سلااااام😎😍😍
دیشب هر چی خوش گذروندم اخر شب از دماغم در اومد😐😐😐😐.
نصف شب علی بیدار شد بره سرویس، گوشیمو نگاه کردم ببینم ساعت چنده، دیدم رییسم ساعت یک و نیم پیام داده همکارم مریض شده و کسی نیست پروژه رو. پیش ببره و من برم.
انقددددر حرص خوردم که اخه این چه وقت خبر دادنه
برای فایزه پیام گذاشتم صبح هر وقت بیدار شد بیاد.
صبح خداروشکر پیامم رو دیده بود و اومد.
رفتم سرکار ولی به رییسم غرم رو زدم که من واسه اومدن نیاز به هماهنگی بیشتری دارم،( میدونم اونم مجبور شده و دیر بهش خبر دادن ولی بهر حال میخواستم در جریان باشه برای رفتنم خیلی حرص خوردم تا هماهنگ شد😜😐).
و اتفاقا کار خیللللی هم امروز سنگین بود، فقط یه چایی خوردم و نماز خوندم، باقی تایم تا ۳ همش در حال تند تند کار کردن بودم تا رسید بالخره.
برگشتم خونه فایزه زحمت ماکارونی رو کشیده بود با هم نهار خوردیم.
مهدی خواب بود من و علی هم سریع خوابیدیم
بیدار شدیم هوا تاریک بود
سریع خونه رو جم کردم
دو سری ماشین روشن کردم
یه دوش گرفتم لباس دستی شستم
برای شام کوکو سبزی گذاشتم
کلی لباس تا زدم و رفتن کمد
همسرم اومد چایی دم کردم خوردیم
با مامانم تلفنی صحبت کردم
و در ادامه:
به دفترم یه سرو سامونی بدم
کوکو رو کامل کنم شام سرو بشه صرف بشه ظرفاش شسته بشه
لباسای ماشین پهن بشه
برای فایزه میخواستم شارژ بفرستم انجام بدم.
اگه حوصله داشتم یه جلسه اموزش نگاه کنم
قرانمم بخونم
یه نمازمم بخونم
فردا هم باید برم سرکار