2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
قبل از همه چیز بگم من اصلا دوست نداشتم پسرم در ماه صفر به دنیا بیاد و همه دعاهام این بود که در ماه ربیع الاول ماه شادی اهل بیت دنیا بیاد.
از اول بارداری ام درگیر انقباضات کاذب بودم 3 ماهه اول که سر همین انقباضات استراحت مطلق شدم چون سابقه سقط هم داشتم. سه ماهه دوم بارداری ام خیلی خوب و عالی گذشت در سه ماهه سوم باز انقباضات شروع شد و هرچه نزدیکتر به روزهای اخر می شد شدت و تعدادشون بیشتر میشد در جمعه 7 بهمن (37 هفته بودم) صبح با درد شدیدتر از خواب پریدم دیدم این دردا امروز شدتش بیشتره و تعدادش هم. خونه رو مرتب کردم وسایلی که باید می بردیم رو گذاشتم دم در. نزدیک ظهر رفتیم بیمارستان نزدیک ماماش معاینه کرد و گفت دهانه رحمت باز شده و برو صارم. شب رفتم صارم یه ان اس تی ازم گرفتن و گفتن انقباضاتت شدت اش 50 است خیلی خوبه تا صبح زایمان کردی ولی ما تحریکی نمی کنیم تا خودش شدید بشه امشب بستری شو من گفتم نه ترجیح می دم دردا رو در خونه بکشم و هر وقت فاصله اش به 5 دقیقه رسید میام (در اون موقع فاصله ها 10 دقیقه بود) با رضایت نامه دادن خودم رو ترخیص کردم و رفتیم خونه مامانم تا صبح در انتظار بودیم ولی فاصله ها کم نشد که نشد و این انتظار ما تا 21 بهمن طول کشید. (البته من از جهتی خوشحال بودم که ماه صفر تموم شده و محمدمهدی دنیا نیودمده ) در این 2 هفته من 2 بار دیگه رفتم بیمارستان و حتی سرم هیوسین هم بهم تزریق شد که دهانه رحمم بازشه فاصله دردام به 3 دقیقه هم رسید ولی دهانه رحمم باز نشد که نشد...
چهارشنبه عصر (20 بهمن) رفتم سونوگرافی برای چکاپ همه چیز خدا رو شکر خوب بود ولی سونو هم به علت درشتی پسرم و مخصوصا سرش گفت طبیعی خیلی سخت باید زایمان کنی یا نتونی کلا. ولی تا اخرین روز بارداری یعنی 40 هفته تمام 4 روز مونده بود و میشد پسرم بمونه پیشم.
روز پنج شنبه صبح یک مقدار ابریزش حس کردم البته خیلی کم به همسری گفتم چندبار چک کردم ابریزش کم ولی دائم بود دستگاه صدای قلب خانگی داشتم وقتی همسری با اون صدای قلب پسرمون رو گوش داد به نظرش با دفعات قبل تفاوت داشت و به قول خودش یه مدلی شده بود در نتیجه به من گفت پاشو بریم صارم. منم گفتم نه من دیگه روم نمیشه بیام صارم تا وقتی مطمئن نباشم دارم برای زایمان می روم نمیام از اون اصرار از من انکار!!! اخر با دکتر نادری تماس گرفتم و شرایطم رو گفتم ایشون گفتن به بیمارستان نزدیک خونه برو چک شو بعد بیا بیمارستان.
ما هم نماز خوندیم و کمی خونه رو مرتب کردیم ولی از بس که ناامید از دنیا اومدنش بودیم خیلی کاری نکردیم حتی میوه ای که می خواستیم بخوریم رو من بیرون گذاشتم بمونه که ما که برمی گردیم!!
رفتیم بیمارستان تهرانپارس ماماش منو چک کرد ابریزش رو نتونست قطعی بگه کیسه اب هست یا نه ولی صدای قلب رو که گوش داد خیلی افت داشت رو 105 بود و نهایتا به 110 می رسید اون خانم ماماهه که خدا خیرش بده فقط ایجاد استرس می کرد که پاشو بدو اصلا نرو نمی رسی به صارم و ... ولی من در نهایت ریلکسی بهش گفتم به دکترم زنگ بزنه و شرایطم رو بگه البته این کارو کرد و در نتیجه دکتر نادری گفتن بیا بیمارستان تا ساعت 3 برس بریم برای سزارین.
من با ناراحتی تمام همراه با بغض رفتم به سمت صارم چون اصلا سزارین دوست نداشتم و تمام تلاشم رو از پیاده روی و ورزش و آکوا و ... کرده بودم که زایمان طبیعی داشته باشم ولی واقعا خیر و صلاح من و پسرم نبود.
به بیمارستان که رسیدم رفتم بلوک زایمان اونجا دوباره ازم ان اس تی گرفتن و ظاهرا خیلی جالب نبود البته فرق صارمی ها و اون مامای بیمارستان قبلی در ارامشی بود که به من می دادن چون اصلا به من نگفتن بده و می گفتن نه خوبه مشکلی نیست که من باز حرصم گرفته بود باز الکی اومدم صارم. خانم دکتر تلفنی به من گفت فقط سزارین رو پیشنهاد می دن در این شرایط اصلا طبیعی به نفعت نیست دهانه رحمم هم همجنان رو 2 سانت مونده بود! و اگه بخوای طبیعی زایمان کنی باید خودت رضایت نامه بدی. خوب در نتیجه من قبول کردم که سزارین بشم در بلوک زایمان بهم گان رو دادن بپوشم و البسه ام رو در نایلونی بذارم و بدم به مادرم از اون طرف همسرم هم رفته بودن دنبال کارهای بستری.
وقتی مادرم اومدن لباسامو بگیرن بغض خاصی داشتم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم چون دیدم مادرمم هم چشماشون پر از اشکه. اون روز در بلوک زایمان جز من کسی برای زایمان نبود بهم سرم زدن و من هم کمی استراحت کردم درخواست کردم الان همسرم بیاد پیشم گفتم نه نمیشه سر عمل میاد ولی الان نه. با همسری 2 بار تلفنی صبحت کردم و متوجه شدم مادرشوهرم و خواهر شوهرم هم اومدن بیمارستان و در لابی هستن.
نزیک ساعت 5 برام سوند وصل کردن و علی رغم تعریف هایی که شنیده بودم خیلی درد داره و ... اصلا درد نداشت و من هیچی متوجه نشدم ساعت 5 بهم گفتن پاشو بریم برای عمل دیگه داشتم با شکم هندونه ای که خیلی هم دوستش داشتم خداحافظی می کردم. خودم رفتم اتاق عملی که در قسمت بلوک زایمان هست وارد که شدم دکتر رو دیدم خیلی خوشحال شدم یعنی واقعا از صمیم قلبم دکتر نادری رو دوست دارم و تو این 9 ماه برای من خیلی زحمت کشیدن به خصوص در این 2 هفته اخر که من مرتب با ایشون تماس تلفنی داشتم و مثل همیشه بهم ارامش می دادن و همه چیز رو خیلی خوب و قشنگ برام توضیح می دادن.
بهشون گفتم خانم دکتر می بینی به چه وضعی رسیدم (هنوز برای سزارین ناراحت بودم) خانم دکترخندید گفت مرضیه ناراحت نباش نمیشد به ماماها گفت همتون این دختر منو می شناسید بس که اذیت شد و تو این مدت هی می اومد بیمارستان و منتظر ورود پسرش بود ولی پسرش نیومد هم خودش خیلی اذیت شده هم بچه اش چون اونم خیلی در حال تلاش بود که بیاد ولی راه ورودش بسته بوده.
خودم رو تخت خوابیدم و ماماها ازم پرسیدن راحتی گفتم بله خیلی ربلکس و راحت و با ارامش گفتن همسرت هم عمل تموم شد میاد پشت در اتاق منتظره الان. دکتر بیهوشی دکتر فاطمی اومد خود خانم دکتر قبلش بهم گفتن اسپاینال رو بهت پیشنهاد می کنم البته اگه بچه ات ریز تر بود اپیدورال می کردیم ولی چون درشته و احتمالا من باید مقدار بیشتری برش بدم اسپاینال مناسب تره. دکتر بیهوشی گفت بشینم و ریلکس باشم رو به سمت جلو خم بشم و بعد امپول بی حسی رو زدن که من هیچ چیز خاصی حس نکردم و خیلی راحت بود بهم گفتن سریع دراز بکش و من دراز کشیدم 1-2 دقیقه بعد گفتن پاتو بلند کن که با نگرانی گفتم نمی تونم همه خندیدن خوب نبایدم بتونی دیگه بی حس شدی. لحظات خیلی هیجان انگیزی بود دیگه به بغل کردم پسرم که 9 ماه با هم بودیم و خیلی هم خوب بود چیزی نمونده بود.
دکتر فاطمی (دکتر مرد) از بالای سرم شکمم رو به شدت به سمت پائین فشار می دادن و یه دکتر دیگه خانم از سمت چپ کنترل می کردن و دکتر نادری از پائین سعی در بیرون اوردن محمدمهدی داشتن ظاهرا چون محمدمهدی من درشت و تپلی بود اصلا نمیشد بدون این کمک ها خارج شه من تاحالا نشنیده بودم که سر سزارین هم شکم کسی رو اینقدر فشار بدن شدت فشار های دکتر به حدی بود که من خودم تکون می خوردم و قسمت بالای شکمم قشنگ درد گرفته بود. بالاخره در اوج هیجانی که اون موقع در اتاق عمل بود و مرتب دکتر نادری به دو تا دستیارش دستوراتی مبنی بر شدت فشارها و ... میداد ناگهان قشنگ ترین صدای دنیا بلند شد صدای گریه پسرک ناز من همسرم هم در اون موقع وارد اتاق عمل شدن و پسرمون رو دیدن و خانم دکتر ازشون خواست اخرین اتصالش با دنیای قبلی و رحم مادرش رو جدا کنه و چیزی که خیلی دوست داشتم اتفاق افتاد و بندناف پسرم توسط پدرش بریده شد پسرم رو در کنار اتاق گذاشتن لای یه حوله نازک پیچیدن و هنوز داشت گریه می کرد بعد به همسرم گفتن بغلش کن و ببر روی سینه مادرش بذار این لحظه برام خیلی قشنگ بود وقتی همسرم کنارم ایستاده بود پسرمون روی سینه من بود و تا گذاشت رو سنیه ام گریه اش تموم شد با چشم هاش منو نگاه می کرد و من همسرم و پسرم رو مرتب با چشمای گریون نگاه می کردم. متاسفانه مامای بی مزه بلوک زایمان به همسرم اجازه نداده بود دوربین رو داخل بیاره و گفته بود رو وسایل اثر می ذاره و یه هفته است اجازه نمی دیم نمی دونم والله از این قانون ظاهرا هیچ کس خبر نداشت چون همه کسانی که در اتاق عمل بودن ازمون می پرسیدن دوربینتون کو وا نذاشتن یعنی چی و ... برای همه عجیب بود خلاصه.
خانم دکتر همه محتویات شکمم رو به همسرم نشون دادن و ایشون هم با دقت نگاه می کردن و خانم دکتر با شوخی گفتن هیچی کم و کسر نشده و حالا درشو می بندیم و شکمم رو بخیه زدن بعد از عمل گفتن مرضیه محال بود پسرت با زایمان طبیعی دنیا می اومد ماشالله درشت بود دیدی که در سزارین چقدر ما فشار اوردیم تا تونستیم درش بیاریم در طبیعی امکان نداشت از کانال زایمانت رد بشه. در اینجا واقعا خدا رو شکر کردم که اتفاقی برای پسرم نیفتاد و سلامت دنیا اومد چون من واقعا مصر برای طبیعی بود. خانم دکتر اسم پسرمم یادشون بود و از نظر ظاهری هم گفتن وای چقدر شکل پدرشه. همسرم دیگه از اتاق خارج شد و دکتر به من یک سری سفارشات کردن که فردا مرخص میشی و ده روز بعد بیا برای معاینه. شکمت رو این طوری ماساز بده رحمت اینجا است الان تا فردا میاد زیر نافت و دیگه حسش نمی کنی به خاطر عفونتی هم که دربارداری گرفتی پسرت باید 2-3 روز تحت نظر باشه که مطمئن شویم نگرفته.
از روی تخت عمل منو جا به جا کردن رو یه تخت دیگه و بعد از نیم ساعت که رو تخت ریکاوری بودم خانم دکتر باهام خداحافظی کردن و بعد منو منتقل کردن به سمت بخش بستری 1 اتاق 112. من از دکتر بیهوشی پرسیدم برای این که دچار عوارض بعد از بی حسی نشم باید کار خاصی کنم گفتن نه 6 ساعت از تخت نیا پائین ساعت 12 شب بیا پائین دستشویی برو مایعات شروع کن به خوردن. هیچ عارضه ای نداری.
وارد بخش و اتاقم که شدم دوست داشتم اتاقم رو ولی جای پسرم خیلی خالی بود فکر می کردم شب بالاخره میارنش ولی نمیشد حتی همراهانم رو هم اجازه نمی دادن برن در NICU و فقط پدر و مادرش اجازه داشتن اخر همسرم رفت از پسرمون عکس گرفت و اورد و اون عکساش یکی از معصومانه ترین عکسایی هست که داره.
محمدمهدی ما در اولین جمعه ماه شادی اهل بیت در ساعت اذان مغرب قدم رو چشمان ما گذاشت. خیلی خوشحالم که خود پسرم بهترین وقت رو برای تولدش انتخاب کرد.
متاسفانه ما 4 روز در بیمارستان موندیم پسرم در NICU بستری شد و منم درگیر سردردهای وحشتناک بعد از اسپاینال شدم که به خاطر سردردهام دو روز بستری شدم و پزشک اورزانس می گفت نباید از تخت پائین می اومدی و یا مقدار سرم تزریقی بهت کم بود خلاصه نفهمیدم کم کاری از کی بود ولی من 10 روز وحشتناک رو گذروندم سردردی که نه می تونستم چشمامو باز کنم نه سرمو تکون بدم نه به پسرم درست شیر بدم.
از اون طرف بخش نوزدان صارم دقیقا مخالف بخش زنانش بسیار اذیت کننده بود جواب درست که نمی دادن که جواب ازمایشات پسرمون چی شد. شنبه ساعت 11 باید جواب رو می دادن ولی ساعت 3 گفتن اوکی هست و وقتی همسرم برای ترخیص رفت بهش گفتن شما پول امشب رو حساب کردین چون از ساعت 2 به بعد شب جدید حساب میشه و پزشک نوزدان از عمد اینقدر دیر جواب رو دادن که یه شب بیشتر هم حساب شه.
دکتر نادری با بیمارستان تماس گرفتن و بهشون گفته بودن به من اتاق همراه نوزاد رو بدن که من پیش نوزادم باشم و رابطه پوستی مون شکل بگیره و من در اون اتاق مونده بودم از اون طرف بخش نوزدان هر وقت من در خواست میکردم برم پیش محمدمهدی می گفتن خوابه دکتر الان هست و ... بهونه های الکی می اوردن و در اخر ما شنبه صبح از بخش نوزادان شکایت کردیم تازه کمی رفتارشون بهتر شد. ولی واقعا اذیت کننده بودند.
چندتا توصیه برای کسانی که می خوان صارم زایمان کنند:
1. اگر خدایی نکرده کودکتان بستری شد حتما با چندتا دکتر دیگه خارج از بیمارستان هم صحبت کنید چون خیلی احتمال داره که بی دلیل بستری شده باشه. (پسر من جواب 2 ازمایشش کاملا خوب بود ولی باز می گفتن حالا بذارید 5 روز بمونه بعد ترخیص شه اصلا زردی نداشت می گفتن نه ممکنه زرد شه بمونه بهتره و در اخر ما با رضایت نامه ترخیصش کردیم)
2. حتما در اتاق همراه نوزاد بمونید و خونه نرید این اتاق هزینه نداره و فقط باید غذا رو خودتون تهیه کنید و اصلا هم به حرف بخش نوزادان که کودک خواب هست و ... توجه نکنید و مرتب باهاشون تماس بگیرید و برید پیش نوزادتون سعی کنید بهش شیر بدین حتی اگه شده یه قطره که نوزادتون یاد بگیره مک بزنه.
3. بعد از عمل اسپاینال باید 2-3 تا سرم بهتون تزریق شود حواستون باشه کم تزریق نکنن.
4. از شیردوش بیمارستان حتما استفاده کنید خیلی خوبه.
5. اگر تقید حجاب دارید تو ساکتون برا خودتو روسری و جوراب هم بذارید.
6. من از دکتر نادری و مراقبت هاشون خیلی راضی بودم جای بخیه ام اصلا معلوم نیست و خیلی تمیزه. بعد از زایمانم 2 جلسه لیزر کردم که در کم شدن دردهام موثر بود.

امیدوارم خاطره طولانی من به درد دوستانی که در راه زایمان هستن بخوره.
آپلود دائمی هر گونه فایل در http://up.sabzdownload.com/
سلام.من درآغاز هفته 32 زایمان طبیعی کردم.1 سالی میشد که ازسقط درمانیم گذشته بود که دوباره تصمیم به بارداری گرفتم.همه چیز خوب و نرمال بود.اما 1روز که بر حسب اتفاق به خاطر نبودن همسرم به خانه مادرم رفتم.ظهر از خواب پریدم و متوجه شدم داره آب زیادی میره طوری که پتو رو لای پام گذاشتم و به حمام رفتم خواهرم ومادرم رو بیدار کردم و بعد سریع به بیمارستان رفتم .کیسه آبم پاره شده بود اما با این حال بعد از معاینه در بخش تحت نظر بستر شدم و بعد از سونوی فردا صح گفتند که پارگی زیاد بوده و باید زایمان کنم از همسرم تعهد گرفتند و 50 درصد احتمال ماندن بچه تو این ماه بود.خلاصه سراسر تشویش بودم در عین حال به خدا و مصلحتش ایمان داشتم.در بخش طبیعی بستری شدم اما چون معلون نبود چه شود گفتند ناهار کم بخور شاید به سزارین برسی.آمپول فشار زدم کم کم دردها شروع شد اما کم بود. آخر شب سرم قطع شد چون اگر به سزارین میرسید دکتر وقت نداشت 2 ساعتی خوابیدم که 4 صبح دوباره سرم وصل شد و حدود 8 صبح دردهایم شدید شد به اتاق زایمان رفتم اما 2 روز بود که سرجمع 6 ساعت نخوابیده بودم و غذا هم خیلی کم خورده بودم اصلا توان زور زدن را نداشتم ماما میگفت بچه نارس است وباید سرش زود بیرون بیاد اما نمیتوانستم تمام تلاشم را کردم تا اینکه ماما گفت آفرین سرش آمد و ماما دیگر ضربه ای بالا شکمم زد به طوری که بچه بغل ماما دیگر پرتاب شد و گفت ببخشید مجبور شدم.یه بچه که نه، یه جنین با صدای گریه ضعیف بند ناف را بریدن و یک لحظه من دیدمش پر مو بود با لبانی کوچک. سریع به NICU بردند.هنوز تکلیف ماندن و نماندنش معلوم نبود بعد زدن بخیه ها که خودش درد داشت من را به بخش بردند اصلا حال نداشتم و فقط دوست داشتم بخوابم.خواهر هایم پیشم آمدند و من بعد از نیم ساعت 2 ساعتی خوابیدم و همان روز با رضایت شخصی مرخص شدم.رفتم پسرم رو توی دستگاه دیدم 1600 گرم وزن داشت واقعا یک جنین بود نه نوزاد.سعی کردم حسی نسبت بهش نداشته باشم چون معلوم نبود زنده میماند.پرستار گفت 24 ساعت اول خیلی مهمه!آن شب بدون نی نی خوابیدم وفقط سعی میکردم شیر بدوشم.فردا ظهر که به بیمارستان زنگ زدم گفتند برایش شیر بیار به زور دوشیدم شاید 10 سی سی شد و پدرش به بیمارستان برد باز هم نرفتم چون دلبسته اش میشدم.خلاصه 3 روز بعد اجازه دادند بروم و بغلش کنم 1 ساعتی روی سینه ام بود قرار شد روزی 2 ساعت این کار رو بکنم.وضعش رضایت بخش بود خلاصه بعد از 4 روز به بخش آمد و 10 روز هم با خودم در بخش بود مکیدن بلد نبود تا یاد بگیرد خیلی سختی کشیدم...مدام سرم میزدند چه زجری کشید این بچه هر بار که میبردند و رگ می گرفتند با چشمان کوچک و پر اشک بر میگشت .دیگه رگی سالم نداشت.از سرش رگ گرفتند.تمام دست و پاهای کوچکش کبود بود تا مدتها.چه روزهای پردردی بود برای هردویمان.خلاصه محمد مهدی ما به لطف خدا ماند و الان 5 ماهه شده با 6 کیلو وزن
امیدوارم همه سر موعد زایمان کنند و نی نی های سالمی به دنیا بیارند واقعا بزرگ کردن بچه نارس خیلی خیلی سخته و صبری مضاعف میخواد.
هیچ وقت به خدا نگو که مشکل بزرگی دارم،به مشکل بگو که خدای بزرگی داری..

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سلام
من در 8ابان 1389 سزارین شدم و پسر گلم عرشیا رو در ساعت 15/ 10دقیقه وبا وزن 800/3 و قد 51 بدنیا اوردم
یک هفته قبل از زایمان رفتم دکتر و معاینه کرد و گفت 3 سانت باز شدی از حالا مواظب باش برام نامه رو نوشت تا هر موقع نیاز داشته باشم برم بیمارستان ومن اماده زایمان طبیعی دکتر برام یک سونو نوشت وگفت انجام بد ه من چون کار داشتم چند روز بعدش رفتم انجام دادم و در عین ناباوری دکتر سونو گفت بچه بریجه و باید سزارین بشی من به دکترم زنگ زدم و گفت باید سزارین بشی باز بیا من ببینم روز بعد رفتم دکتر و سونو کرد و گفت اره بریجه و باید سزارین بشی و شنبه هفته 39 بارداری بیا برای سزارین مامانم و خواهرم از شب قبل امدن خونمون و همه چیزو اماده کردن و من برای اولین بار بود میرفتم اتاق عمل و هیچ استرسی نداشتم از ظهر هیچی نخوردم و شب زود خوابیدم و صبح مامانم همه رواز خواب بیدار کرد و نماز خوندیمو اماده رفتن شوهرم منو بوسید و گفت توی بیمارستان شاید نتونیم همدیگرو ببوسیم بالاخره سوار شدیم و ساعت6/30 دقیقه در بیمارستان بودیم رفتیم داخل ولی شوهرمو راه ندادن واون هم رفت کارای بستری رو انجام بده لباسامو عوض کردم ولباسای بیمارستان رو پوشیدم و بعد از یک ساعت پرستار امو سوند وسرم را به من وصل کرد حالا همه امده بودن و من هم اماده اتاق عمل پرستار امد دنبالم و رفتم اتاق عمل من تنها زائو اون بیمارستان ان روز بودم و بعد از اینکه وارد اتاق عمل شدم باز هم هیچ ترسی رو نداشتم روی تخت خوابیدم و دکتر بیهوشی اومد و دارو رو به من تزریق کرد من به سقف خیره شده بودم و احساس تهوع داشتم امدم به دکتر بگم دیگه هیچی نفهمیدم و کاملا بیهوش شدم و با صدای پرستار که میگفت خانم میشنوی و من میگفتم اره بهوش امدم ولی چشام باز نبود ولی احساس میکردم که اتاق عمل بودم برای بدنیا اوردن بچم و مواظب بودم که هضیون نگم بعد ا ز اینکه کمی به هوش امدم مامانم امد و عرشیا رو نشونم داد شبیه ژاپنیها بود و خیلی سفید ولبای قرمز
امروز میخوام از خاطرات آخر بارداری و زایمانم بنویسم از اینجا شروع میکنم که :

بر اثر ویار بارداری به نظرم همه چیز بوی بد می داد بخاطر همین هر هفته به سراغ زختخوابها میرفتم و اونهارو می شستم تا اینکه تصمیم گرفتم که آشپزخانه تکانی رو شروع کنم اوایل دی 1389 بود که کلی مشغول آشپزخانه و وسایلش شده بودم که احساس میکردم حالم مثل قبل نیست و احساس یک جور درد میکردم اما به روی خودم نمی آوردم این آشپزخانه تکانی تا 10 دی که جمعه بود و شب منزل مامان گیتی(مامان شوشو)دعوت بودیم طول کشید وقتی به مهمانی رفتیم من حس خوبی نداشتم و احساس دردم بیشتر شده بود با پرستو جون(خواهر شوشو)درمیون گذاشتم و پیشنهاد داد تا به بیمارستان مراجع کنم من هم به همراه پیام رفتم به بیمارستان آتیه که قراربود در آنجا زایمان داشته باشم طی سونوگرافی که انجام شد گفتن آبی که دور جنین هست کم شده به عبارتی کیسه آب جنین سوراخ شده بود اون هم بر اثر فشار هایی که من در این آشپزخانه تکانی به خودم وارد کرده بودم خلاصه گفتم بستری باید بشم اما کووووووووووووو گوش شنوا من همچنان فردا صبح رفتم سرکار که البته تا 12 ظهر بیشتر طول نکشید و بلافاصله به بیمارستان رفتم و دکتر عزیزم خانم دکتر معصومه میراسماعیلی که خدا حفظش کنه دستور بستری و استراحت مطلق در بیمارستان رو صادر کرد و ما هم مثل بچه های خوب رفتیم تا کارای بستری رو انجام بدیم من شرایط سختیو داشتم میگذروندم چون مامانم رو حساب اینکه حالا حالاها من زایمان نمیکنم همراه خاله زری جونم رفته بودن مسافرت و من نگران بودم اگر زایمان زود داشته باشم چکار کنم خلاصه من شنبه 11دی ماه بستری شدم (( اینجا جا داره از بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه تشکر کنم که فوق العاده بود و چقدر با مهربانی رفتار میکردن و چه رسیدگی داشتن)) من شنبه و یکشنبه و دوشنبه بستری بودم ساعت 2-4 زمان ملاقات بود و من همش منتظر بودم تا بیان دیدنم نمیدونم چرا دلم میخواست دورم شلوغ باشه و باید تشکر کنم از اونایی که زحمت کشیدن و اومدن دیدنم و منو خیلی خوشحال کردن من بخاطر اینکه ریه جنین برسه یک سری دارو و سرم طبق دستور پزشکم دریافت کردم که همین مساله قند خونم رو به 270 برد و شدم بارداری همراه با دیابت اما همسر دکترم پزشک بودن طی ویزیتی که از من کردن موفق شدن قند من رو تا حدودی بیارن پایین،دوشنبه 13دی دکترم گفت میتونم فردا برم منزل اما بشرط اینکه استراحت مطلق باشم تا زایمان و منم کلی خوشحال شدم و با پرستو جون صحبت کردم اگه کاری نداره شب آخر بیمارستان بیاد پیش من باشه من وسایلمو تا حدودی جمع کرده بودم و پرستو جون هم اومده بود داشتیم با هم گپ میزدیم که من دردی تو دلم حس میکردم اما فکر میکردم دل پیچه هست خلاصه با اون اوضاع خوابیدم پرستو جون روی 2تا مبل خوابید اما چه خوابی مگه میشد تو اون شرایط راحت باشه ساعت 4 صبح از زووور دردددددددددددددددددد بیدار شدم و از پرستار که خانم احسانی بود و همیشه براش دعا میکنم چون خیلی تو اون روزا کمکم کرد خواهش کردم تا منو ببره WC وقتی اومدم بیرون گفتم حس خوبی ندارم پرستار دیگه ای که اونجا بود گفت نه چیزی نیست و منو دعوت کرد تا تو تختم استراحت کنم اما صورت اون خانم پرستار هنوز جلو چشمام هست اون فهمیده بود که این درد زایمان هست اما من بیتجربه رو حساب دلپیچه گذاشته بودم ههههههههههههههههه به هر بدبختی بود تا7:30 صبح خوابیدم اما با یک فشار درد اشکم در اومد وپرستارها منو بردن بخش زایمان و یک دستگاهی رو رو شکمم بستن تا زربان و حرکتهای جنین رو بشمارن من که چیزی حس نمی کردم تا اینکه دیدم یک پرستار زووود رفت تا به دکترم تلفن کنه من فهمیدم که نههههههههههه بابا یک خبراییی هست که گفتن سریع برای اتاق عمل منو آماده کنن وااااااای خدای من داشتم سکته میکردم من تنهای تنها باید بزرگترین مسئله زندگیم رو انجام بدم مامانم نیست همسرم هم سرکار و خبر نداره ای وای من پو (سگ خوشگلم) هم که منزل مامان گیتی هست و ایشون نمیتونن بیان ای خدا من چکار کنم تو این فکرها بودم و اشک میریختم که گفتن به همسرم زنگ زدن و من هم گفتم باید با 2جا تماس بگیرم با مامان گیتی تماس گرفتم و با کلی اشک گفتم دارن منو میبرن برای زایمان و بعد کمی سعی کردم به خودم مسلط شم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم دارن منو میبرن برای زایمان پدرم شکه شده بود و گفت که به همراه برادرم الان خودشو میرسونه خلاصه من که کلی برنامه چیده بودم که برای زایمانم چکارها بکنم همش نقش بر آب شده بود و من بودم و من ای وای بر من چه لحظه ای بود هنوز یادش میافتم اشک تو چشمام حلقه میزنه تنها باید میرفتم برای زایمان منو بردن اتاق عمل تا چشمم به دکترم افتاد زدم زیر گریه و ایشون هم فهمیده بود من ترسیدم کلی باهام شوخی کرد و طبق معمول من در کنار خانم دکتر میراسماعیلی آرامش گرفتم گفتن برو روتخت و آروم دراز بکش منم که ترسیده بودم مثل بچه های خوب گوش میدادم و بالاخره دکتر بیهوشی اومد و دیدم یک ماسک نزدیک دهان و بینی من قرار داده و داره با دکترم صحبت میکنه گروه فیلم برداری هم رسیده بودن و داشتن فیلم میگرفتن که من کم کم دیدم همه چیز داره مات میشه یا میچرخه که آقای دکتربیهوشی گفت مقاومت نکن و بخواب که دیگه چیزی نفهمیدم دخترم شاین ساعت 9:15 دقیقه سه شنبه 14دی1389 در بیمارستان آتیه در 33 هفتگی بدنیا اومد و چون زود بدنیا اومده بود در بخش NICبیمارستان بستری بود نمیدونین چه روزگارایی گذروندم تا الان دخترم صحیح و سالم پیشم هست و از خدای مهربون بابت این فرشته کوچولویی که به من و پدر مهربونش داده تشکر میکنم و امیدوارم همه از این نعمت خدا برخوردار بشن و لذتشو ببرن به امید خدا این هم بود خاطره زایمان من .
2805
داستان تولد دخترم آرنیکا(آریایی نیک سرشت)
روز یکشنبه 7/9/89 من و بابا رفتیم بیمارستان چمران برای اینکه نوار قلب دختر کوچولو رو بگیریم اما شما اینقدر شیطونی میکردی که هر زمان یه جای دل مامان بودی و نوار قلبت منقطع میشد .خلاصه خانم دکتر گفت نوار رو تجدید کن .البته گفت اگر حرکات بچه خوبه میتونی بری و فردا دوباری بیای .اما از اونجایی که خاله از آمریکا آمده بود و یک هفته بیشتر نبود و من میخواستم برم خونه مامانی و بابایی همون موقع رفتم تجدید نوار قلب.

شما باز هم شیطونی میکردی وقتی از مامای بیمارستان که نوار رو میگرفت پرسیدم خوبه یا نه گفت حتما به دکترت نشون بده اگر هم نبود بیا من به دکتر کشیک نشون میدم ...شک کردم.....رفتم پیش دکتر خودم وقتی نگاه کرد گفت اصلاا خوب نیست همین الان باید زایمان کنی .من ترسیده بودم...خیلی ترسیده بودم ...همین جور پیش دکتر اشک میریختم و میگفتم آخه من هفته 36 هستم بچه کامل نیست.وقتی دید من نمیفهمم چی میگه گفت همراه داری گفتم بله همسرم گفت بگو بیاد داخل ....با بابات حرف زد و گفت به داره خفه میشه یا بند ناف دور گردنشه یا بند ناف کوتاهه باید بری آتیه همین الان سزارین کنی من زنگ میزنم خودم الان میرم بیمارستان آتیه زود بیاید اونجا....من باورم نمیشد انگار خواب میدیدم .

خدایا این امکان نداره من توی تمام بارداریم مشکلی نداشتم این دیگه چی بود برام اتفاق افتاد.....رفتیم خونه سریع وسایلت رو برداشتم که از قبل آماده بود...نمیدونم چرا از صبحش میخواستم وسایل خودم رو هم ببندم برای احتیاط اما نبستم .....وقتی دکتر با من حرف میزد نمیفهمیدم چی میگه فقط گریه میکردم گفت بگو شوهرت بیاد منم باباتو صدا کردم اون بیچاره از دیدن من رنگش شد مثل گچ....دکتر گفت باید خانمت عمل بشه شاید الانم دیر باشه اصلا نرو خونه من ضمانت میکنم شما پول رو میاری ...برو آتیه....

خلاصه رفتیم خونه ...چه آرزوها داشتم برای روز زایمانم.... بابا من رو از زیر قرآن رد کرد و توی راه به مامانی و بابایی زنگ زدم و اونا به خاله مهین زنگ زدند خلاصه بابت به بابا جان و مامان جان گفت در عرض 10 دقیقه همه خبر دار شدند و قرار شد بیان آتیه .البته بابا جان و مامان جان اینجا نیودند و قرار بود 17 ام بیان و شما هم قرار بود 21 ام شاید هم دیر تر به دنیا بیای .

من ساعت یک و نیم ظهر پیش دکتر بودم ساعت 3:17 دقیقه تو به دنیا قدم های کوچیکت رو گذاشتی .زیاد بیهوش نبودم اینقدر همه سریع منو بردن اتاق هر کسی داشت با سرعت یه کاری میکرد .هی با من حرف میزدند چون من واقعا ترسیده بودم گفتن اسم دخترت چیه من گفتم آرنیکا ...مشکل این بود که من 12 ساعت قبل ناشتا نبودم و نمیشد بیهوش بشم اما بالاخره بیهوشم کردند و خوب شد اسپاینال نشدم چون شما 4 دور محکم بند ناف دور گردنت بود من با دیدن اون صحنه سکته میکردم....خلاصه نفهمیدم چی شد وقتی به هوش که آمدم فقط گفتم بچم ....گفتن خوبه من باور نمیکردم .....سه بار پرسیدم .....فکر میکردم بردنت توی NICU اما خدا رو شکر تو کامل بودی فقط وزنت 2300 بود که اونم برای این بود که زود آمدی .

دوشنبه آمدیم خونه ووواحساس کردم داری زرد میشی وواینقدر به خدا التماس کردم که زردی نگیری و گریه کردم که خسته شدم ...متاسفانه سه شنبه زردیت بالا رفت و بستری شدی..من حال روحیم خراب بود ...وقتی گذاشتنت توی دستگاه و چشم بند بهت زدن دیگه اشکام بند نمیومد ....هر کسی باهام حذف میزد اشک توی چشام جمع میشد ....مامانی میگفت درست میشه خودت مریض میشی بی تابی نکن ....تو اذیت میشدی زیر نور و بی تابی میکردی .....فردا من و بابا بالای سر تو بودیم تا عصر که گفتن مردها باید از بخش برن ....وقتی تنها شدم احساس میکردم الان میمیرم تاحالا اینجوری افسرده نشده بودم ..غروب بیمارستان ...حال بد خودم و دردی که از زایمان داشتم هیچ چیز من به زائو نمیرفت و تنهایی و تمام اتفاقاتی که مثل یه موج توی صورتم میخورد و بدتر از همه کلافه بودن تو.....خدایا ....بابات هی زنگ میزد و من نمیتونستم جواب بدم چون تا صداشو میشنیدم شروع یکردم به هق هق.....تا اینکه ساعت 10 خاله مهین آمد و من فهمیدم یه مهمون آمده بوده و اون گیر افتاده بوده پیش مهمون توی خونه مامانی ....اگر نمیومد تا صبح نمیدونم چه بلایی سرم میومد.....

چیزای بد میگذرن مثل چیزای خوب .....اما من فهمیدم مادر یعنی چی ...عشق به بچه با همه چیزایی که تا حالا تجربه کرده بودم فرق داشت ....حاضری بمیری اما بچت سالم باشه ....بابام میگفت همیشه انشالا مادر میشی خودت میفهمی....و من واقعا فهمیدم ......

دیروز یه ذره زرد بودی بردمت دکتر ...گفت مشکلی نیست و حالت خوبه من هم انگار دنیا رو بهم دادن....

خدایا ممنونم که بچمو نجات دادی و ما رو دوست داشتی ....خدایا خیلی دوست دارم ...خیلیییییییییییییییییییییی.



خدایا منتظرم،معجزه کن.
ماری عزیز قشنگترین خاطره زایمانو خوندم شاید باورت نشه با خوندن خط خطش اشک ریختم.و ناراحتم از اینکه چرا من طبیعی زایمان نکردم و این لحظه قشنگو از خودم محروم کردم.
انشالاه آروین نازت همیشه صحیح و سالم باشه و سایه تو مادر خوب روی سرش
آمین
سلام من دو تا دختر گل دارم یکی اذر 79 که طبیعی در بیمارستان مسلمین شیراز به دنیا امد ساعت 10 دردم شروع شد وساعت 2:22 دخترم به راحتی به دنیا امد همه چیز عالی بود هم زایمان هم بیمارستان.
دومی اذر 89 در بمارستان اردیبهشت شیراز که اصلا از بیمارستان راضی نبودم نه پرستارها خوب بودن نه بیمارستان هر کس شیرازی است اصلا انجا نره. اما دکترم فریده عسکری عالی بود مهربان وباتجربه
قرار بود طبیعی باشد ولی دقیقا روز قبل سونو نشون داد جفتم پایینه و مجبور شدم سزارین کنم .اصلا از سزارین خوشم نیامد. خواهش میکنم هرکس میخواد زایمان کنه اصلا از طبیعی نترسه بهترینه.با امید به زایمان راحت وسلامتی مادر و فرزند همه بارداران
محبوبه مامان ستایش و سروشا
روز 22 اسفند به دلم افتاده که بود که امروز هر طور شده برم دکتر واسه چکاپ . دخترک هم خیلی اونروز کم تکون خورده بود .ولی منشی نوبت نمیداد منم رفتم نشستم توی مطب گفتم بین مریض ها نوبتم بده اونم گفت خیلی باید بشینی منم گفتم پس ساعت 6 میام . با شوهرم رفتیم فروشگاه یه عالمه خرید کردیم و بعد رفتم مطب وقتی نوبتم شد دکتر اول سونو کرد و با ناراحتی گفت آب دور بچه خیلی کمه برای اطمینان برو سونو گرافی بیروون ما هم رفتیم . خانم سونوگراف خیلی بداخلاق بود و نذاشت همسرم بیاد تو . حدود 15 دقیقه به شکمم ضربه میزد ولی بچه اصلا تکون نمیخورد منم بغضم گرفته بود و کلی شکمم رو چپ و راست کرد ولی بچه اصلا تکون نخورد . با بغض و اشک پرسیدم زنده است ؟ اونم گفت : فعلا آره . دیگه اشکام شرشر میامد . نتیجه رو بردم واسه دکتر اونم گفت آب دور جنین از حداقل طبیعی کمتر است و یه نامه نوشت : بخش زایمان بیمارستان فلان ، خانم فلان جهت زایمان ....
با گفتن کلمه زایمان من بغضم ترکید و های های بلند بلند شروع کردم به گریه... اشکام و دماغم (ههه) مثل رود نیاگارا ساریز شد و صدای هق هقم تا آسمون هفتم میرفت آخه تاریخ زایمانم 7 فروردین تا 13 فروردین بود . همسرم میگفت گریه نکن زشته ... دکتر میگفت گریه نکن استرس واسه بچه خوب نیست . بجه رسیده فقط وزنش کمه. منم گفتم توی بیمارستان خودتون میام دکتر گفت اون بیمارستان پزشکای خوبی داره فقط واسه بچه ات میفرستمت اونجا فقط اون بیمارستان دستگاه مخصوصی واسه بچه هایی مثل بجه شما داره . ریسک نکن برو همون بیمارستان آب دور بچه کمه اگه جای دیگه زایمان کنی و بچه نیاز به دستگاه داشته باشه بچه تلف میشه . (فقط بیمارستان افضلی پور کرمان اون دستگاه های پیشرفته رو داره و بچه هائی که توی همون بیمارستان دنیا میان رو اگه نیاز به دستگاه داشته باشن رو میذاره توی دستگاه . از بیمارستان های دیگه بچه ها رو قبول نمیکنه)
بلاخره تمام راه بیمارستان رو من گریه کردم . توی راه به مامانم هم خبر دادیم .ساعت 8 شب وقتی رسیدیم توی بخش زایمان من تک و تنها بودم همسرم رو راه ندادند و همین جور اشک میریختم و برگه ی معرفی دکتر دستم بود . پرسنل بیمارستان از میپرسیدن اسمت چیه : من های های گریه میکردم . می پرسیدن چند وقته حامله ای : من های های گریه میکیردم و نامه ی دکتر رو دادم دستشون . دیگه ازم سوال نکردن . بلاخره ساعت 1 بعد از نیمه شب 23 اسفند بعد از چند بار معاینه دردناک منو بستری کردن و گفتن دهانه رحم 2 سانت بازه . نیم ساعت بعد آمپول فشار زدن به سرمم و کمی درد کشیدم تا ساعت 9 صبح ، خیلی هم گرسته بودم آخه از روز قبلش که رفته بودم دکتر هیچی نخورده بودم و اجازه نداشتم بخورم میگفتن شاید قرار باشه سزارین بشی . ساعت 12 ظهر ناهار دادن نزدیک بود ظرف غذا رو هم بخورم بس که گرسنه بودم .
ساعت 5و5 بعد از ظهر دوباره آمپول فشار زدن توی سرم و دردها شروع شد . اولش مثل درد پریود بود ولی کم کم زیاد میشدن . شیفت مرتب عوض میشد و هرکدوم میامدن معاینه و بعد از هر معاینه کلی درد میکشیدم . ساعت 9 شب دوباره اومدن معاینه و گفتن 2 سانت . یعنی از شب قبلش که بستری شده بودم همون 2 سانت . تمام زائو ها جیغ میزدن و داد و بیداد راه انداخته بودن . منم خیلی درد داشتم ولی بیخیال میشدم و زیارت عاشورا میخوندم و دعا و سعی میکردم بخوابم تا صدای جیغ بقیه روم تاثیر نذاره . دردها یه یک دقیقه شده بودن و من برای اینکه درد بهم غلبه نکنه با موچین افتادم به جون ابروهای بیچاره ام و خودمو زدم به بیخیالی . وقتی کار ابرو برداشتن تموم شد خودمو میزدم به خواب و حواب هم میرفتم . با شروع هر درد چشمام رو می بستم و خودمو میزدم به خواب . ساعت 2 شب اومدن واسه معاینه و فقط 3 سانت باز شده بود . کیسه آب رو پاره کردن (فکر کنم به اندازه یک فنجان کوچک ازم آب خارج شد) کم کم دردها به اوج خودشون رسیده بودن ولی باز هم جیغ نمیردم . به پرسنل میگفتم خیلی درد دادرم میگفتن: درد نداری که ، جیغ نمیزنی . گفتم من آدم تودار و پرطاقتی هستم . میگفتن اون پرطاقتهاشم داد میزنن .
ساعت 3 نیمه شب با هر درد خواب میرفتم یه وقت دکتر اومد تو داد زد : خانم تو باید زور بزنی دستت رو گذاشتی زیر سرت و خوابیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه وقتی نداری !!!!!!!!!!!!!!
منم ار خواب پریدم و با شروع هر درد تا میخاستم زور بزنم خوابم میگرفت و خواب میرفتم.هههههههه
سریع به خودم اومدم و زور میزدم یه وقت حس کردم یه چیزی جابجا شد سریع پرسنل رو صدا کردم اونها گفتم دو تا زور دیگه بزن چون موهاشو می بینیم منم زور میزدم وقتی سرش جا گرفت گفتن دیگه زور نزن . سریع واسم ویلچر آوردن و بردنم توی اتاق زایمان اونجا با یه زور کوچولو دخترک دنیا اومد . ولی جفت نمی اومد و خونریزی شدیدی هم داشتم . با تلاش پرسنل جفت رو بیرون کشیدن و چندتا بخیه کوچولو خوردم .
النا خانم ساعت 4 صبح روز 24 اسفند 89 همزمان با اذان صبح با وزن 2550 گرم دنیا اومد
الان افتخار میکنم که طبیعی زائیدم. و خدا را هزاران مرتبه شکر

لازم به ذکر است که النا اصلا به دستگاه نیاز نداشت .

در مدتی که من بیمارستان بستری بودم تنها بودم و هر چند ساعتی یکبار همراهیانم دزدکی و در حد ۲ دقیقه میومدن ملاقاتم چون بیمارستان اصلا همراهی قبول نمیکرد و من تنها بودم . رسیدگی کادر پزشکی و پرسنل بیمارستان اصلا خوب نبود . (معذرت میخوام) ولی لگن هم زیر پای بیمار نمیذاشتن واسه همین من الان فشار ادرار رو حس نمیکنم چون مجبور بودم ادرارم رو نگه دارم و بخاطر دستگاهی که بهم وصل بود نمیتونستم برم دستشوئی . لگن هم نمیذاشتن
زشتی بندگانش را میداند ، اما می پوشاند ؛ آگاه است ، اما پنهان میکند ؛ نافرمانی میشود ، اما با بزرگواری می بخشد .
سلام من خاطره زایمانم را بعداز 6ماه ونیم مینویسم ولی هنوزهم برام تازه ی تازهست واقعا احساس میکنم که همین دیروز اتفاق افتاده :
شنبه بعدازظهر که رفتم دکتر گفت 2تاروغن کرچک بگیر یکی شو 3شنبه ویکی ش رو هم جمعه شب بخور اگه درد نداشتی که شنبه صبح بیا سزارین باز این کلمه رو که شنیدم حالم بد شد من نه ماه تموم ورزش کردم وهمه چی رو مراعات کردم تا بتونم طبیعی زایمان کنم ولی هیچی نگفتم وهمه چی رو به خدا سپردم
سه شنبه صبح بعداز اینکه صبحانه خوردیم ومن تدارکات نهار را چیدم همسری گفت بیا برویم پیاده روی اخه ما هرشب داشتیم میرفتیم پارک جلوی خونه برای پیاده روی منم بدم نیومد یکبار هم صبح برم یک ساعتی تو پارک گشتیم واومدیم خونه بدازنهار نتونستم بخوابم تا غروب تو خونه هم کمی راه رفتم وطبق برنامه بداز نمازشب دوباره رفتیم پارک تو پارک دایم منتظر بودم یک دردی چیزی مثل چیزهایی که تو خاطرات زایمانه خونده بودم سراغم بیاد ولی هیچ خبری نبود اومدیم خونه وشام خوردیم بداز شام دستورات گیاهی خانم دکتر را مثل شبهای قبل انجام دادم دم کرده تخم شوید و بد هم گل گاوزبان وموقع خواب هم نوبت روغن کرچک رسید همسری میگفت خیلی افتضاح است وازاین حرفها ولی من به راحتی یک شیشیه رو سرکشیدم ورفتم خوابیدم
ساعتهای 11.5 بود که با دل پیچه از خواب بیدار شدم انتظارش رو هم داشتم (اثر روغن بود)چندباری به همین دلیل رفتم دستشویی بار اخر چیزی نبو د که بخواد خارج بشه و دل درد هم خوب شده بود با خیال راحت اومدم بخوابم که دل دردی مثل درد پریود سراغم اومد به خاطر درد وحس دفعی که داشتم باز رفتم دستشویی ولی درد کم نمیشد
دیگه نرفتم تو تخت وهمینطور تو حال قدم میزدم تا حدود ساعتهای 1 یا 2 بود هر چی ساعت رو نگاه میکردم انگار زمان نمیگذشت نمیدونم چرا اون همه مطلبی که خونده بودم تو ذهنم نبود شاید به خاطر دردهایی بود که داشتم فقط با خودم میگفتم که اینها دردهای کاذب انگار نمیخواستم پارسا ازم جداشه
دیگه پتو مسافرتی رو اوردم تو حال روی مبل یکم دراز بکشم که دیدم نه اصلا نمیشه اومدم قران رو اوردم سوره انشقاق رو برای بار صدم شاید وسوره مریم رو خوندم تو همین حین بود که فاصله درد ها رو اندازه گرفتم وای هر 5 دقیقه یک درد میاومد ومیرفت دیگه داشت باورم میشد که لحظه های اخری که پارسا فقط برای خودمه
آخر شب که باهمسری صحبت میکردیم گفتم شاید این شب آخر دونفری بودنمان بد از 10 سال باشدا اما بازهم شوخی گرفته بودیم
وقتی دیدم زمان دردها منظم شده رفتم حمام دوش گرفتماب گرم خیلی دردهامو کم کرد واومدم بیرون خواستم موهام رو سشوار بکشم که همسری بیدار شد وترسید اخه شب بهش گفتم که اگر موقعش برسد من حتما دوش میگیرم بد میریم بیمارستان حالا هی میگفت پس بریم دیگه منم گفتم نه بذار نمازم رو بخونم بد بریم الان بریم تا صبح کاری نمیکنن منم نمازم میمونه حالا اون شب سر باتری ماشین رو به خاطر دزد گیرش که ایراد داشت برداشته بودیم من بهش گفتم فقط برو اونو درست کن که معطل نشیم تا رفت لباس بپوشه یک دفعه حالت تهوع بهم دست داداومدم برم دستشویی که دیدم یک فشاری هم داره وارد میشه رفتم رو توالت فرنگی که یک لکه خون دیدم خیلی ترسیدم وشوشو رو صداش کردم که باید همین الان بریم منم لباسهام رو پوشیدم واماده شدیم بریم که مامان شوشو هم فهمید و باهامون اومد دیگه دردها امانم رو بریده بودند به هر سختی که بود اومدم پایین وسوار ماشین شدم تا رسیدیم بیمارستان بهمن خدا رو شکر زیاد تو راه نبودیم 15 دقیقهای رسیدیم از در اورژانس رفتیم تو من که همه مراحل رو تو کلاس بارداری از حفظ کرده بودم اون روزهای اخر هی تکرار میکردم سریع رفتم بخش زایمان ودر زدم یک ماما اود در رو باز کرد وگفت چی کارداری میخئاستم بگم اومدم حالت رو بپرسم خوب اومدم بزام دیگه!!!!!
پرسید مریض کدوم دکتری گفتم دکتر لباف بدهم گفت کفشو لباسهات رو در بیار و گان بپوش یک ساک قرمز دادند و من همه چی رو تو اون گذاشتم بد اومد معاینه کرد وگفت باشه الان زنگ میزنم دکتر من گفتم مگه چقدر مونده گفت بچه ات دارد میاد هر چی گفتم دهانه رحمم چقدر باز شده گفت چی کار داری کمک بهیار رو فرستاد تا شیو کنه که گفتم خودم انجام دادم گفت نه باید خودم اینکار رو بکنم گاهی هم اقات تلخی میکرد که چرا پاهات رو جمع میکنی منم گفتم آخه درد دارم کارش که تموم شد ساعت 5:45بود که بهم سرم وصل کردن از وسایلم فقط موبایلم همراهم بود که به شوشو زنگ زدم گفتم به مامانم زنگ بزنه و اینکه باز هم سوره انشقاق رو بخونم ماماهه اومد گفت باید کیسه ابت رو بزنم وبا یک وسیله بلند وتیز اینکار رو کرد و گفت چقدر کیسه ات بزرگه وسیل اب بود که احساس کردم وگفت اگه میخوای بری دستشویی میتونی هنوز درد ها ادامه داشت فقط گفت زور نزن بعد که دوباره اومد گفت به دکتر زنگ زدم گفته نمازم رو بخونم میام وبه کمک بهیار گفت دیگه نمیخواد ببریش اتاق درد و یکدفعه ببرش تو اتاق زایمان هنوز هم باور نمیشد پسرکم داشت میومد
اتاق زایمان هم برام اشنا بود (تور زایمانی که رفته بودم خیلی بهم کمک کرد)گفت برو روی تخت دراز بکش وسرم رو وصل کرد ومن هنوز توی این فکر بودم که سخترین دردها درد زایمانه یک مامای دیگه که فکر کنم سوپر وایزر بخش بود را تازه از خوب بیدار کرده بودند خیلی خانم مهربونی بود اومد معاینه کرد وگفت من سربچه ات رو دارم میبینم اگه همراهی کنی زود تموم میشه من فکر کردم داره به من دلداری میده اخه من از ساعت 6 اومده بودم رو تخت زایمان و اون موقع ساعت 7 بود وبا چیزهایی که قبلا خونده بودم گفتم حالا حالاها مونده اون اخرشهام یک چندتا داد زدم وگفتم تور خدا سزارینم کنید مامای اولی گفت سزارین .....فکر میکنی چند نفر به راحتی تو زایمان میکنند ومدام میگفت مدفوع کن وزور بزن ومن هم که خیالم راحت بود چیزی تو شکمم نیست (روغن کرچک بدادم رسید) دیگه شروع کردم با تمرکز تمام تنفسهایی که یاد گرفته بودم تو استخر انجام میدادم دکتر ساعت 7 اومد ومعاینه کرد وگفت چیزی نمونده من برم بالا مریضهامو ویزیت کتنم میام وموقع رفتن گفت خیلی دعا کن منم یاد خوابم افتادم که دکتر همینطوری بهم میگفت التماس دعا دوباره ساعت 7:30اومد شروع کرد سوره نصر رو خوندن ویک دعایی که گفت بامن تکرار کن تا اونجایی که تونستم باهش خوندم و بعد کمی باهام صحبت کرد که چیکاریه محل کارت کجاست واز خانوادهاش میگفت وخلاصه منوسر گرم میکرد وگفت یک گیر اساسی هست اگه یک زور خوب بزنی دیگه تموم میشه منم یک زور از اونهایی که یاد گرفته بودم زدم و گفت بیا این بچه ات ساعتو نگاه کردم 7:50 باورم نمیشد پسر قشنگم به دنیا اومد مثل برف سفید بود خیلی هم تمیز بودش ماما کمی بچه ام رو پاک کرد و اوردش لپش رو روی صورتم گذاشت گفت بیا بهش شیر بده ومن هم اینکار رو کردم وباهاش حرف زدم بچه ام خیلی گرسنه بود و میخواست شیر بخوره
خانم دکتر براش اذان گفت و کامش رو با تربت امام حسین برداشت ومن انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده هیچ دردی نبود راحت دراز کشیده بودم و پسرم رو نگاه میکردم بعدش هم یک زور دیگه وجفت اومد بیرون و بعدش بخیه و جراحی زیبایی
بعد لباس زیر اوردند وپوشیدم ورفتم اتاق استراحت کمی لرز کرده بودم ساعت 8.5 همسری اومد پیشم و پارسا رو هم اوردند پیشمون دیگه واقعا 3 نفر شده بودیم بعد از 10 سال انتظار
خیلی قشنگ بود تا اوردنش بهش شیر دادم و او هم قلپ قلپ میخورد وبه این ترتیب پارسای من 89/11/13 ساعت 7:50 با وزن 3.750 وقد 50.5 در بیمارستان بهمن به دنیا اومد و چشم من را روشن کرد
ببخشید که خیلی طولانی شد همه اینها برای من تو خاطراتی که خونده بودم مهم بودم منم نوشنم شاید برای بقیه هم مفید باشه
شرحی کوتاه از تولد پسر مامان
سلام . دلم میخواد بهترین،عجیب ترین و هیجان اور ترین خاطره خودم یعنی بدنیا اوردن پسرم کارن را که با وجود گذشتن 9 ماه هنوز برام تازگی داره باز گو کنم و هنوز این دوران بسیار زیبای بارداری این حس ناشناخته و دوست داشتی، تکون های مکرر و صحبت با کسی تو دلت داره وول میخوره از یادم نرفته....دلم تنگ شده.من 9 ماه اماده شده بودم تا زایمان طبیعی داشته باشم .تاریخ زایمان 11/9 تخمین زده شده بود.اخرین ویزیت با دکترم 6 بود که بهم گفت بچه خیلی پایین نیومده احتمال اینکه بند ناف دور گردنش پیچیده شده باشه خیلی زیاد و برای زایمان طبیعی دچار مشکل بشه خلاصه من بعد از 3 ساعت فکر کردن و مشورت با شوهرم موافقت کردم سزارین بشم که بعد واقعا خدا رو شکر کردم که سزارین شدم فردای همون روز با هیجان زیاد رفتم بیمارستان 7/9 ولی خوشحال بودم که بچه رشد خودشو حسابی کرده این برام خیلی مهم بود چون اخر هفته 39 بودم.سزارین به روش اسپاینال انجام شد و شاهد به دنیا اومدن اونی بودم که تو دلم بود باورم نمیشد این پسر من...این تو دل من بوده...وقتی وجودشو رو تنم حس کردم خدا رو هزار بار شکر کردم ماما پسرک و که گریه میکرد رو صورتم می مالید،ساکت میشد،حرف میزدم اروم میشد اخه براش خیلی حرف میزدم اخه مدام براش شعر میخوندم اخه خیلی دوستش داشتم .درد داشتم ولی اخر شب شروع کردم به راه رفتن و تا یک هفته کاملا خوب شدم.تو بیمارستان به من خیلی خوش گذشت چون کادر پزشکی خیلی خوب و مهربانی منو همیاری میکرد تا موجودی رو که 9 ماه با دردی که دائم در دوران بارداری داشتمو راهی خونه کنن واقعا ازشون سپاسگذارم.متاسفانه مادری شدم که شیرش کم بود البته میگن شکم اول معمولا اینطوری پسرم بعد از 3 روز زردی گرفت وقلبم از ناراحتی داشت میترکید من همراهش بودم و تو دستگاه شاهد خوب شدنش گرچه بعد ها دکترش گفت نیازی نبود و تو خونه زردیش خوب میشد... روز ترخیص از پرستار خواستم حمامش کنه و کارن که اولین تجربه استحمام را داشت تجربه میکرد و از این کار لذت میبرد همراه مادر به پدر که از همان روز اول وظیفه پدری را خالصانه همراه با عشقی که من انتظارشو نداشتم ملحق شدیم.روزهای خوشی بود......برای همه زنانی که ارزوی مادر شدن دارن دعا میکنم و ارزو میکنم لحظه مادر شدن براشون لحظه فراموش نشدنی و جاودانه باقی بمونه.
حالا من مامان تنبل محمد مسیحا جون می خوام خاطره ی تولد گلم و بنویسم البته از حدود 40 روز قبل اسفند ماه بود و ماه 8 حاملگی من و شوشو رفته بود سفر منم درگیر خونه تکونی بودم که زنگ زد و گفت جور شده شده بره کربلا من نظرم چیه گفتم سونو گرافی ک زدن 24 اردیبهشت فکر نکنم مشکلی باشه اما بعد از ظهر زنگ میزنم مطب دکتر مشورت میکنم البته همون موقع شوشو رفته بود سفر جنوب بلاخره وقتی با دکتر مشورت کردم گفت اصلا اون موقع زمان تولد بجه نیستشما تازه رفنی تو 8 باید ماه 9 تموم بشه منم به شوشو خبر دادم که برا سفرش نگران نباشه منم به کارام رسیدم چون ماشین دستم بود از اول هم به همه گفته بودم رانندگی مشکلی پیش نمیاره یه 10 روزی تا شوشو بیاد اصلا استراحت نکردم و سواستفاده کردم از نی نی آرومی که تو دلم بود تا اینکه شو شو اومد و رفتیم خرید عید هر چی شوشو گفت خسته نشی مواظب باش من گفتم خوبم تا اینکه سال تحویل شد و روز سال تحویل رفتیم عید دیدنی که بدترین روز بود این قدر درد داشتم که رو پام بند نبودم بلاخره دردام اون قدر زیاد شد که همه فکر کردن باید برم بیمارستان ولی از اونجایی کم دکترم نبود نرفتم حالم خب شد تا روز هشتم عید که شبش مهمون داشتم صبح که از خواب بیدار شدم دیدم خیلی درد دارم اما از اونجایی که دکترم گفته بود از هفتم میاد مطب خیالم راحت بود بلاخره بعد از ظهر رفتم دکتر و برای اولین بار معاینه شدم اونم با یه ترس وحشتناک البته اینم بگم که اصلا درد نداشت نه تو مطب نه بعدش تو بیمارستان دکتر به محض معاینه من گفت با خودت چی کار کردی 3 سانت دهانه رحمت باز شده بچه داره ب دنیا میاد اما نارس تا این و گفت سیل اشک من روان شد به شوشو زنگ زدم خودش و رسوند یه دفعه مادر شوهرم و جاریم و خواهر شوهرمم هم اومدن خواهرمم که با خودم تو مطب با هام بود بلاخره دکتر آمپول بتامتازون تزریق کرد گفت تا 3 روز بید تزریق کنی الانم به نزدیک ترین خونه ی آشنا که اطرافت هست برو که خونهی مادرم بود بلاخره روزهای خیلی بدی بود از یه طرف نگرانی تولد زودرس مسیحا از یه طرف سفر شوشو از یه طرف دور بودن از شوشو تو روزهایی که بهش احتیاج داشتم بلاخره شوشو رفت سفر و اومد و این وروجک نیومد البته دیگه 2 اردیبهشت بود که شوشو اومد و یه نفس راحت کشیدم دیگه بحران رد شده بود شو شو اومد با یه عالمه سوغاتی دکتر گفت 1 هفته دیگه هم باید استراحت کنی بعد اون هفته رفتم خونه وایییییی که چه حس خوبی بود تخت و کمد پسرم و آورده بودن بلاخره رفتم خونه البته دوباره با زورگویی خودم و بدون در نظر گرفتن نظر دیگران مصمم بودم که زایمانم طبیعی باشه البته دکتر گفت که نی نی بالای 4 کیلو داره و اگه سونو این و تایید کنه اجازه زایمان طبیعی نداری که به من نامه ی سزارین داد برای 18 اردبهشت که شنبه بود منم �نج شنبه زنگ زذدم مطب و گفتم که شنبه بیمارستان نمیام و قرار شد شنبه برم سونو که اگه محمد مسیحا از 3 کیلو 600 بیشتر بود سزارین بشم که البته جمعه رفتم با شوشو و دوستان دریا و کلی موندیم شامم دور هم بودیم البته با دردهایی که دیگه برام عادی بود همه رفتن و من و شوشو هم رفتیم بخوابیم که من از ترس زایمان این قدر گریه کردم که خوابم برد و وقتی برا نماز بیدار شدم این قدر درد داشتم که نتونستم بخوابم دیدم دردها کاملا منظم و برام یقین شد اما شوشو رو بیدار نکردم رفتم دوش گرفتم و یه لیوان شربت زعفران خوردم که بچه زودتر به دنیا بیاد و 2 ساعتی به خودم �یچیدم و شروع کردم قران خوندن که شوشو بیدار شد بهش گفتم نگران نباش دیگه وقتشه اما خودم صدات میکنم تا ساعت 8ونیم که دیگه از ته دل داد میزدم وبا مامانم و دکتر هماهنگ کردم رفتیم بیمارستان وتا مامان وشوشو برن پزیرش من با دوستم یه گوشه وایستادیم من مثل مار گزیده ها به خودم می پیچیدم که آقای نگهبان یه دفعه چشمش به من اوفتاد خدا خیرش بده در آسانسور مو باز کرد و گفت برو بالا به دوستمم بگو به شوهرش بگو بردمش بخش زایمان رفتم تو بخش زایمان و بعد گفتن آماده شو برا معاینه تا ماما اومد معاینه کنه یه دفعه تعجب کرد و گفت تو از کی درد میکشی گفتم 5 صبح گفت الان 9 صبح چرا این قدر دیر اومدی 7 سانت باز شده بلاخره زدوباره زنگ زدن به دکترم که اونم داشت میرفت رشت برا سزارین که دوباره برگشت و اومد لاهیجان تا دکترم بیاد کیسه آبم و پاره کردن که اونم درد نداشت البته ین قدر درد داشتم که امیدی به زندگی نداشتم چون همه ی زائو ها رفته بودن سزارین و فقط من مونده بودم از ماما خواستم حالا که من تنهام یک دقیقه بذارن شوشو بیاد تو گفت باشه اما حواست باشه احساس کردی سر بچه داره میاد خبرم کن بلاخره شوشو اومد که رنگش از من پریده تر بود و به قول مادرم وقتی اومد بیرون از اطاق این قدر ترسیده بود که ما تو رو فراموش کردیم شوشو اومد و یه کم حرف زدم باهاش و وصیت کردم که وسط حرفمون دردم بازم بیشتر شد و به شوشو گفتم بره بیرون و به ماما بگه سر بچه داره میاد که شوشو رفت و ماما اومد و منو بردن اطاق زایمان که من نگرانیم نرسیدن دکترم بود که خدا رو شکر تا رفتم رو تخت اومد و بازم برا من آرامش آوردحالا از جزییات بگذریم ساعت 10 و 35 دقیقه بود که احساس کردم یک دفعه شکمم خالی شد و صدای گر یه محمد مسیحا شنیده شد که دکتر گفت این درشت ترین بچه ای که طبیعی گرفتم تا اینکه سر پرستار نوزادان گفت 4 کیلو 150 گرم بلاخره ربچه رو بردن که به بقیه نشون بدن من موندم و دکتر و 45 دقیقه بعد بخیه ها تموم شد و من رفتم تو بخش که همه منتظرم بودن وتبریک می گفتن البته درد بعد از زایمانم متاسفانه انازه ی سزارینی ها بود که گفتن به خاطر درشتی بچه بود که البته اون شب من مرخص شدم اما محمد مسیحا به علت خستگی و عدم تمتیل به خوردن شیر و احتمال افت قند بیمارستان موند که منم صبح رفتم و دو روز خیلی خیلی خیلی سخت و پر درد و گذروندم و بعد اومدیم خونه و به خاطر زردی محمد مسیحا و فاویسم بودنش 3 روز هم دستگاه رو آوردیم خونه تا اینکه زردیشم بر طرف شد و الحمدالله الان این خاطرات و مینویسم گل زندگی من 21 ماهست
امروز برای امام زمانت چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج
البته این هم اضافه کنم که واقعا زایمان طبیعی رو خیلی دوست دارم جون در تمام لحظاتش حضور خدا در کنارم احساس می شد و واقعا عاشق اون لحظاتم

امروز برای امام زمانت چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج
بر اثر ویار بارداری به نظرم همه چیز بوی بد می داد بخاطر همین هر هفته به سراغ زختخوابها میرفتم و اونهارو می شستم تا اینکه تصمیم گرفتم که آشپزخانه تکانی رو شروع کنم اوایل دی 1389 بود که کلی مشغول آشپزخانه و وسایلش شده بودم که احساس میکردم حالم مثل قبل نیست و احساس یک جور درد میکردم اما به روی خودم نمی آوردم این آشپزخانه تکانی تا 10 دی که جمعه بود و شب منزل مامان گیتی(مامان شوشو)دعوت بودیم طول کشید وقتی به مهمانی رفتیم من حس خوبی نداشتم و احساس دردم بیشتر شده بود با پرستو جون(خواهر شوشو)درمیون گذاشتم و پیشنهاد داد تا به بیمارستان مراجع کنم من هم به همراه پیام رفتم به بیمارستان آتیه که قراربود در آنجا زایمان داشته باشم طی سونوگرافی که انجام شد گفتن آبی که دور جنین هست کم شده به عبارتی کیسه آب جنین سوراخ شده بود اون هم بر اثر فشار هایی که من در این آشپزخانه تکانی به خودم وارد کرده بودم خلاصه گفتم بستری باید بشم اما کووووووووووووو گوش شنوا من همچنان فردا صبح رفتم سرکار که البته تا 12 ظهر بیشتر طول نکشید و بلافاصله به بیمارستان رفتم و دکتر عزیزم خانم دکتر معصومه میراسماعیلی که خدا حفظش کنه دستور بستری و استراحت مطلق در بیمارستان رو صادر کرد و ما هم مثل بچه های خوب رفتیم تا کارای بستری رو انجام بدیم من شرایط سختیو داشتم میگذروندم چون مامانم رو حساب اینکه حالا حالاها من زایمان نمیکنم همراه خاله زری جونم رفته بودن مسافرت و من نگران بودم اگر زایمان زود داشته باشم چکار کنم خلاصه من شنبه 11دی ماه بستری شدم (( اینجا جا داره از بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه تشکر کنم که فوق العاده بود و چقدر با مهربانی رفتار میکردن و چه رسیدگی داشتن)) من شنبه و یکشنبه و دوشنبه بستری بودم ساعت 2-4 زمان ملاقات بود و من همش منتظر بودم تا بیان دیدنم نمیدونم چرا دلم میخواست دورم شلوغ باشه و باید تشکر کنم از اونایی که زحمت کشیدن و اومدن دیدنم و منو خیلی خوشحال کردن من بخاطر اینکه ریه جنین برسه یک سری دارو و سرم طبق دستور پزشکم دریافت کردم که همین مساله قند خونم رو به 270 برد و شدم بارداری همراه با دیابت اما همسر دکترم پزشک بودن طی ویزیتی که از من کردن موفق شدن قند من رو تا حدودی بیارن پایین،دوشنبه 13دی دکترم گفت میتونم فردا برم منزل اما بشرط اینکه استراحت مطلق باشم تا زایمان و منم کلی خوشحال شدم و با پرستو جون صحبت کردم اگه کاری نداره شب آخر بیمارستان بیاد پیش من باشه من وسایلمو تا حدودی جمع کرده بودم و پرستو جون هم اومده بود داشتیم با هم گپ میزدیم که من دردی تو دلم حس میکردم اما فکر میکردم دل پیچه هست خلاصه با اون اوضاع خوابیدم پرستو جون روی 2تا مبل خوابید اما چه خوابی مگه میشد تو اون شرایط راحت باشه ساعت 4 صبح از زووور دردددددددددددددددددد بیدار شدم و از پرستار که خانم احسانی بود و همیشه براش دعا میکنم چون خیلی تو اون روزا کمکم کرد خواهش کردم تا منو ببره WC وقتی اومدم بیرون گفتم حس خوبی ندارم پرستار دیگه ای که اونجا بود گفت نه چیزی نیست و منو دعوت کرد تا تو تختم استراحت کنم اما صورت اون خانم پرستار هنوز جلو چشمام هست اون فهمیده بود که این درد زایمان هست اما من بیتجربه رو حساب دلپیچه گذاشته بودم ههههههههههههههههه به هر بدبختی بود تا7:30 صبح خوابیدم اما با یک فشار درد اشکم در اومد وپرستارها منو بردن بخش زایمان و یک دستگاهی رو رو شکمم بستن تا زربان و حرکتهای جنین رو بشمارن من که چیزی حس نمی کردم تا اینکه دیدم یک پرستار زووود رفت تا به دکترم تلفن کنه من فهمیدم که نههههههههههه بابا یک خبراییی هست که گفتن سریع برای اتاق عمل منو آماده کنن وااااااای خدای من داشتم سکته میکردم من تنهای تنها باید بزرگترین مسئله زندگیم رو انجام بدم مامانم نیست همسرم هم سرکار و خبر نداره ای وای من پو (سگ خوشگلم) هم که منزل مامان گیتی هست و ایشون نمیتونن بیان ای خدا من چکار کنم تو این فکرها بودم و اشک میریختم که گفتن به همسرم زنگ زدن و من هم گفتم باید با 2جا تماس بگیرم با مامان گیتی تماس گرفتم و با کلی اشک گفتم دارن منو میبرن برای زایمان و بعد کمی سعی کردم به خودم مسلط شم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم دارن منو میبرن برای زایمان پدرم شکه شده بود و گفت که به همراه برادرم الان خودشو میرسونه خلاصه من که کلی برنامه چیده بودم که برای زایمانم چکارها بکنم همش نقش بر آب شده بود و من بودم و من ای وای بر من چه لحظه ای بود هنوز یادش میافتم اشک تو چشمام حلقه میزنه تنها باید میرفتم برای زایمان منو بردن اتاق عمل تا چشمم به دکترم افتاد زدم زیر گریه و ایشون هم فهمیده بود من ترسیدم کلی باهام شوخی کرد و طبق معمول من در کنار خانم دکتر میراسماعیلی آرامش گرفتم گفتن برو روتخت و آروم دراز بکش منم که ترسیده بودم مثل بچه های خوب گوش میدادم و بالاخره دکتر بیهوشی اومد و دیدم یک ماسک نزدیک دهان و بینی من قرار داده و داره با دکترم صحبت میکنه گروه فیلم برداری هم رسیده بودن و داشتن فیلم میگرفتن که من کم کم دیدم همه چیز داره مات میشه یا میچرخه که آقای دکتربیهوشی گفت مقاومت نکن و بخواب که دیگه چیزی نفهمیدم دخترم شاین ساعت 9:15 دقیقه سه شنبه 14دی1389 در بیمارستان آتیه در 33 هفتگی بدنیا اومد و چون زود بدنیا اومده بود در بخش NICبیمارستان بستری بود نمیدونین چه روزگارایی گذروندم تا الان دخترم صحیح و سالم پیشم هست و از خدای مهربون بابت این فرشته کوچولویی که به من و پدر مهربونش داده تشکر میکنم و امیدوارم همه از این نعمت خدا برخوردار بشن و لذتشو ببرن به امید خدا این هم بود خاطره زایمان من .
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز