امروزآقاپسرمانهارنخورده شروع به نوشتن مشقش کرد ولی نوشتن 10 خط مشق 2ونیم ساعت طول کشیدبه توصیه نازی
جون براش ساعت کوک کردم و2بارهم وقتش روتمدیدکردم.
اومده به من میگه مامان شما چه حقیقتی روازمن پنهون میکنید؟میگم منظورت چیه میگه راستش بگو من سرطان مغزدارم...
واقعا نمیدونم چیکارکنم که حواسش پرت نشه وبتونه تمرکز کنه امسال خودش ازاین موضوع خیلی رنج میبره امروز میگفت
مامان هرکارمیکنم بازم سرکلاس حواسم پرت میشه وهیچی ازدرسهارونمیتونم گوش بدم.
یک پسرهمسایه داریم که همکلاسیشه نمیدونم اگه این نبود من چیکار میکردم هرروزظهرگوشی تلفن دستمه وازاون
میپرسم که امروز چیکارکردین وآقاتون چی گفت
خودش میگه من توسرویس همیشه حواسم پرته ومتوجه نمیشم که رسیدیم سعید(همون همکلاسیش)وقتی میرسیم
بهم میگه محمدپاشو رسیدیم
باهمه ی این احوال من پررونمیشم وخداروخیلی خیلی خیلی شکرمیکنم همین قدرکه امسال به درس علاقه مندشده
وبدون زورمن کاراش روانجام میده مثل معجزه میمونه برای من.