مادرشو و خواهراشو و داماداشون دعوت کرد خودم راضی نبودم نمیخوام بیان خونم ولی با قلدری گفت ناراحتی برو بیرون منم رفتم خونه مادربزرگم و صبح رفتم سرکار بعداز ظهر اومدم دیدم غذا از بیرون سفارش داره و پیش غذا و دسر و خلاصه سنگ تموم از عمد ظروف یک بار مصرف و بیرون نداشته که ببینم اونام با پررویی خوردن و رفتن میگه چند تا غذا اضافه اومده بردم مسجد محل میگم خوب واسه خانوادت خرج میکنی میگه تمام زندگیم فدا یه تار مو مادرم و خواهرام اگه فشار بت اومده تو هم خانوادتو دعوت کن براشون خرج کن گفتم خانواده من واسه شکم هر حقارتی به جون نمی خرن چطور راضی شدن بیان تو خونه ای که کدبانو توش نیست ؟ شما طایفه ای پر رو تشریف دارید آقا
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
کسی که تو ۱۵/۱۶ سالگی دوسش داشتی و دیگه نیست به احتمال زیاد تو ۲۵ سالگیت هیچ اهمیتی نداره! اون امتحان ریاضی که تو دبیرستان کلی معدلتو میاره پایین، وقتی داری لیسانس میگیری هیچ اهمیتی نداره! مشکلاتی که امروز باهاشون مواجه میشی با اینکه الان به نظرت آخر دنیا میان ولی ۱ سال دیگه هیچ اهمیتی نداره :) همه چی درست میشه نگران نباش
نه کار خودمو میکنم اتفاقا قبل از رفتنم شوهرم داشت میترکید اینقدر عصبانی بود با داماداش سر سنگینه الا ...
بنظر من خودتو بیشتر از چشم انداختی پیش همون دادماداشون اینطوری همه حق رو میدن ب شوهرت چون میدونن زن و شوهر کلی مشکل ممکنه داشته باشن اما جلو مهمون آبروداری میکنن که شما نکردی و اینطوری تازه کلی دلشون بحال شوهرت سوخته که چ زن ناسازگاری داره و شما شدی آدم بده ی داستان
اگر راهنمایی من برات موثر بود برام دعا کن به شغل و رتبه ای که میخوام برسم . متشکرم عشق بهت .
نباید از خونه خودت میرفتی تنها کسی که ارزششو از دست داده خودتی متاسفانه
میموندم خم و راست شدن جلوشون ارزش داشتم ؟ چی میگی این حرکت و زدم تا بفهمند چشم ندارم ببینمشون و درک کنن شوهرم هیچ اهمیتی برام نداره که به خانوادش احترام بزارم