مادربزرگم خدابیامرز
وقتی ۱۴ ساله بوده ازدواج میکنه
با پسرعمه ش
میگفت انقدر عمه م منو میزد
تازه شوهرمم میومد به اونم میگفت اونم منو میزد
تا اینکه عمه ش میمیره
شوهره خیلی مهربون میشه براش طلا میخره
میبرش کربلا
اون موقع سه تا بچه داشته
میگفت انقدر مهربون شده بود
خوب شده بود با من
بعد یه هندوانه میخرن
فقط دختر کوچیکه و شوهرش میخورن
اینا نمیخورن به جاش غذا میخورن و ..
همون شب این دو تا خیلی بد مریض میشن و فرداش میمیرن
مادربزرگم میگفت التماس میکردم به مردم
کمک کنن جنازه شون رو بیارم ایران
نتونستم
همون جا خاک کردن
بعد