سلام صبح بخیر
دیروز با این که جمعه بود بازم همه به جز از 6 بیدار شدن
تا 7 صبحانه رو هم خورده بودیم 😍
همسرم یکم خونه بودن و با بچه ها وقت گذروندن بعد که محمد بیدار شدن با هم رفتن شرکت
ما هم سرعتی کارهای خونه رو انجام دادیم 🏃♀️
علی و ثنا اتاق جمع کردند، علی به سبک خودش البته 😐
پارسا اتاقش تمیز بود کتاب میخوند
منم لباس ریختم ماشین
مرغ شستم و بسته بندی کردم و یک مقدار هم گذاشتم سرخ بشه برای نهار، برنج هم خیس کردم
ظرف شستم
آشپزخونه رو مرتب کردم
و....
دیگه 10 و ربع به بچه ها گفتم برن لباس بپوشن و تا علی آقا هی تیپ و مدل مو عوض کنه و هی غر بزنه این به اون نمیاد، کنار موهام بلند شده ، برش این آستین خوب نیست و..... شد 11
بعد هم 4 نفری رفتیم جمعا بازار کتاب 🤩
کلی دور زدیم و کلی کتاب خریدیم، بماند که اونجا هم علی رو اعصاب پیاده روی میکرد اما با این حال خوش گذشت 😍
کارمون که تموم شد بچه ها گفتن گشنمون شده و از دکه رضوی چیزی بخریم دیدم ساعت 1 و نیم شده و موقع نهار هست همونجا رفتیم یک اغذیه به دور از چشم همسر که مامور بهداشت خونه ست. ساندویچ کثیف خوراک سفارش دادیم 😁 البته اونجا هم علی آقا کسر شانشون شده بود و جلو خود مغازه دار میگفتن کثیف نیست؟ مریض نشیم؟ و.... 🤦♀️
هنوز ساندویچ هارو نیاورده بودن همسر زنگ زد دارم میام خونه چی لازم دارین سر راه بگیرم 😬 گفتم ما هنوز بی ونیم و اومدیم غذا بخوریم، گفتن برای ما هم سفارش بدین الان میام
اومدن و خداروشکر اعتراض نکردن، میگفتن اینجا برام خیلی نوستالژیک بوده و از بچگی هی رد میشدم و بوی خوب ساندویچ هارو حس میکردم و هیچ وقت جرعت نکرده بودم بیام چیزی بخورم، و خلاصه باعث رسیدن به آرزوهای بچگیش شدم 😁
اینم بگم محمد هم تب کرده بود و هیچی نخورد
بعد هم جاتون خالی رفتیم حرم و تا برگردیم دم اذان مغرب بود
دیدم دیگه خوابیدن فایده نداره نماز خوندم، با بچه ها کتابهامون رو دیدیم و کیف کردیم
به محمد رسیدگی کردم، کم کم تبش اومد پایین و همون ساندویچ مضر رو یکم خورد
بعد هم رفتیم تو کمدا یسری کتاب سرچ کردیم و نشان کردیم که بخریم
که یهو پدر خانواده بیدار شدن و متفرقمون کردن چون تایم درس بچه ها بود 🤭 به من هم اعتراض کردن که خودت عامل اغتشاش هستی 😬
محمد باز بیحال شده بود بردمش رو تختمون خوابید خودم هم یک نیم ساعتی کنارش خوابیدم
بعد هم پاشدم مرغها رو گذاشتم بپزه، برنج هم دم کردم، مشق های علی رو چک کردم، لباس پهن کردم، با همسرم صحبت کردیم
تا شام آماده بشه بچه ها همه خوابشون برد، البته عصر چیزی خورده بودن،
خودم و همسر شام خوردیم و برای نهار امروز هم موند
ظرف هاش رو شستم، جمع و جور کردم، به محمد دارو دادم
قرآن و کتاب و اندکی هم درسخوندم