شوهرم و خانوادش خیلی اذیتم میکنن میشه راهنماییم کنید 😭

( ببخشید بابت متن که زیاده مجبور شدم به صورت کلی بنویسم)سه ساله عروسی کردم با شوهرم سنتی بود ازدواجم  و توسط یه آشنایی معرفی شدیم منم پدرو مادرم مرده بودن و تنها بودم خیلی و شرایط بدی داشتم مادرم قبل پدرم فوت کرد و بعد پدرم سرطان گرفت نه ارثی داشت پدرم نه چیزی هر چی هم بود خرج مریضیش کردیم و آخر هم نموند و ما مجبور شدیم بریم پیش عموم زندگی کنیم اونم از خداش بود فقط ازدواج کنم و برم و الآنم فوت شده و رسماً هیچ پشتی ندارم اقوام مادریم هستن و اونا هم سمی و نمیشه روشون حساب باز کرد و بی تفاوتن اینجور نیستن فکر من باشن و فقط میرم و میام باهاشون که تنهایی رو احساس نکنم خلاصه گیر یه شوهرم و خانواده شوهر به شدت سمی و اختلال خودشیفته دارم نه راه پس دارم و نه پیش ولی روزی نیست نگم باید جدابشم چون هر کار میکنم درست بشو نیستن و مشکل اعصاب گرفتم از دستشون تو یه ساختمون با مادرشوهر هستیم و مادرشوهرم یه زن پیر و اختلال خودشیفته دائم تیکه کنایه حسود و اذیت کن کلا پسرش ماله اونه و دختراشم عینه خودش و از من اصلا خوششون نمیاد هر راهی از بی احترامی تا هر چیزی برای اذیت کردن من میکنن و با این حال بخاطر شوهرم همش باید کنار اونا باشم و برم و بیام اصلا زندی مشترکی انگار نداریم به شدت سو استفاده کن از نظر مالی و عاطفی و همه چی شوهرم ماله اون و خواهراشه دائم مهمونی راه میندازه به خرج شوهر من از اون ور خواهرانش با اینکه شوهر دارن باز از شوهر من میکنن تو این گرونی دایم خونه مادرشونن و باید بخره و بریزه شکم اونا از من هم توقع بی جا جوری که به روز خوش از دست اینا نداشتیم نه مسافرت نه تفریح از دست مادر و خواهراش نداریم شوهرم کپی خانوادش حرف نمی‌فهمه تا اعتراض کنم داد و بیداد وسیله می‌شکنه منو میندازه از خونه بیرون و یه داداش بزرگ دارم و مجردها و به زور زندگی خودشو میچرخونه بارها قهر رفتم خونه اون و باز برگشتم نه حق دارم برم خونه فامیلام و مادربزرگم چون شوهرم صد دفعه زنگ میزنه بهونه درست می‌کنه و بازی روانی راه میندازه که من برگردم و گاهی اوقات میرم خونه مادربزرگم یه دوساعت بشینم شروع می‌کنه شوهرم زنگ زدن نمی‌خوای بیای و شام نمونی و همین جوری حرفای بی ربط اره بمون همون جا و نمیام دیگه دنبالت و اذیت میکنه نمی‌دونم از دست اینا چیکار کنم