مامانم با نامزدی من مخالف بود همش گریه میکرد میگفت من برا تو ارزو ها داشتم میخواستم تو معلم بشی میخواستم بزرگ شی و ازدواج کنی طعم مجردی رو بچشی
ب حدی این بحث ازدواج بین مامان و بابام بالا گرفت ک بابام گفت زمین بره اسمون بیاد دخترم برا همین پسره میخوای بخوا نمیخوای برو خونه بابات طلاقت میدم
خواستگارم خودش وضع انچنانی نداشت خانوادشم هنوز هیچتر
مامانم میگفت من سختی کشیدم تو نکش
ولی خب....
هفت ماهه نامزدیم و شرایط عقد صفر
امروز ک دوست بابام ازم خواستگاری کرده بود دیدم بهم ریخت ولی چیزی نگفتم
امشب تو تالار ی خانمه نشست پیشش یکم صحبت کردن و بعد رفت
دیدم مامانم تند تند صورتشو پاک میکنه نگاش کردم گفتم چیشده
گفت هیچی مامان امیدوارم خوشبخت شی
الان ایرپادمو الکی زدم تو گوشم شنیدم بازم خواستگار بوده
دارم میترکم از غصه
کاش هیچکس اشک مامانشو نبینه