2777
2789
راستی نگار جون اگه کلاس موسیقی مودکان پیدا بشه میخای یحیی رو ببری/ من دو سه روزه به فکر افتادم ودنبالشم گاهی وقتا میبینم این بجچه زیر لب اوازای من در اوردی زمزمه میکنه یا جملات عادی رو مثلا به شعر تبدیل میکنه وذوق هم میکنه که طبع شاعرانه داره منم به فکر افتادم اگر پیدا کردم کلاس موسیقی بزارم حتما باید جذاب باشه براشون
راستی من وایبر رو نصب کردم اما هنوز موفق نشدم وصلش بدم به وایبر گوشیم حدود بیست سی بارم کد گرفتم و این کدی که گوشیم دریافت میکرد و وارد وایبر لپ تاب کردم اما بازم نشد که نشد فکر کنم باید قیدشو بزنم کلا

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هه هه ... همه بچه ها پتانسیل عجیبی برای جذب امورات منفی دارن خیلی خندیدم ! جای شما خالی ما الان شهر اوکلند نیوزیلند هستیم ... خیلی خیلی دوریم ولی به یاد دوستان هستیم ! اینجا الان خیلی سرده ... عرضم به حضورتون فک کنم توی کل شهر هیچیکی به اندازه هایا سر و صدا نکنه ... تو اتوبوس تو مغازه همه جا فقط صدای هایا میاد ... از این صندلی به اون صندلی سرو صدا خلاصه انگار یه نفر غیرمتمدن اومده تو شهر کمربند ایمنی بستن هم داستانی شده ... نمی دونم چرا بچه های اینجا سر و صدا ندارن اصلا !
http://www.womenshealthmag.com/
مهراوه چه یشنهاد خوبی!!!! اینکه اون فیلمها رو نشون یحیی جونیم بدم! آففففففرین! چرا خودم به این فکر نیافتاده بودم؟! خدا رو شکر یحیی بچه خیلی دقیقیه! هفته بیش برده بودمش بارک!( ببخشید که فعلا دکمه p فارسی کیبوردم از کار افتاده و مجبورم مث عربا همه رو "ب" بنویسم! دسته گل امروز شازده ست! زحمت کشیدن امروز کیبورد رو با آب سیب شستشو دادن! با اینکه اون موقع سریع برگردوندم و حسابی باکش کردم اما همه دکمه ها سفت شدن و باید با همه هیکل بیافتم روشون تا یه چیزی تایب کنم! ) ... خلاصه رفته بودیم بارک! هر چی گفتم برو سرسره بازی مثل بچه های دیگه سر بخور می گفت :" نمی خوام! من می خوام یه چیزی بیدا کنم! " همش می رفت رو چمنها و دنبال سنگ ریزه و برگ زرد و مورچه و آشغال می گشت! هی می گفت ماماااااااان من یه چیزی بیدا کردم! موقع برگشت یه کیسه آتاشغال جمع کرده بودیم میاوردیم خونه! فرداش هم رفتیم تو بالکن شستیمشون و باهاشون کاردستی درست کردیم!
شبنممممممم جونم چه خوب شد اومدی! می خواستم همش بیام یه چیزی بهت بگم! وبلاگ محیا رو دنبال می کنی؟! برای بار سوم انتقال داده.... من اگه هر روز بهش سر نزنم دیوونه میشم.... در مورد بچه دوم هم آره خوب! من تقریبا از همون روز که یحیی جونی به دنیا اومد به فکرش بودم! اما خوب نمی خواستم خیلی بشت هم باشن... به قول تو به همین اختلاف سنی فکر می کردم. مخصوصا اینکه خواهرم هم با همین اختلاف سنی دو تا بچه داره و خیلی راضیه.... البته مشکلات بزشکی یحیی جونی هم این اجازه رو بهمون نمیداد.... باید اونها رو بیگیری میکردیم.... با خودمون قرار گذاشته بودیم که بعد تولد سه سالگیش برای دومی اقدام کنیم. اما وقتی برای چکاب سالیانه عملش رفتیم دکتر ، دکتر گفت که احتمالا یه عمل دیگه باید بشه .... شش الی یه سال دیگه.... فعلا داریم سرچ می کنیم و می خوایم با چند تا دکتر دیگه هم مشورت کنیم.... ولی همسر جان میگه اگه لازم به عمل باشه من نمی تونم اجازه بدم تو با یه بچه تو شکم هی بشینی غصه بخوری... بنابراین فعلا برونده بچه دوم رو تو تعلیق نگه داشتیم! تا خدا چی بخواد.... برامون تو این ماه عزیز خیلی دعا کنین....
میگم شبنم جان منظورت بازار قائم تجریشه؟! راستی بالاخره من ویبر رو رو کامیوترم نصب کردم دوس جون! فقط چند تا سوال از اونایی که نصب کردن دارم.... از وقتی رو دسکتاب نصب کنیم نمی تونیم بیغامهای قبلی و عکس و فیلمها رو که تو گوشی داریم ببینیم؟! یا اگر از وایبر کامبیوتر برم بیغامها رو بخونم دیگه اون بیغام رو تو گوشیم دریافت نمی کنم؟ چه جوری با ویبر دسکتاب تماس برقرار کنم؟! دیشب که نصب کردم و لیست دوستام رو دیدم جالب بود که بعضی هاشون عکس آواتارشون با اونی که تو گوشیم دارم متفاوت بود! یعنی اونا آواتار وایبر دسکتابشون بود؟ یعنی اونا هم رو کامبیوترشون نصب کردن؟ اونوقت مث تو گوشی که رو عکسشون ضربه میزنیم و آواتارشون رو کامل میبینیم رو عکسشون که کلیک می کردم تا بزرگتر ببینم می رفت که باهاشون فیری کال برقرار کنه! دیشب عین مرض دارها هی برای این و اون میس میزاشتم!
مهرواه چقد خندیدم از دست محمد آیین گلم! بیشتز از اینکه گفتی حرف زدنش آبادانیه! در مورد علاقه اش به صحنه های ترسناک دقیقا مثل رفتار یحیی ست! یعنی اگه صحنه تیراندازی ببینه طرف رو تا کالبدشکافی شده نبینه ول کن نیس! " به کجاش تیر خورد؟ خون اومد! خخخخخخخخخ در مورد قصه تعریف کردن .... منم باهات موافقم ... نباید موضوع قصه هامون خصلت های منفی باشه.... اما خوب باید بگم هم یحیی خیلی قصه شنیدن رو دوس داره هم خودم دوس دارم براش تعریف کنم. به نظرم یکی از خاطرات خوب و ماندگار هر بچه ای قصه های کودکی و لحظاتیه که بدر مادرش براش قصه می گفتن.... میگم چه طوره هر روز بیایم یه قصه ای که بچه مون دوس داره رو اینجا برای هم تعریف کنیم؟! قصه های من بیشتر همون روایت شفاهی کتابایی هست که داره با یه کم تغییر و هیجان لحنی بیشتر! یا بازگویی دوباره نمایش های عروسکی که تا حالا با هم رفتیم..... یا در مورد زندگی حیوانات با ساختن شخصیتهای ملموس و بیشتر کمیک! مثلا همون قصه کرم ابریشم.... بار اول که براش یه قصه هدفمند! میگم خیلی کوتاه و مختصر میگم و هر شب یه نکته بهش اضافه میکنم. مثلا از همون اول نمیگم چی میخوره و اسم خونه اش بیله است... فقط اینکه بابای حسنی بهش به خاطر یاد گرفتن شعر و قرآن جایزه کرم ابریشم داد. همین! یا مثلا در مورد اینکه زنبور عسل درست میکنه و اسم خونه اش کندوئه! یه داستان ساختم. شب اول اینکه یه باغ بود که حشره های زیادی تو زندگی می کردن. حشره مثل چی؟ مثل بروانه، سوسک، کرم، مورچه. اون وقت فقط در حد اینکه با صداهای مختلف اداشون رو دربیارم و به هم سلام کنن. شب دوم اینکه اقای باغبون که توی باغ کار میکرد که جعبه بزرگ اورد گذاشت وسط باغ که یه سوراخ داشت! اسم اون جعبه "کندو " بود. اون خونه زنبورها بود.شب بعد از توی سوراخ یه زنبور اومد بیرون که وزوزمیکرد. شب بعد اون زنبور رفت روی گل نشست و داشت روی گلا برواز میکرد. شب بعد خانوم بروانه اومد گفت این گلا مال منه و هیچ کس روشون نباید بشینه و بازی کنه. اون وقت زنبوره گفت من اگه روی گل نشینم که نمی تونم عسل درست کنم . اگه عسل درست نکنم دیگه اون وقت مامانا نمی تونن شیر عسلی درست کنن بدن به نینی هاشون بخورن قوی بشن. شب بعدش همه حشره ها با هم دوست شدن و با هم دیگه مهربون بودن!
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز