهرم رفتیم ازمایش دادیم .از همون اولش دنبال دکتر مطمئنی میگشتم یکی از دکتر های شهر نزدیک محل زندگی مو انتخاب کردم و تا ماه 6 تحت نظر اون بودم پرس و جو میکردم که کجا و کدوم بیمارستان میتونم طبیعی اپیدورال انجام بدم هم زمان با من یکی از دوستامم باردار بود با هم که حرف می زدیم همش بهم دلداری میدادیم که اینهمه ادم تونستن طبیعی زایمان کنن ما هم میتونیم اون میگفت اگه طبیعی زایمان کنی نمیتونی تا شهر دیگه صبر کنی خطرناکه و....
خلاصه اون قرار بود بهمن زایمان کنه که از دو ماه قبلش پشیمون شدو سزارین شد
من موندم دو دل ولی اخر سر گفتم همه سزارین میکنن منم برم راحت عمل کنم چند رو ز سختی میکشم بعدش تموم میشه دیگه
دکترمو عوض کردم یه دکتر مشهور دیگه پیدا کردم که همشهریمم بود ولی یه شهر دورتر مطب داشت و چون بیشتر کار درمان نازایی انجام میداد دسترسی بهش خیلی سخت بود با هزار مکافات دو بار رفتم مطبش و اخرین بار قبل عید بودکه بهم گفت من تا 14 فروردین نیستم 14 زنگ بزن بیا وقت عملتو مشخص کنیم
از ش پرسیدم اگه تو این مدت اتفاقی برام افتاد چکار کنم گفت انشاله طوری نمیشه تاریخ زایمان طبیعی تو تقریبا 6 اردیبهشته تا اونموقع وقت زیادی مونده
5 روز تعطیلات عید یه روز در میون شیفت من بود که مییوومدم اداره قرار بود بعد 13 دیگه نیام و مرخصی بگیرم و استراحت کنم10 روز مرخصی استحقاقی داشتم که میخاستم استفاده کنم
بعدشم که از شنبه تا چهار شنبه 11 فروردین مرتب اداره میرفتم ولی وسط روز مرخصی میگرفتم میرفتم یکم استراحت میکردم بعد برمی گشتم
روز چهار شنبه تو اداره یه جلسه بود که همه همکاران بودن من از همگی خداحافظی کردم رفتم خونه.شبش سر نماز دلم گرفته بود کلی گریه کردم و خدا رو صدا زدم اون حالمو هیچوقت یادم نمیره خیلی خیلی دلم گرفته بود چیزی رو از خدا میخاستم خیلی وقت بود ازش میخاستم ولی چرا جوابمو نمیداد کلی با خدا دردو دل کردم
12 فروردین از صبح کلی کار کردم همه خونه رو جارو زدم گرد گیری کردم ناهار درست کردم و کلی کار دیگه تازه ظهر رفتم سبزی هم گرفتم ولی خیلی خسته بودم بعد ناهار گفتم بمونه شب با شوهرم پاک میکنیم .با هم رو تخت دراز کشیده بودیم که شوهرم برگشت گفت بخدا دیگه خسته شدم خیلی دلم میخاد زودتر بیاد تا ببینمش چه شکلیه بعد گفت عصر میخاد بره استخر
گفتم برای اینکه سبزی ها تا شب پلاسیده نشن پاشو بریم پاکشون کنیم با اینکه خیلی خسته بودم رفتیم سراغ سبزی ها
بعد از ظهر رفتم خونه مامانم اونها هم مهمون داشتن کلی در مورد اینکه من چطوری میرم تا شهر مورد نظرم و برناممون با خاله ها صحبت کردیم نزدیک اذان بود خداحافظی کردن و رفتن
یه دفعه احساس کردم دسشویی دارم انگار دلپیچه داشتم سریع رفتم دسشویی .ببخشید ها ولی وقتی خودمو پاک کردم احساس کردم دستمال صورتی شد .بعدش پر رنگ تر
سریع رفتم به مامانم گفتم گفت ایرادی نداره من اضطراب داشتم مامانم از بس استرس داشت نمیتونست کاری بکنه.زنگ زدم به اونیکی خالم که دکتره وقتی بهش میگفتم چی شده دیگه وضعیت خراب تر شده بود احساس کردم یه مایعی ازم بیرون میاید بهش گفتم اونم گفت زایمانت شروع شده برو بیمارستان ما هم راه مییفتیم تا یک ساعت میرسیم اونجا
بهم گفت نتزس زایمانت راحت میشه عمل نکن
دیگه فرصت رفتن به هیچ جایی رو نداشتم تازه قرار بود برم شهری که دو ساعتو نیم با شهرمون فاصله داشت حالا اگه میتونستم برسم اونجا دکتر خودم که شب سیزدهم نبود گفته بود من میرم مسافرت تا 14 ام
حالا براتون بگم از شوهرم
وقتی عصر مهمونها رفتن شوهرم اومد خونه مامانم از دم در یه چیزی داد به من و خدا حافظی کرد و رفت استخر قرار بود شب بیاد دنبالم.یه ربع بعدش من ناراحت شدم حالا من هی زنگ میزنم بهش اون تو استخره و گوشیشو جواب نمیده مامانم هی میگفت بریم اونم میاد میگفتم نه من تا نبینمش نمیرم اگه بریم بیمارستان منو میبرن داخل و دیگه نمیتونم ببینمش
خلاصه بعد اینکه من دوش گرفتم با مامانو خالمم و برادرم راهی شدیم خالم هی میگفت طبیعی زایمان کن رفتیم سر راه از خونه ساک پسرمو برداشتیم و جلو ی اورزانس که رسیدیم شوهرمم رسید خیلی خوشحال شدم.ساعت حدود 9 شب بود بیمارستان شلوغ بود تصادفی داشتن چند نفرم باهم دعوا کرده بودن کلی مامور اینور اونور گذاشته بودن
جلوی اتاق زایمان ایستاده بودیم که مادر شوهرمو خواهر شوهرمم رسیدن .اونها از اول بهم میگفتن زایمان طبیعی بهتره من مخالفت میکردم باهاشون .میگفتم من یکبار زایمان میکنم هم میترسم نتونم تحمل کنم هم اینکه شاید خدای نکرده اتفاقی برای بچم بیفته
از داخل اتاق زایمان که من هنوز نمیدونستم چطوریه صدای یه زن کرد مییومد نمیفهمیدم چی میگه ولی خوب مشخص بود در د داره
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   dokhtarenazzz20  |  11 دقیقه پیش
توسط   جین_سه_یون  |  11 دقیقه پیش