من حال نداشتم امروز تب کرده بودم
بعد این شوهرم منو برد خونه پدرش
بعد نزدیک افطار من روزه بودم داشتم جون می دادم به خدا
این شوهر خرم هم هی می گفت کمک بده
می گفتم به خدا حالم بده
بعد سر سفره سرمو انداخته بودم پایین جوری تب داشتم جاری م گفت قرمز شدی
این شوهرم داد زد مگه چیه همه مریض میشن
من فقط چای خوردم جوری حالم بده
رفتم اتاق به مادرشوهرم گفتم بگو منو ببره سرم بزنم
هس مادرشوهرم می گفت پاشو پدرشوهرم می گفت اینم مثل خر پا نمیشد که چای بخورم با برادرش تو دیوار دنبال چه کوفتی بودن
منم اتاق گریه م گرفت که ببین قراره با کی پیر بشم
اومد اناق کا چرا گریه می کنی مریض روانی جی تازه طلبکار بود
اومدیم ماشین گفتم منو بذار در درمانگاه گورتو گم کن ادم با گربه زندگی کنه شرف داره به تو
گفتم مریض میشی مثل پروانه دورت می گردم
تازه میگه چیکار کردم مگه
گفتم نیا سرم زدم موقع برگشتن هر چقدر بوق زد خودم با تاکسی برگشتم
بهش گفتم تعطیلات تموم بشه درخواست میدم
یکم بعد زنگ زد جواب ندادم
اومد خونه دوساعت بعد از خونه پدرش
اخم تخم که دخترم خواست زنگت بزنه من کاری ندارم تازه طلبکار بود منم گفتم اره تو هیچ وقت کار نداری با من
پاشد دیوانه وار زد از سر پشت پهلو خون بالا اوردم
راحت گرفت خوابید
منم تو اتاق دخترمم