باهم مشکل زیاد داشتیم بخاطر بچه ها باهاش بحث نمیکردم که اینا عصبی نشن کل عید از ۲۹ تا ۱۳ فقط خوابید و بازی کرد باگوشی چند شب مارو برد خونه مامانم و مامانش دوتا داداشش همین هیجا نبرد روز سیزده گفتم ببرمون بیرون شهر جوجه هم گرفتم مزه دار کردم آماده آقا هی بیدار کردم بیدار نمیشد چندبار گفتم اگه میخوای ببری بگو حاضریم واگرنه هیچی گفت اره میریم منم غذا حاضرکردم بچه ها حاضرساعت ۳ونیم عصر میگ خب کجا میری گفتم نمیدونم تو هرجا ببری گفت من جایی نمیرم منم لجم گرفت لباس دراوردم گفتم پس منم جایی نمیرم
بعد بچه ها نشوندم غذا دادمشون رفتم گفتم بیا ناهار بخور بریم گفت من جایی نمیرم با تشر گفتم پاشو مسخره بازی نکن خدا شاهده سه بار در محکم کوبید بهم گفتم ولش کن گفت من جایی نمیرم گفتم خب من میرم با بچه ها گفت کجا میری گفتم میبرمش ن پارک
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
گفت خودت هرجا میری برو بچه ها نبر انقد اعصابم ازش خورد بود کفری بودم ازش نمیخواسم ببینمش اصلا گیر داد داداشت خرابه با کسه فلانه توام مثل اونی همتون اینجورین بی معرفتی گفتم تو چیکار ب زندگی بقیه داری اصلا ب توچه مگ من ب کس وکار توکاردارم