شوهرم بهم چندبار گفت میخای جدا شیم؟ تو داری از بین میری
میگفتم نه و دلم براش میسوخت
خودم کار میکردم خودم خرجش رو میدادم
اما اینا من رو از پا در نیاورده بود
اون چت لعنتی اون من رو نابود کرد
قلب من یخ زده بود
ماه ها بود که گریه نمیکردم و قلبم شده بود سنگ
یه روز رفتم جلو آینه دیدم چقدر پیر شدم
چقدر موهام سفید شده
برای اولین بار دلم برای خودم سوخت برای اون دختری که تو آینه دیدم و دیگه نمیشناختمش
به همسرم گفتم میخام جدا شدم حتی بهش نگفتم من چتت با دختر خالت رو دیدم
حوصله بحث اضافه نداشتم و از طرفی بحث برای ایشون سم بود
فکر کرد شوخی میکنم
رفتم خونه پدرم و گفتم میخام جدا شم و خسته ام
هیچکس نپرسید چرا میکفتن خوب حق داره چند ساله مریض داری کرده و خستس
وکیل گرفتم توافقی و تمام مهریه ام رو بخشیدم و ماشینش رو بهش برگردوندم و با لباسای تنم اومدم خونه پدرم.
بگذریم
سه سال گذشته
گاهی قلبم درد میگیره میگم خدایا گناه من چی بود؟ من الان باید سر خونه زندگیم بودم شاید یه بچه ام داشتم… انقد خسته ام دیگه برای زندگیم نمیجنگم و منتظر مرگم
تعجب میکنم که چرا من حق زندگی ندارم؟ چرا باید انقد غم سهم من باشه؟ نگین همه همینن
نیستن
با تماممممم چیزایی که گفتم غم سرطان و غم آب شدن یه انسان جلوی چشمم انقدر سنگین بود که من نفهمیدم درد طلاق چیه.