2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
یه چند روزی بود که کمرم خیلی کم درد می کرد و جای نگرانی نداشت چون در مورده درده ماه شنیده بودم روزه شنبه 22 ابان بود که برای چکاپ رفتم دکتر در مورده دردامم به دکتر گفتم که گفت بخواب تا معاینه کنم و با کمال نا باوری بهم گفت که دهانه رحم 2 سانت باز شده و باید بستری بشی واقعا جا خوردم چون وقت زایمان من 27 ابان بود وبعد من به همه خبر دادم شوهرم رفت خونه تا شناسنامه و وسایلمونو بیاره وقتی برگشت کارای بستری شدنمو شوهرم کرد و بعد از خداحافظی از شوهرم رفتم داخل اتاق عمل زنان زایمان با راهنمایی خانم پرستار لباسمو دراوردم و لباسای مخصوص پوشیدم و رفتم به اتاقی که به اسم اتاق دردبود باید اونجا درداتو بکشی تا بهد بری اتاق عمل بهم سرم وصل کردن و داخل سرم امپول فشار زدن یه خانومه دیگه کنارم دیگه 5 سانت شده بود و دکترا بهش می گفتن که تا 2 ساعته دیگه بچت دنیا میاد ساعت 9 شب رفته بودم داخل ساعت 12 شب بود که باز دردام به همون خفیفی میومد سراقم اما اصلا هیچ پیشرفتی نداشتم ساعت حدود 2 بود که خانم بغل دستیم 10 سانت شد و بردنش اتاق عمل و صدای گریه بچش فضای بیمارستانو پر کرد ساعت 3 بود که 2 تا خانومه حامله دیگه اومدن و من همچنان 2 سانت بودم نه درده زایمانی و نه پیشرفتی ساعت 6 صبح بود که اونا هم زایمان کردن صبح روزه 23 ابان بود ساعت 9 صبح بود که اومدن برام سند وصل کردن و گفتن که باید سزارین بشم نشستم رو ویلچر ومنو بردن در همین موقع بود که درد زایمان شروع شد داشت گریم میگرفت اما نمیتونستم گریه کنم دردها منظم میامدن ومیرفتن رفتم داخل اتاق عمل از رو ویلچر پاشدم و رفتم رو تخت عمل دستگاه ها رو بهم وصل کردن دکتر اومد و دید که درد دارم معاینه کرد و گفت باورم نمیشه 7 سانت شده برم گردوندن به بخش طبیعی وقتی خوابیدم رو تخت فول 10 سانت شده بودم دکتر کمکم میکرد سر بچرو که دیدن برنم اتاق عمل طبیعی تختاش مثل تخت معاینه اما بزرگتر ومجهزتر بود و بعد از چند زور دیگه کوروش من در ساعت 10 صبح روز 23 ابان به دنیا اومد و داداشش اریا رو خوشحال کردبا وزن 4 کیلو وقد 53
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=7881&PageNumber=12
اخاطره زایمانه پسره اولم اریا تو خاطره زایمانه مامانای 1387 به نام هدیه

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

2805
سلام شیوا جان
با اینکه من خودم قبلا 1بار تجربه زایمان طبیعی رو داشتم اما از خاطره ات خیلی لذت بردم خیلی خوب
نوشته بودی با تمام جزئیات و دلنشین ودوست داشتنی
من بهمن ماه فرزند دومم بدنیا میآد (زایمان طبیعی )
سلام نینا جون

راستش چون خودم با خوندن خاطرات زایمان بچه ها ، خیلی چیزا یاد گرفته بودم ، دلم می خواست همه چی رو با تمام جزئیات بنویسم که دیگرانی هم که می خونند بتونند از توش یک چیزایی یاد بگیرند. ایشاا.. که این بار هم زایمان راحتی داشته باشی. راستی سر زایمانت برای من هم دعا کن عزیزم
سلام به همه ی مامان های گل.
پسرم آرش امروز 8روزه میشه.هفته ی قبل سزارین شدم.یک مورد جالب که تازه باهاش برخورد کردم و برام خیلی مفید بود پمپ پی سی آ بود که قبل از انجام عمل بهم پیشنهاد شد. این پمپ به سرم وصل می شه و بطور آرام و متناوب داروی مسکن و آرام کننده را به داخل رگ تزریق می کنه در نتیجه بعد از عمل درد بسیار کمی را تجربه خواهید کرد.اوناییی که سزارین را تجربه کرده اند می دونن که حرکت کردن و حتی نفس کشیدن و خندیدن بعد از عمل چقدر سخته چه برسه به اینکه به یک کوچولوی گرسنه هم بخوای شیر بدی.
من همیشه از شب اول بعد از عمل می ترسیدم ولی این پمپ بهم کمک کرد که راحت بخوابم به پسرم شیر بدم و موقع پایین اومدت از تخت برای بار اول ، داد و فریاد راه نندازم.راستش خیلی خوب بود.من که خیلی راضی بودم.
شنبه 14 فروردین
از صبح دردام بیشتر و بیشتر شده بود دیگه هیوسین هم جوابگو نبود.کوروش هم میرفت سمت چپ شکمم و گوله میشد اونجا و من دیگه نمیتونستم تکون بخورم. مامان ناهید زنگ زد به مامای دکترم و اونم گفته بود سریع خودم رو برسونم مطب. به محض رسیدن رفتم تو و دکتر و صدای قلب کوروش رو شنید و معاینه کرد و گفت انقباض داری ولی اونقدرها نیست که خطر ناک باشه ولی وقتی دید که کوروش میره یه جا جمع میشه گفت من نمیتونم ریسک کنم، ممکنه بچه براثر این جمع شدن ها مکونیوم دفع کنه و خطرناکه! به من گفت برو بیمارستان دی و یک ان اس تی انجام بده تا وضعیتت مشخص بشه. منم رفتم و انجام دادم و شکر خدا همه چیز خوب بود ولی مشکل اصلی جمع شدن های کوروش بود. دوباره برگشتم مطب و برگه ان اس تی رو نشونش دادم و بهم نامه داد برای 15 فروردین زایمان ،دکتر نامه برای بیمارستان دی داده بود ولی من میخواستم کسری زایمان کنم. به دکترم گفتم گفت هرجا که میخوای بری برو فقط سعی کن صبح زود اونجا باشی. بابا اومد دنبالمون و رفتیم کسری! راستش از بخش زایمانش اصلا" خوشم نیمد و از همه مهمتر اینکه اتاق نوزادانشون رو داشتن تعمیر میکردن.پشیمون شدم ولی بازم حرفی نزدم نمیدونم چرا یهو دو دل شدم،بابا میگفت تو که نمیخوای بیمارستان رو بخری یک شب دیگه!مامان ناهید و گذاشتیم خونه و رفتیم خونه خودمون،استرس بدی داشتم و همین استرس باعث شد تا ساعت 12 شب گریه کنم و با،بابا کلمه ای حرف نزنم!احساس خوب و بدی داشتم،احساس بدم به خاطر این بود که میخواستن تکه ای از وجودم رو که 9 ماه باهاش زندگی کردم و جدا کنن و احساس خوبم به خاطر این بود که بعد از 9 ماه انتظار میخواستم تو رو ببینم و در آغوش بگیرمت.
وقتی بابا علت بداخلاقی ها و گریه هام و متوجه شد بغلم کرد و اون زمان بود که با تمام وجود احساس کردم چقدر بهش نیاز داشتم و تو آغوشش به آرامشی وصف ناپذیر رسیدم. ساعت 3 رفتم حمام و تا صبح بیدار بودم،5 دقیقه هم نتونستم چشم رو هم بزارم.
یکشنبه 15 فروردین
ساعت 5 صبح بیدار شدیم و من صبحانه بابا و دادم و خودم هم حاضر شدم.بازم رفتم سراغ ساکت که از چند هفته پیش بسته بودم،بازم میخواستم مطمئن بشم چیزی از قلم ننداختم. این آخرین ساعت و بازم باهات حرف زدم و بازم بغض کردم. ساعت 6:45 از در خونه اومدیم بیرون.بابا حسین با قران و آب دم در ایستاده بود و بابایی رفت که ماشین و از پارکینگ بیاره بیرون. مامان اکرم هم تو ماشین نشسته بود.از زیر قران رد شدم و سوار ماشین شدم.زنگ زدم به مامان ناهید و گفتم آماده باشید که ما تا 5 دقیقه دیگه میرسیم.قرار شد بابا اسماعیل و بابا حسین هم خیلی زود خودشون و برسونن بیمارستان. وقتی مامان ناهید و خاله نگار سوار شدن با هم تصمیم گرفتیم که بریم بیمارستان دی.
ساعت 6:30 بود که رسیدیم،بازم همون دلشوره و استرس. نمیدونم چرا. از یک طرف دوست داشتم زودتر بیای بغلم و از یه طرف دوست نداشتم از وجودم بیای بیرون. آخه 9 ماه با هم بودیم.
پایین دم نگهبانی گفتن که فقط یک همراه میتونه بره بالا. مامان اکرم با من اومد بالا. بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شده بود من هنوز از بابایی و مامان ناهید و خاله نگار خداحافظی نکرده بودم. مامان اکرم رفت پایین و بابایی اومد بالا و ازش خداحافظی کردم و بعد مامان ناهید اومد. مامان ناهید خیلی بهم امیدواری داد و گفت که دلشوره نداشته باشم. ازشون خداحافظی کردم و رفتم اتاق زایمان.
کمک بهیار و اومد و بهم یه کیسه داد که لباسام و داخلش بزارم و لباس اتاق عمل و تنم کنن. منم اماده شدم. اومدم بیرون دیدیم سه تا خانوم دیگه هم هستن که برای زایمان اومدن. ولی اولین زائو دکتر وزیری من بودم. اومدن و ازم نمونه خون گرفتن و فشارم و چک کردن و صدای قلب کوچولوتو برای آخرین بار تو دلم شنیدم. اون روز خیلی آروم بودی،نمیدونم!!!!
خانوم مامایی که اونجا بود ازم مشخصاتم و پرسید و بعد گفت که میخوای برات سوند بزاریم یا نه و منم گفتم نه!چون یه جورایی میترسیدم.
از استرس هی دستشوییم میگرفت و میرفتم دستشویی. ساعت 8 بود.صدام کردن و گفتن که باید برم تو اتاق دیگه بخوابم تا برام سرم بزنن. دردام دوباره شروع شده بود و من بازم میترسیدم نکنه بلایی سرت بیاد ولی به خودم میامدم که اینجا بیمارستانه! یاد مامان ناهید افتادم که چه زحمت هایی برام کشیده بود و همیشه و همه جا هوام و داشت و منم همیشه غرغر میکردم که ای بابا من بزرگ شدم.عصبانی میشدم و ... ولی حالا میدیدم که تک تک اون دل نگرانیها و مواظبت ها بی دلیل نبوده و خودم کوچولو کوچولو دارم تجربشون میکنم.
کمک بهیاره به بدترین شکل ممکن آنژوکت و تو دستم کرد و سرم بهم وصل شد و من رو تخت دراز کشیدم و منتظر دکتر شدم. حس غریب ولی با شیرینی خاصی بود. منتظر بودم تا ببینمت و بغلت کنم و بهت بگم که مامان جون 38 هفته و 4 روزه که منتظرتم.تمام خاطرات این 38 هفته رو مرور کردم و خدا رو سپاس گفتم که تا آخرین لحظه مواظبمون بوده و تو فرشته نازنین و به من و بابا داده.
کمک بهیار اومد داخل اتاق و موبایلم و بهم داد واااااااااااای که انگار معجزه شده بود. بابا محسن بهم زنگ زد و حالم و جویا شد و منم تک تک کارایی که واسمون کرده بودن گفتم و با بغض ازش خداحافظی کردم.شماره مامان ناهید و گرفتم و باهاش حرف زدم و مامان بهم انرژی داد و برامون آرزوی سلامتی کرد.شماره مامان اکرم و گرفتم و باهاش حرف زدم و دوباره خداحافظی کرد.
صدام کردن دکتر اومده بود وقتی گفتن نغمه بیا ته دلم خالی شد دیگه باید به دنیا میامدی و با رحم مامان خداحافظی میکردی و تو بغلم باید پرورش پیدا میکردی و بزرگ میشدی.رفتم بیرون دکتر وزیری و دیدم و بهش سلام کردم و اونم منو بغل کرد و گفت پس چی شد کسری نرفتی؟ گفتم نمیدونم!! گفت آقا کوروش ما خوبه؟گفتم خدارو شکر خوبه خوبه.گفت آماده ای؟گفتم بله. گفت ببینمت!با عینک میخوای بیای اتاق عمل. خندم گرفت و عینک و موبایل و دادم به خانوم پرستار و رو ویلچر نشستم. آقایی که نمیدونم چی کاره بود ولی فکر کنم خدمه اتاق عمل بود.ویلچر و هدایت کرد به سمت اتاق عمل.داخل اتق عمل شدم.هیچ استرسی نداشتم چون به تنها چیزی که فکر میکردم کوروش بود. کمکم کردن و خوابیدم رو تخت.اون لحظه برای بابا محسن.مامان ناهید و بابا اسماعیل و خاله نگار.مامان اکرم و بابا حسین.و دوستای نینی سایتیم دعا کردم.برای تو پسرم که سالم و بدون دغدغه بدنیا بیای و آخر و عاقبت بخیر باشی دعا کردم.برای خودم هم دعا کردم که خدا گناهام و ببخشه و کمکم کنه تا مامان خوبی برات باشم.
مشغول دعا کردن بودم که سردی بتادین و احساس کردم و پشت سر اون چشمام به شدت سنگین شد و دیگه چیزی یادم نمیاد. نمیدونم ساعت چند بود که تو ریکاوری بهوش اومدم و همش تورو صدا میکردم ولی کسی جوابم و نمیداد!! بازم بیهوش شدم فقط دردام و یادمه که بلندم کردن و گذاشتنم رو تخت.
بازم چیزی یادم نیست جز یه تصویرهای گنگ.منو برده بودن تو اتاق و همه پیشم بودن و یه چیزهایی هم میگفتن ولی بازم یادم نمیاد وقتی هوشیارتر شدم تو رو آوردن.واااااااااااااااااااااای خدا این فرشته کوچولو 9 ماه با من بوده؟ وااااااااااای خدا یعنی من مامان این کوچولوام.خدااایا شکرت.خدایا سپاس.واقعا یه فرشته بودی سفید مثل ماه و بور و طلایی مثل تلائلو خورشید.اثرات داروی بیهوشی هنوز تو بدنم بود و خیلی نمیتونستم حرکت کنم. خانوم پرستار گفت نوزاد شما پسره و 3280 وزنشه و قدش 51. توضیح داد که چجوری بهش شیر بدم و ...
بازم گنگ بودم.مامان ناهید گذاشتت بغلم و سینم گذاشت دم دهنت و بهت کمک کرد تا شیر بخوری. خداجونم این پسره منه.این عشق منه.این از وجود منه. این کوچو داره شیره وجود منو میخوره.چقدر کوچولو و ضعیفه.من باید کمکش کنم و همه چیز بهش یاد بدم.یعنی میتونم مامان خوبی براش باشم.شبیه کیه؟اصلا" شبیه سونوی سه بعدیش نیست. اینا فکرها و احساس هایی بود که اون لحظه به ذهنم میرسید.
تو بغلم بودی و با اینکه درد زیادی داشتم ولی بهم قوت قلب میدادی. شیرتو که خوردی مامان ناهید گذاشتت تو تختت. از درد کلافه بودم.ادرار داشتم ولی نمیتونستم بکنم داشتم میترکیدم عصبی شده بودم. مامان ناهید کمکم کرد ولی بازم نتونستم ادرار کنم. پرستارا هم همینجور. مثانه ام داشت میترکید دیگه میخواستم داد بزنم.مامان ناهید بازم کمک کرد و بالاخره بعد از یک ساعت تونستم ادرار کنم چون سوند نداشتم. مامان بزرگ و عمه بهناز و نیلوفر.خاله اعظم وخاله مریم و خاله شکوه و خاله شیرین. محمد و مسعود.مهدیه اومده بودن دیدنمون. هر کس دیدت گفت که شبیه منی.
بعد از رفتن اونا مامان اکرم و بابا حسین و بابا اسماعیل و خاله نگار هم رفتن. من موندم و فرشته کوچولو و مامان ناهید و بابایی.
بابا پیشمون موند تا حدودای ساعت 10 شب رفت، تا فردا بیاد و همگی باهم بریم خونه. از زمانی هم که بدنیا مودی بدون هیچ مشکلی سینم و گرفتی و با اون فک و دهن کوچولوت به سینم میک میزدی و شیر میخوردی.خیلی آروم و بی صدا بودی.فکر کنم سفر خیلی خستت کرده بود. پسرم مطمئن باش که همیشه دعای خیر مامان و بابا بدرقه راهته...
(وقتی فیلم لحظه تولدت و میبینم گریه میکنم چون تو گریه میکردی.چون از وجود منو و بابایی.از وجود و ریشه من تغذیه کردی و رشد کردی و به ثمر رسیدی)
خدایا بابت داشته ها و نداشته هایم شکر...
به به نغمه خانم. چه عجب بعد از 10-11 ماه افتخار دادین و خاطره زایمانتون رو برامون نوشتین!! خوندن خاطره تولد کوروش که یک روز از مهسا بزرگتره ، آدم رو به یاد اون دوران قشنگ می اندازه. کوروش نازت رو ببوس عزیزم
بعداز 5 سال زندگی مشترک تصمیم گرفتیم سه نفری بشیم.بعد از دومین اقدام باردار شدم و نه ماه عالی و فراموش نشدنی رو گذروندم.
چون همیشه از درد میگرن اذیت میشدم و تقریبا هر ماه به دلیل افت فشار زیر سرم میرفتم.ولی در طول بارداری نه خبری از کوچکترین سردرد بود نه افت فشار.از هیچ چیز ناراحت نمیشدم و میل و انگیزه ام به زندگی و کار صد برابر شده بود.تا آخر ماه هشتم سر کار رفتم و تمام مغازه های سیسمونی فروشی رو زیر پا گذاشتم و هر چی دلم خواست خریدم!
ماه نه رو به استراحت و خرید و لذت بردن از حرکات شدید پسرکم گذروندم.تا هفته آخر که برای آخرین سونو رفتم که گفتن بچه بریچ هست و وزنش نزدیک 4 کیلو هستش بنابراین طبیعی ممکن نبود.هر چند که خودم هم سزارین رو ترجیح میدادم.
دکترم بهم گفت یک هفته میخواد بره مسافرت و دقیقا در تاریخی که 40 هفته من تموم میشد.بهم نامه داد برای صبح روزی که تهران خواهد بود یعنی 30 تیر.البته یکی از دوستانش رو معرفی کرد که اگر مورد اورژانسی پیش اومد ایشون باشن.منم به همسری گفتم حتما باید یک بار بریم پیش اون دکتر تا من خیالم راحت باشه.دکتر آهنگری واقعا به دلم نشست حتی شاید بیشتر از دکتر خودم که 9 ماه زیر نظرش بودم.
از روز 28 ام حس عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود امیخته از ترس.شادی.نگرانی.اشتیاق.یه جورایی دلم نمیخواست از این حس و حال خوب جدا بشم میخواستم پسرم تو وجودم بمونه و فقط مال خودم باشه.از زندگی آینده اش نگران بودم و همچنین دلم میخواست لمسش کنم ببوسمش و در آغوشم فشارش بدم.
شب زود شام خوردم و کمی احساس نفس تنگی داشتم.من که در طول این 9 ماه یک شب هم بی خوابی و حتی بد خوابی نداشتم هر نیم ساعت بیدار میشدم و احساس تنگی نفس شدید داشتم ولی یک کم قدم میزدم و کمی آب میخوردم دستشویی میرفتم و دوباره میخوابیدم. تا اینکه ساعت 6 صبح روز 29 تیر. روزی که قرار بود فرداش سزارین بشم.احساس کردم کمی آب ازم خارج شد.فکر کردم شاید به دلیل سنگینی جنین به مثانه فشار اومده.بلند شدم رفتم دستشویی تا دمپایی پا کردم مقدار زیادی آب روی پاهام و زمین ریخت و آلبته قلب من هم همراش.
خیلی ترسیدم!توی خاطرات خونده بودم و فهمیدم کیسه آب پاره شده و باید سریع به بیمارستان بریم. همسرم رو صدا زدم.تابلو بود که اونم خیلی ترسیده ولی سعی داشت نشون نده!
به دکتر آهنگری زنگ زدیم گفت بخواب پشت ماشین سریع بیاین بیمارستان منم اومدم.
تقریبا ساعت هفت و نیم بیمارستان بودیم. من و مامان رفتیم بالا و همسرم دنبال کارای پذیرش.اصلا درد نداشتم.اول منو بردن برای آماده کردن فشارم رو گرفتن و صدای قلب پسرکم رو کنترل کردن.همه چیز اوکی بود.منو با ویلچیر بیرون اوردن که ببرن طبقه بالا بخش زایمان.مامانم رو دیدم مثل همیشه آروم و منطقی با لبخند نگاهم کرد و گفت درد نداری گفتم نه اصلا!گفت برو ایشالا که همه چی خوب پیش میره.خبری از همسرم نبود رفته بود دنبال کارای اداری.بدون اینکه همسرم رو ببینم وارد بخش زایمان شدم.نه میترسیدم نه استرس داشتم.رفتم تو اتاق عمل!
وای خدا این تخت چرا اینقدر نازکه؟من که روش جا نمیشم.خوابیم روتخت دستگاه کنترل فشار بهم وصل شد فشارم دوازده رو هشت بود پرستار گفت مثل اینکه استرس ما از تو بیشتره.آفرین دختر شجاع!
دکتر آهنگری اومد وای که چقدر یه قیافه آشنا اونجا غنیمت بود با هم حرف زدیم و گفت آماده ایی؟گفتم بله!
بهم گفتن بشین!شونه هاتو ول کن و به جلو خم شو.سه بار فرو کردن سوزن در نخاعم رو حس کردم ولی دردی نداشتم!سوند زدن که اصلا نفهمیدم!
دستامو با باند به دو طرف بستن و یه پارچه سبز کشیدن جلوم!
گفتم خانم دکتر من هنوز بی حس نشدم شروع نکنینا!گفت نه بابا!پاتو تکون بده ببینم صفا جان!منم سعی کردم پامو تکون بدم ولی نمیشد انگار سنگین شده بودن و در هوا معلق مونده بودن.گفتم خانم دکتر شروع نکنینا من هنوز حس دارم.گفت نه عزیزم دارم برات بتادین میزنم الان شروع نمیکنم که یه بیست دقیقه دیگه!
میدونستم داره دروغ میگه!پس چرا من دارم تکون میخوردم!چرا حس میکنم یه چیزی توی شکمم تکون میخوره و جابجا میشه درد نبود!اصلا!ولی حس میکردم دارن چکار میکنن!تا اینکه حس کردم یه چیزی کنده شدوانگار یکدفعه زیر قلبم خالی شد!نفسم تنگ شده بود سعی کردم عمیقتر نفس بکشم که پرستار ماسک اکسیژن برام گذاشت در همون حال یه یاد همه کسانی که بچه میخواستن بودم همش به عمه ام فکر میکردم که 12 سال ناباروری داشت مامانم جلوی چشمم بود که چه سختی هایی برای ما کشیده و حتی یک بار هم بیانشون نکرده.حس خیلی عجیبی داشتم که صدای پسرم رو شنیدم.محکم و مستمر گریه میکرد و من بی اختیار اشک میریختم و میگفتم عزیزم!عزیزم!
کلی حرف داشتم بهش بگم ولی توی اون لحظه فقط میگفتم عزیزم و گریه میکردم!خانم دکتر گفت مبارکه یه پسر تپول مپولی خوشگل!صفا!خوبی!نفست خوبه!الان تمیزش میکنن میارم ببینیش!من هم مثل همه مامانا با گریه پرسیدم سالمه!گفتن!بله!بعد من پرسیدم موهاش مشکیه یا بور؟خوب چیه؟میخواستم بدونم شبیه منه یا باباش؟اخه با همسری شرط بسته بودم!
همونطور که خانم دکتر در حال دوخت و دوز بود پسرکم رو دیدم.چقدر ناز بودچقدر گوچولو!صورتش پف کرده بود و یه ذره از چشای سیاهش معلوم بود!این پسر منه!اونی که 9 ماه با من بود این بود؟
پسرم رو بردن!
منم بعد از چندین دقیقه با برانکر بردن یه اتاق دیگه که 5 یا 6 نفر زائو دیگه اونجا بودن و همشون به شدت درد داشتن!اما انگار نقطه درد در مغز من گم شده بود حالم خیلی خوب بود و خوشحال و خرم میخندیدم!همه ازم میپرسیدن درد نداری میگفتم نه !اصلا!دکتر آهنگری اومد پیشم تو ریکاوری گفت چطوری؟گفتم خوبم درد ندارم!موبایلشو داد گفت بیا به همسرت زنگ بزن بگو حالت خوبه خیلی نگرانه!حالا من هر چی فکر میکردم شماره اش یادم نمیومد خلاصه بعد از کلی فکر کردن و زل زدن به شماره های گوشی یادم اومد و گرفتم به همسرم گفتم سلام خوبی؟؟گفت شما؟؟به جا نمیارم!بعدا تماس بگیرین؟؟
ای بابا منم صفا حالم خوبه!آریا به دنیا اومد!
دکترم گفت اگه ازت پرسیدن درد داری بگو آره که متادون رو بزنن!دردت شروع نشه!
بعدم خودش پرستار رو صدا زد گفت مریض من دردش شروع شده بیا آمپول رو بزن!اونم زد!دکتر گفت اینقدر دکترت (که استاد من بوده)سفارش کرده که نمیخوام یه ذره هم اذیت بشی!
و واقعا هم سزارینم از یه دندون کشیدن ساده هم کم دردتر بود.
بعد هم کم کم حس به پاهام برگشت و دائما مسکن تو سرمم زدن!بدون درد و سرگیجه راه رفتم و فرداش مرخص شدم!
البته تو خونه تا دو هفته کمی اذیت شدم ولی از چیزی که فکر میکردم و شنیده بودم خیلی کمتر بود!
راستی بیمارستان نجمیه به صورت آزاد بخش خصوصی رفته بودم و هزینه بیمارستان 700 هزار تومن و دستمزد دکتر 800 هزار تومن شد!ولی من خیلی راضی بودم از همه چیز!!!
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سایت صندلستان

osmaee | 16 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز