اینارو کاش شوهر منم بفهمه😰😂
هنوز کاری انجام ندادم و تو سیکل نرفتم به همه میگه از مامان من بگیر تا مامان خودش
بعد ماشاالله نخود تو دهن هر دو مامانا خیس نمیخوره که یهو میبینی کل طایفه با خبر شدن
این انتقال اخرم مثلاً خواستم کسی نفهمه ولی همه فهمیدن همــــــــــــــه....
اخرشم منفی شدم... دیگه فکر کن مادر بزرگ پدریم با اینکه بیمار بود اومد ملاقاتم 😁 برامم خوراکی خرید
یا بابام🥺
کاش من بتونم چیزی ننویسم با هر کامنتی که میزارم خودم بغض میکنم و اشک میریزم نمیدونم چم شده انگار دیگه فاطمه ی قبل نیستم ، دیگه موضوع برام بچه نیست که از این بابت غصه بخورم غم پنهان این خاطرهاس که اذیتم میکنه
مثلا همین بابام چیییییی بشه سر زده بیاد خونمون
با اینکه هر روز همین محله ایه ک ما زندگی میکنیم ، چون کارش اینجاس باباش اینجاست...اما وقتی انتقال داده بودم هر روز میومد خونمون با یه عالمه خوراکی کنارم رو تخت دراز میکشید تا خوابم ببره 🥺
عکس تصویر زمینش رو نوزاد گذاشته بود یه نوزاد با لباس صورتی 😔 وقتی منفی شدم عکس تصویر زمینشم عوض شد...
الهی بمیرم که نمیتونم بابامو به ارزوش برسونم
شاید من ۵۰ درصد برای خودم که مادر بشم تلاش میکنم
۵۰ درصد دیگش بخاطر اطرافیانمه که بچمو ببینه 🥲
دارم از بغض خفه میشم
روزی که میخواستم با سعید اشتی کنم و برگردم سر زندگیم بابام گفت بچه نداشتن اذیتت نمیکنه؟ اگه اذیتی بر نگرد🥲
ببخشید میدونم خیلی هاتون حوصله ی حرفای منو ندارین ، خودتون به درد من دوچارید دیگه حوصله ی شنیدن این حرفای تکراری رو ندارید اما من با همین کامنت گذاشتن یه کوچولو فقط یه کوچولو خودمو تخلیه میکنم
شرمندتونم😔🫂