میخواستم ژله هندوانه ای درست کنم، از کابینت بالای اپن رنگ خوراکی برداشتم، دیدم آقا موشه اونارو هم جویده بوده 🤦♀️
باز برای ژله هم کلی فکر کردم چکار کنم آخر هم دو تا ژله ساده درست کردم و با انار تزیین کردم
محمد کلی ذوق کرد برای ژله ها و منتظر بود بهش بدم، کامل تفهیمش کردم که اینا برای الان نیست 😬
با اندک روغن ته ظرف یک سری پفیلا درست کردم که کارم جلو بیفته 🍿
کلی ظرف شستن، بازم موند
لباس شستم و پهن کردم
هال ترکیده رو مرتب کردم
ریخت و پاش آشپزخونه رو مرتب کردم و دستمال کشیدم
هال و آشپزخونه رو جارو زدم
میوه شستم و چیدم و با چندین بار جابه جایی به یک چیدمان مورد تایید رسیدم (بعد از کار معدن چیدن میوه سخت ترین کار دنیاست)
با همسرم تماس گرفتم که خرید کنن و اطلاع هم دادم که نهار بهتون نیمرو میدم 🍳اونم بعد از اینکه روغن خریدی 😉
نماز خوندم، کلی هم بین کارها با محمد صحبت کردم
راستی قبل بیدار شدن محمد کتاب صوتی همسایه ها رو شروع کردم، یکم همچین رده سنی داره 😬 محمد بیدار شد قطعش کردم
خودم هم دو دلم گوش بدم یا نه، کلی ازش تعریف شنیدم اما بی تربیته دیگه 😬
همسرم با بچه ها و البته با سوسیس اومد 🌭🌭 میدونستم زیر بار نیمرو نمیره 😁
سریع سوسیس هارو سرخ کردم، همزمان یک قابلمه دیگه پفیلا درست کردم
تا نهار خوردیم شد 4
سرعتی چند سری دیگه پفیلا درست کردم
قرار بود همسرم نایلون بزرگ بخرن و فراموش کرده بودن پارسا هم رفت از نونوایی بگیره تعطیل بود، دیگه یکی از کاورهای نو مزون رو برداشتم و پفیلا ها رو ریختم توش
همینجوری تند تند از این ور به اونور میرفتم وسایل رو جمع میکردم بچه ها رو آماده میکردم یا تذکر میدادم آماده بشن
همسر هم خوابیده بود هی صداش میزدم
خلاصه تا 5 و ربع فقط دوییدم و غر زدم و با پفیلا و میوه و ژله و عدسی رفتیم هیئت مدرسه سال قبل پارسا، قرار بود اول روضه باشه بعد هم دورهمی یلدایی 🍉
اونجا هم هر کس یسری چیزی آورده بود با کمک چند نفر دیگه همه رو تقسیم کردیم و ظرف کردیم برای خانمها و آقایون فرستادیم، یدونه سفره قلمکار هم برده بودم سمت خانمها انداختم و یکم از تنقلات رو چیدیم تو سینی و گذاشتیم روش، بدین صورت
سمت آقایون هم همینطوری هر چی برده بودن گذاشته بودن وسط و خورده بودن، برای همین بچه ها کوچولو جذب سمت خانمها شدن و دور این سفره پر بچه بود نمیشد درست عکس بگیریم
بعد هم یک کوچولو تو جمع کردن کمک کردم و یک تیکه کوچولو رو هم جارو برقی زدم
دیگه ساعت 9 برگشتیم خونه و بچه ها کلی غر غر میکردن که زد تموم شد و این شب یلدا حساب نمیشه و....
گفتیم خب خودتون تو خونه میز بچینید، ثنا و علی تو هال یک کرسی نمادین درست کردن و میوه و تنقلات گذاشتن اما خودشون چرتی شده بودن و هی چشماشون بسته میشد آخر هم با ناراحتی و غر غر رفتن خوابیدن که تقصیر شماست که الان مراسم لغو شد 🙄 بچه انقد پررو آخه 😒
منم با بدنی له همه چی رو ول کردم و خوابیدم