ماه اول این چنین بر من گذشت
وقتی ز وجود نی نی خبر دار شدم
خرسند و خرامان نزد دلدار شدم
با شور و شعف ، در دلم نوای دف
بالا و پایین پران ،شادکام و شادمان
یکدفعه و ناگهان
گفتم هادی ام ، من حاملم
انتظار بغل و بوس و پریدن ب هوا داشتم ازش
اشک شوقی دست کم ،جمله ای رویایی
در خیالاتم مرا دور خودش چرخانده بود
خنده هایش خانه را لرزانده بود
اما
خنده ای اندک خوشیم را ربود
اخر او جا خورده بود ،
انتظارش را نداشت
گفت چه زود
چند روزی که گذشت ، خانه ی مادر شوهر
با خوشحالیه عیان
مژده ی آمدنش را دادم
انتظار تبریک
یا کمی شادی بسی بیهوده بود
چهره اش درهم و بی حس شده بود
با لحن کویری گفت :
آری بچه خوب است و وجودش لازم
همین
دل شکسته وارد خانه شدم ،تلفن برداشتم
مادرم تنها کسی است که شادم میکند
وقتی بی حالم فولادم میکند
اما او هم
کمتر از توقعم خوشحال شد
آخر او ۱۰ نوه دار
با حضور اولی ، خانه اش آباد شد
قلب من باز شکست
نمیدانم چرا اما شکست
انتظار از دیگران بی فایدست
ذوق من کور شده بود
کودکم نیامده
از دلم دور شده بود
چه بد است این انتظار ،گر اجابت نشود
تحفه ای دیگر ندارد ،جز غم و احوال زار
حال نداشتم بیشتر ناله کنم دلم میشکس دوباره
😂