اينم يادم رفت اضافه كنم حتى قبل اين انتقال يه روز آلمان با به دكتر آلمانى وقت داشتم مى خواستم برام پى آرپى كنه اما اصرار داشت كه بايد قبل از تخمك گذارى اين كارانجام بشه و تنها وقتى كه مى تونيم بهت بديم فردا صبح ٨:٣٠ هست
منم اون روز كلى راه با همسرم تا آلمان رفته بوديم همسرم گفت هتل بگيريم تو بمون و من بر مى گردم چون صبح زود بايد بايد سر كار مى بود
ساعت هم ٦ غروب شده بود خلاصه بينهايت دو دل بودم كه انجام بدم يا نه اما خلاصه بعد از كلى دودلى گفتم نه نمى تونم الان تو اين شرايط آمادگيشو ندارم و برگرديم خونه
اما چرا دروغ ته قلبم يكى مى گفت بمون يكى مى گفت نمون برو.
تو راه خيلى با همسرم حرف زديم همون جا گفتم اگه قسمت من و تو بچه دار شدن نباشه حاضرى سرپرستى يه بچه رو به عهده بگيريم؟
به خدا گفته بودم مثل همه دلم مى خواد از وجود خودمو همسرم باشه اما اگه به هر درى بزنم و برام بازش نكنى اينجا نشه آلمان هم نشه ايران هم بيام نشه من اين كارو مى كنم
نمى دونم حس مى كنم اون شب خدا صدامو بيشتر از هميشه شنيد چون اشكم بند نمى يومد شايد خدا مى خواست ازم اينو بشنوه چون قبلنا كه هيچوقت به فكر باردارى هم نبودم مى گفتم من اين كارو نمى كنم
شايد خدا مى خواست بهم درس بده كه تا تو شرايطش قرار نگرفتم اينقدر محكم نگم نه نمى كنم اين كارو
شايد بايد به اين حس مى رسيدم كه زندگى خيلى پستى بلندى داره و هيچوقت مطمين از چيزى نباشم