راستش خودم اصلا دوست ندارم قصه ای بگم که حرف از بدی یا خصلتای منفی بزنم جون بچه اینجور بیشتر اکنجکاور میشه یادمه یه بار یه اشتباه کردم خواستم قصه پسری که از پنجره بالا میرفت تا بیرون رو ببینه و در اثر بی احتیاطی افتاد رو بگم چون یه مدتی خیلی خودشو اویزون میکرد گفتم یکم بترسه دیدم بدتر شد و کنجکاوتر شد منم تو قصه ام از وقایع وحشتناک اصلا چیزی نمیگم و نمیخام از الان از این چیزا بشنوه هر چند جدیدا فهمیدم اونقدری که من فکر میکنم این بچه لطیف نیست هر چی من حساسم به برنامه های تی وی و هی این کانال اون کانا میکنم که صحنه های ترسناک رو نبینه ..مثل انفجارو تصادف و ریزش و ... یه بار که حواسم نبود و انفجار دینامیت رو دیده بود چنان غش عش میخندید که با خودم بیا تحویل بگیر .
ولی خوب واقعا موضوع حجساسیه یه بار اومده میگه مامان خواب دیدم با قطار رفتم رو آتیش فهمیدم که حتما اینو تو تی وی دیده و کی و کجاشو نمیدونم... از قصه ها میگفتم مدتیه که عاقبت کارهای منفیشو در قالب قصه بهش میپگم مثلا بچه ای که با دست کثیف غذا بخوره دلش درد یگیره بچه ای که اسباب بازیهاشو موقع خواب جمع نکنه خواب عجیب غریب(به قول خودش عجیب عجیب)میبینه که البته اینو از یکی از ترانه ای خاله ستاره یاد گرفته و... جدیدا بچم هر فکر شیطانی ای به ذهنش میرسه از من میخاد قصه شو بگم که مثلا بدونه چی میشه حالا چی ها میگه: مامان قصه بچه ای که تلویزون رو از پنجره پرت کرد بیرون قصه بچه ای که سیم برق رو با قیچی برید قصه بچه ای که دمبل (دملای 5کیلویی داییشو میگه) رم پرت کرد رو سر پسر خاله اش بچه ای که رو همه جای سقف خونه نقاشی کگرد بچه ای که کمداشو انداخت رو زمین
یه بارم گیر داده بود به بابام که :بابایی برو یه چاقو تیز بیار گوش محمد (پسرخالش) رو ببر این گوش بریدن و یه جا تو تعریف و شوخی ها شنیده بود و کسی اصلا فکر نمیکردیم تو هوا بگیره لابد شما هم میگیدعجب روحیه لطیفی داره این بچه جملات احساسی هم هم خیلی میگه البته اما افکار شیطانیشم کشته منو اما در کل این محمدآیین حرف زدناش خیلی آبادانیه