من این پیام رو برای بابام خوندم و بابام با کلی قر و دعوا در نهایت قبول کرد
ما روز جمعه اش رفتیم قم خونه اون یکی خاله ام
راستش این دفعه احساس کردم همه چی فرق کرده
اونا خیلی مهربون شده بودن و همش به بابام میگفتن این دختر جزئی از خانواده ماست و در هر صورت دختر خواهرمونه و بزار باهامون در ارتباط باشه حتی یادمه اون روز داییم من رو بغل کرد همون داییم که با بابام دعواش شد و گفت فلانی(منظورش من بودم) ما تو رو خیلی دوست داریم اما خب تقدیر و سرنوشت جوری بده که نتونستیم همو ببینیم و راستش خیلی حس عجیبی اون لحظه بهم دست داد خیلی خوشحال بودم که برای سال ها داییم رو بغل کردم..