اصلا دیگه نمیدونم خونشون چه شکلیه
کجا هست
چندسال پیش پدرم تصادف وحشتناک کرد
بعدش که خوب شدبا مادرم فرستادیمش کربلا
و اون زمان پول نداشتیم دیگه به اندازه ای که منم باهاشون برم
من رفتم خونه برادرم یه هفته
نزدیک عید بود داداشم رفته بود آجیل و همه چی خریده بود بعد زنداداشم و دخترش مشت میکردن تو دستشون بعد یواشکی میومد پیش من میخورد حالا پیش خودش فکر میکرد یعنی من نمیبینم
من کلا آدم بخور نیستم ولی خیلی به دلم نیومد
تو این یه هفته خونشون ابدا دیگه چیزی نخوردم
و همش میزدم بیرون تا شب بشه برگردم خونشون بخوابم فقط
بعد یه روز دیدم مادر خودش اومد پاشد واسه هرکی یه سینه مرغ کامل گذاشت پخت و کلی سفره رنگین انداخت
از اونموقع دیگه نرفتم که نرفتم