خانواده شوهری دارم که هیچ جای دنیا پیدانمیکنین نمونشونو.هرچی ازشون تعریف کنم کم گفتم.یعنی ازخدامیخوام اگرفقط 1روزازعمرم باقی مونده باشه اون روز خوارشدن و تاوان پس دادنشونوببینم.
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
6ساله ازدواج کردم.ازوقتی وارداین خانواده شدم انواع واقسام عذابهارو تحمل کردم.اصلا شخصیتم عوض شده.اماحتی یکبارجوابشونوندادم.امادلم میخواد شروع کنم به گفتن حرفام.چطوری شروع کنم؟چطوری جرات پیداکنم؟بارهاشده گفتم پشت تلفن جوابشونومیدم اماهمین که تلفن برمیدارم میگم سلام مامان خوبین وخیلی خوب باهاشون حرف میزنم.از بی زبونی خودم حالم بهم میخوره دیگه!
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
4سال باهاشون تویه ساختمون زندگی کردم.حسرت 1خواب بی استرس به دلم موند.حسرت یه لحظه تنها شدن باشوهرم،حسرت اینکه یه لحظه مزاحمی نباشه.تاساعت 1شب حتی وقتی خواب بودیم درومیزدن وکارای غیرضروریشونوازمون میخواستن.ساعت 7صبح درومیزدن میگفتن قیچی تو بده لازم داریم ،ساعت 9صبح یهومادرشوهرم جاروبرقی مینداخت توراه پله که ازبالاتاپایین نظافت کنه ومجبوربودم ازخواب پانشده گشنه برم راه پله تمیزکنم که اگرنمیرفتم قیامت به پامیشد حتی اگر پریودبودم.مهمون بازیهاشونو که دیگه نگو.دایم مهمون وتمام وقت باید درخدمتشون بودم و سرویس میدادم.اصلا انگار خودم هیچ برنامه ای ندارم.نه خودم تنهانه باشوهرم.حتمابایدهرجامیرفتن ماهم باهاشون میرفتیم.اونم توچه شرایطی.یهومیگفتن بریم خونه فلانی ویه ربع بعدپدرشوهرم دستشومیذاشت روزنگ که کجایین چرانمییاین.انگارنمیفهمیدباید آماده شم.
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
4سال باهاشون تویه ساختمون زندگی کردم.حسرت 1خواب بی استرس به دلم موند.حسرت یه لحظه تنها شدن باشوهرم،حسرت اینکه یه لحظه مزاحمی نباشه.تاساعت 1شب حتی وقتی خواب بودیم درومیزدن وکارای غیرضروریشونوازمون میخواستن.ساعت 7صبح درومیزدن میگفتن قیچی تو بده لازم داریم ،ساعت 9صبح یهومادرشوهرم جاروبرقی مینداخت توراه پله که ازبالاتاپایین نظافت کنه ومجبوربودم ازخواب پانشده گشنه برم راه پله تمیزکنم که اگرنمیرفتم قیامت به پامیشد حتی اگر پریودبودم.مهمون بازیهاشونو که دیگه نگو.دایم مهمون وتمام وقت باید درخدمتشون بودم و سرویس میدادم.اصلا انگار خودم هیچ برنامه ای ندارم.نه خودم تنهانه باشوهرم.حتمابایدهرجامیرفتن ماهم باهاشون میرفتیم.اونم توچه شرایطی.یهومیگفتن بریم خونه فلانی ویه ربع بعدپدرشوهرم دستشومیذاشت روزنگ که کجایین چرانمییاین.انگارنمیفهمیدباید آماده شم.
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
شوهرم ازاول زندگیش دورازجون مثل خربراشون کارکرده وباباش گفته همه باهم درمیاریم ومیخوریم.اماوقت عمل که شد حتی 1پاپاسی براش خرج نکردومجبورشدبه من بگه ندارم عروسی بگیرم وخرج عروسی روبابام داد.
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
شوهرم ازاول زندگیش دورازجون مثل خربراشون کارکرده وباباش گفته همه باهم درمیاریم ومیخوریم.اماوقت عمل که شد حتی 1پاپاسی براش خرج نکردومجبورشدبه من بگه ندارم عروسی بگیرم وخرج عروسی روبابام داد.
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …
اینا که میگی در مورد منم صدق میکنه. با این تفاوت که من کلفتی نمیکردم خونشون. دست به سیاه و سفید نمیزنم. اولش مبکردما ولی وقتی دیدم دختر خودش می تمرگه و کار نمیکنه منم نکردم. شوهرم هم که گفت کمک مامانم نمیکنی گفتم دختر خودش کمک نمیکنه مگه من نوکرتونم؟ اونم همینو به مادش گفته بود.... مامانشم مثلا لج کرده نمیذاره یه استکان خونشون آب بکشم.... یه حالی میده....
گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
بعضی ادما لیاقت احترام ندارن وقتی بهشون احترام میزاری فکر میکنن میترسی ازشون و جو گیر میشن
عزیزم مامان من همیشه بهم میگه نجابت زیادی نجاست میاره هر چیزی در حد تعادل خوبه باید هم به اونها و هم به شوهرت بفهمونی شما هم برای خودت برنامه هایی داری