مشکل من به عنوان یک بچه طلاق

ولی اینم اینجا بگم

تروخدا سر ازدواج خیری خیلی دقت کنید با چشم باز ازدواج کنید بد هر کسی ازدواج نکنید اصلا در بدترین شرایط اینه که ازدواج میکنید ترو جون هرکی دوست دارید بچه دار نشید وقتی با هم تفاهم ندارید اون بچه این وسط نابود میشد 

طلاق یه کلمه است ولی بخدا دردش سالیان سال با آدم همراه میشه

من این دردو کشیدم و الانم که الانم از ازدواج میترسم 

از من که گذشت و درش رو کشیدم اما من چه گناهی کردم که سرنوشتم اینجوری شد بدون مامان با دعوای بابام سر مامانم

خیلی دوست داشتم به جفتشون بگم(مامانم و بابام)که دعوا های باهم دیگه رو ول کنید و مک رو بین دعوا هاتون مثل توپ شوت نکنید اما متاسفانه نمیشه که این حرفو بزنه و الان که مادرم فوت شده اگه این حرفو به بابام بزنم که تو رابطه مادر دختری من رو به خاطر رابطه زن و شوهری خودت که بد بود خراب کردی و نزاشتی من مامانم رو ببینم الان من دارم نابود میشم کلی خب هر پی فکر میکنم میگم ناحقیه که این حرف رو بهش بزنم در هر صورت این واقعا برام ارزش داره چون تو شرایط طلاق بابام میتونست منو ول کنه اما نکرد..و من براش احترام قائلم اما سخت‌گیری هاش داره اذیتم میکنه 

مثلا اینکه وقتی اونا زنگ میزنن بابام خوشش نمیاد با اینکه چیزی نمیگه از اینکه اونا دعوتم کنم بدش میاد و هزاران چیز دیگه

دل بابام با مامانم هنوز صاف نشده💔

هر جور دوست داری فکر کن عزیزم اصلا من دروغگو 

مهم خدای منه که شاهد همه این ماجرا ها بوده

شما چون باور ندارید میتونید از تاپیک من برید بیرون کارتون واقعا زشته که میگید از سر بیماری این حرفا رو میزنم و فکر می‌کنید که دروغ میگم

بامام میگه اینا خیلی خانواده خوبی نیستن و یه جورایی فقط خانواده خودشو قبول داره و چون به خاطر اعتیاد مامانم خیلی حرفا رو شنیده و خیلی اذیت شده با ورود من به خانواده اونا نمیخواد خاطرات تلخ گذشته خوش مرور بشه به خاطر این نمیزاره 

ولی راستش من خیلی دوستشون دارم😔

من از اینکه کسی با حرفاش من رو آزار بده میترسم 

راستش شمکل اصلی من اینه که حرف نمیزنم 

اگه من این مدت حرف میزدم شاید مشکلم به اینجا ها نمی‌رسید 

یه مشکلی هم که بابام داره یانه که در عین حال که خیلی صبوری ولی زود از گوره در میره بعضی اوقات و حرف فقط حرف خودشه و میگه تو هنوز یه عبارتی دهنت بوی شیر میده😅(حالا خیلی بچه هم نیستم ها ۲۰ و خورده ای سالمه) ولی خب میگه تو تجربه منو نداری پس باید حرفمو گوش کنی

باشه شما قاضی 

وقتی دروغی نگفتم پس از حق الناسی هم نمیترسم

داستان رو تا آخر توضیح دادم چون تایپ نکردم یکم طولانی شد ببخشید.. 

با حرفت خیلی موافقم ولی نمیتونم خودمو راضی کنم که اونا نمیتونن کمبودهای منو جبران کنن

دقیام پدرم هم همینو میگه که برای آینده ات میخوام نگش دارم

خیلی ازش پرسیدم ولی خب همیشه میگه دیگه از من گذشته و دوسو دارم اول خوشبختی تو رو ببینم