من محرد بودم اصلا به عشق دوست داشتن فکر نمیکردم وباور نداشتم واقعا عشق وجود داره
مسخره به نظرم میومد
دستم تو جیب خودم بود آزاد بودم و مستقل
هرچی هم خواستگاری میومد فقط وضع مالی خانواده خود پسره برام مهم بود ...بخاطر مسایل مالی ردشون میکردم
تا اینکه نمیدونم چی شد 😂😂
یه خانواده اومدن غریبه غریبه
پدرم و مادرم جفتشون راضی ....منو راضی کردن گفتن یه مدت نامزد باشید اگر خوب نبود ردش کن
من اینقدر با این پسر سرد بودم که نگوووو
این بیچاره هرکاری کرد برای دلبری ....ولی من دست خودم نبود سرد سرد بودم
بعد پنج ماه نامزدی تصمیم بر عقد شد
پدرم گفت اگر راضی نیستی میتونی قبول نکنی
ولی اگر هم قبول کردی مشکلی پیش آمد من پشتت هستم
ولی من هنوز دوستش نداشتم از ته قلب
فقط بهش عادت کرده بودم این لعنتی هیچ ایرادی نمیشد ازش گرفت
به بودنش عادت کرده بودم
به عقد راضی شدم ....سه ماه بعد عقد دلمو برد وعاشقش شدم
طوری که خودمو فداش کردم
وهمیشه پدرومادرمو دعا میکنم
همسرم قبلا خیلی با دخترها در ارتباط بوده تو دانشگاه محیط کار حتی دخترخاله ها ودخترعمه هاشو دیده
میگفت وقتی تو باهام سرد رفتار میکردی بیشتر جذبت میشدم
با خودم میگفتم خدایا این دیگه کیه با عشق و محبت من واین همه دلبری این دختر ذوب نمیشه مثل بقیه ....وهر روز بیشتر عاشقت میشدم
ولی من بعد عقد ...بخاطر محرم شدنمون و کلاسهای مشاور بیشتر باهاش بیرون میرفتم تا بیشتر بشنامش
هر روز که میدیدم چقدر انسانه چقدر روی پاهای خودشه خودش تلاش کرده به اینجا رسیده بیشتر به چشمم میومد