دیشب مردا ی فامیل ما رو کلا هیئت صدا کرده بودن، مادر بزرگمم به ماها گفت بیاین‌شام‌خونه من، ( هرسال که ۲۱ ام برنامه همینه) خلاصه غروب همسرم گفت‌من نمیرم ، اگه میخوای تورو بزارم خونه مامان بزرگت منم گفتم نه دیگه تو تنها میمونی ، موندم و شام گذاشتم، بعد همسرم‌ساعت ۹ پاشد رفت بیرون، ( من بهش گفتم من بخاطر تو نرفتم تو ام نرو بیرون خب، گفت نه میرم زود برمیگردم، رفت ۱۱ برگشت ) از اونطرف مامانم زنگ‌زده کلییی باهام‌دعوا ... که تو برای خانوادت آخرش قائل نیستی ، برای چی نیومدی و فلان و محکم قطع کرد، منم هم از دست مامانم ناراحتم ، چون اصلا تاحالا نشده یه بار بگه بیا اینجا یا این کارو بکن‌به حرفش گوش ندم، هرچی بگه بلا استثنا گوش میکنم، حالا یه بار نرفتم زنگ زده کلی حرف بارم کرده اونم از شوهر بیشعورم که دیشب ول کرد رفت الانم میگه به من چه خب من که گفتم میخوای تا ببرمت ، خودت قبول نکردی... وایییی‌من چقدرررر خرم
باید میرفتی
ای بابا فدای سرت باهاشون دعوا نکن دیگه
ینی هیچ کس نیست منو بخاطر خودم بخواد، الانم همش خودخوری میکنم ، از یه طرف میگم کاش میرفتم به خاطر این الدنگ نمیموندم از یه طرف میگم حالا یه بار نرفتم دلیل نشد مامانم اینطوری کنه بهم. حالم بده دلم میخواد از خونه برم بیرون، ولی هیچ جارو ندادم، من هفته ای سه چهار روز خونه مامانمم اینقدر اونجام که دیگه وقتی واسه دوست و آشنای دیگه ندارم، الان هیچ جارو ندارم که برم
باید میرفتی ، شوهرم تنها میمونه چه چیز مسخره ایه واقعا!!
خب شما هم همراش میرفتین بیرون
تو همین روزهای پیش رو تنهاش بذار برو خونه مامانت یه جایی برو
حق با شوهرته...مامانتم زیادی بزرگش کرده تو ی ادم عاقل و بالغی ب کسی چه کجا بری نری عادتشون نده هرچی بگن همون بشه مادرا هم ولکن نیستن منم انقدر گیر داد و توجه نکردم دیگه حساب کار اومد دستش خودشون جمع میشن خبر نمیدن بعد ک دیر ب دیر برم گلایه بیخیال
به حرف‌های هیچکدوم اهمیت نده.
شب برو یه فیلم دانلود کن با کلی خوراکی بشین بخور
فامیلای ما انقدر بدی کردن و علنی سردن باهام ک نمیرم اصلا بعد مامانم گلایه چرا نمیری خونه داییت خب من برم چی بگم وقتی زنش محل نمیده بهم بدرک خانواده تو ان مادر... بمن چه من متاهلم دیگه روابطم بخودم مربوطه
من چی؟
باید برم مسافرت
با اونایی که اصلاااا حرفامون بهم نمیخوره
ببین عزیزم یادبگیرند هم بامامانت قاطع باش هم باشوهرت . برا دل خودت زندگی کن فقط