یکساله عقدم ما دیشب رفته بودیم مهمونی موقع خداحافظی مامانش اومد طرف من دست بده من رو مبل نشسته بودم یکم بلند شدم حالت نیم خیز دست دادم بعد همسرم گفت خب پاشو زن داداشش شنید این جملشو و من ناراحت شدم جلو بقیه اینو گفت
موقع خواب گفتم چرا انقد ساکتی از سر شبه تو مهمونی که خوب خود شیرینی میکنی اونم گفت تو چرا حرف نمیزنی تو مهمونی میخوای خودتو متفاوت بگیری منم گفتم چه ربطی به موضوع الانمونو داره دارم درباره خودمون صحبت میکنم بعد گفت تو چرا دوست داری خودتو جدا کنی من روز خاستگاری بهش گفته بودم من کم حرفم بعد گفت همینقدر نمیفهمی عزت میزارن سرت میان طرفت دست بدن چرا پانمیشی بعد منم گفتم مگه تو میای خونمون هر دفعه پامیشی کامل میگه مشکل داشتی میگفتی منم تا صبح گریه کردم که آنقدر بفکر خانوادشه بیشتر تا من دوست داره بیشتر اونا و خوشحال نگه داره تا من
واقعا ازین غیر منطقی رفتار کردنش بدم میاد بهم بگو من مقصرم یا اون هر دوهفته تقریبا یه موضوع چرتی پیدا میکنه