از اول زندگی تو نامزدی شوهرم میرفته بالاسر خواهرم مامانمو خواهرم ازش قایمکی تعهد گرفتن و نذاشتم من بفهمم(البته خواهرم مخالف بوده که پنهون بشه و میخواسته بگه مامانم نذاشته)
رفتیم سر زندگی فهمیدم دنبال دخترخالمه داشتان و دعوا و قطع رابطه باخالم
چون هنوز قضیه خواهرمو نمیدونستم وفکرمیکردم مقصر دخترخالمه!!
بعدا اتفاقی فهمیدم که تونامزدی به خواهرم پییام میداده
و دیگه شعس کردم رابطمو باخالمینا خوب کنم چون مقصر اونا نبودن
تواین حین هم باردارشدم سعی کردم بندازم نشد
انقدر بچه بودم حتی قدرت نه گفتن به رابطه ی بدون جلوگیری نداشتم
تو بارداریم فهمیدم دنبال رابطه پولی بوده همون موقعی که من خونه مامانشینا بودم شهرستانو با بارداری برای مهموناش دولا راست میشدم و اقا تو تهران بود و دنبال کثافت کاری
این وسطا هم ابراز پشیمونی میکرد منم جسارت جدا شدن نداشتم
هس تیکه تیکه خیانتای داشت پیگیر همسایمون که وهر نداشت یا دختر فامیل خودشون که شوهر داشت، پیگیر عشق سابقش دوباره پیگر خواهرم و من میفهمیدم وبرای بخشش بمن تو دومرحله خونه بنامم زد و حق طلاق و داد
سالی یبار میرفتبم تا پای طلاق و دیگه عادی شده بود برامون
هی میرفتم خونه مامانمینا و خون به دلشون میکردم و بمبومدم میشستم سرجام
نگم چه افسردگی ها کشیدم
چه غصه ها خوردم
چه تنهایی هایی کشیدم …
اخرین باری که دیگه تو دلم کشتمش وقتی بود که فهمیدم
همون دختری که فامیل مشترکمون بود وباهم دوست بودیم و من برای تحقیق ازش میپرسیدم که چطور ادمیه؟ ادم خوبیه؟ قبولش کنم ؟ و اونم از نامزدی تا یکی دوسال اول زندگیم خیلی بهم نزدبک بود میرفتم خونش و میومد خونم…
همون دختر عشق سابق شوهرم بوده
دوست منم بود اما وقتی واسه تحقیق ازش پرسیدم هیچی بهم نگفت!
این قضیه رو همه میدونستن الا من
اون دختر بمن نزدیک بود اما هیچکس بمن هیچی نگفت
شبا تا صبح بامن پیام بازی میکرد و اززندگیم میپرسید اما هیچکس بمن هیچی نگفت!
درواقع بعداز۷سال این قضیه رو فهمیدم
همبن دختر یه مدت بمن نزدیک بود و خیلی صمیمی بودیم و بهو غیبش زد و منو ازهمه جا بلاک کرد
من شک کرده بودم طبق چیزایی ک از شوهرم میدونستم و میخواستم بدون چی شده
اما اون دیگه پیامی نداد
خلاصه بعدازاین اتفاق و این ضربه زندگیم که به ی مویی بند بود قلبم که بزور نگهش داشته بودم و صبرم تموم شد
دیگه تنهاتر از همیشه بودم دیگه اصلا امیذی هم نداشتم به زندگیم فقط میگزروندم همبن تنهاییم منو قوی کرد
شروع کردم به کار کردن کمو بیش درامد داشتم داشت حالم بهترمیشد چون دیگه خودمو درگیر شوعرم نمیکردم
تواین حین یبارم من بهش خیانت کردم
بایکی اشنا شدم و حالم خوب بود
دیگه جرات جداشدنو پیداکردم رفتم که جدابشم باز خریت کردم و برگشتم اونم چون بچم اذیت بود گریه میکرد حالش بدبود
هی خریت روی خریت
حالا بعداز خیانت من بهم گفت همه چیزو برگردون
منم گفتمبعد ده بار خیانت تو تلافی خیانت هات بود و چیزی ندادم بهش
اما دوباره منو برگردوند و گفت زندگی کنیم بخاطر بچه
دیگه چیزی ازش ندیدم منم سرم تو رندگیه
اما خب هی بحثمون هم میشه
زندگیمون شبیه زندگی نیست
دیروز بحثمون شد گفت تو بخاطر خونه و ماشین موندی
گفتم همه چی بناممه چرا باید بخاطرش بمونم
گفت من بمیرمم نمیزارم ازاونا استفاده کنی و تهدیدم کرد به اینکه منو میکشه اگر جداشم و خونه ماشینو ببرم
الان تو یه وضعیم که دوستدارم تمومش کنم این زندگیو اما بچم خیلی حساسه
جون بابای خوبیه برای بچم
خیلی بهش وابستس
الانم باهم بیرونن
نمیدونم چکارکنم