سر دعوای بچه هامون قهر کرد الکی. بعد من برای اینکه کش پیدا نکنه یه سوغاتی از سفر بردم براش و در خونش را زدم . تا دید منم درو روی من هل داد که ببنده.
رفتم داخل و کلی محترمانه باهاش حرف زدم که این کارا درست نیست و کینه میشه و...
خلاصه آشتی نکرد بعد یه مدتی من زایمان کردم بعد از ۳ ماه اومدن خونه برای دیدن بچه. منم باهاش حرف زدم که یخ بشکنه و تموم بشه ماجرا.
و ما هم چند روز بعد رفتیم خونشون
وقتی چایی گرفت جلوی من روش را اون طرفی گرفته بود.
و دوباره هر جا روبرو شدیم سلام نکرد ( از من کوچیکتره)
واقعا نمیفهمم چرا.
الانم ۶ ساله فقط عید به عید میاد خونه مامانم.
بابام به رحمت خدا رفت. سه ماهه فقط واسطه هفته و چهل اومد. با اینکه طبقه پایین مامانم هست حتی یه بار یه چایی دست مامانم نداد