بچه ها من پدرو مادرم فوت شدن و این چند سال خیلی تنهایی رو احساس کردم مادرم از بچگی خیلی میرفت پیش خانوادش و اونا معلوم بود مادر منو دوست ندارن و مجبوری تحملش میکنن با این حال چون غریب ازدواج کرده بود هر سال تابستون میرفت میموند خونه مادرش و خونه خواهرانش و بی محلی اینا رو تحمل میکرد و میگذشت انگار مادر من جدا بود از اونا با این که خواهر و برادرش بودن تا این که فوت کرد مادرمو و این رفتار رو روی ما هم پیاده میکنن و شهر غریب ازدواج کردم و غیر از خانواده مادریم هیچ کس رو ندارم و از تنهایی با اینا میرم و میام و طایفه شوهرم و شوهرم سمی هستن مثلاً شوهرم میگه بریم عید دیدنی خونه خاله و دایی و فامیلات یا اینکه از دیدن ما خوشحال نشدن و خونه ما نیومدن عید دیدنی خالم با بچه های داییم و خواهرای خودش میخندید و به بچه های داییم عیدی 500تومن میده و به ما پنجاه تومن خدا نکنه آدم بشینه کنارشون جلو آدم های غریبه مسخرت میکنن و میخندن و واکنش هم نشون بدم و چیزی بگم میشم مقصر و بی جنبه یاادم کنارشون میشینه از موی سر آدم ایراد میگیرن تا نوک انگشت های پا و آدم مثلا به خودش برسه مو رنگ کنه یا کاری کنه زود میگن خوب نیست ولی همونارو خودشون انجام بدن براشون خوبه ولی دائم تعریف برادرزاده هاشون و خواهرزادشون رو میکنن جلو من و میکوبن تو سر آدم جالبه آدم ناراحت میشه یا واکنشی نشون میده زبونشونم درازه و طلبکار هم هستن اینم بگم به شدت سمی هستن و نمیدونم فازشون چیه یه مدت من نیستم و کمرنگ میشم و ارتباط نمیگیرم شروع میکنن زنگ زدن و اره تو از ما خوشت نمیاد و نمیری نمیای وحرفای بی ربط که منو مقصر جلوه بدن و گله میکنن و طلبکارن من جواب ندم زنگ میزنن به شوهرم که این ارتباطه شکل بگیره حالا موندم واقعا چیکار کنم